استعاره، نوشته شان اسکالی(Sean Scully)

40

استعاره نوشته شان اسکالی(Sean Scully)

دوستم یورگن هابرماس نوشت: «اثر هنری خارج از خود معنایی ندارد.» فارغ از زیبایی این جمله، نمی­توانم با آن موافق باشم. گذشته از این‌ها کار خودِ من هم استعاری است. انریکه ژون‌خوزه (Enrique Juncosa) در خصوص استعاره‌ آتش در آثار خوزه گوررو (José Guerrero) نوشته است که چوب‌کبریت‌های غول‌پیکر را به ردیف نقاشی می‌کرد. نقاشی‌ها دلالتی موازی دارند بر ساختار معمارانه‌ای که حامل حس پایداری است که آنها برای سوختن ساخته شده‌اند. سوختن کارکرد آنها است؛ سوزاندنِ استعاره‌ تصویریِ خودشان. ژون‌خوزه این مسئله را به نقاشی من با عنوان «ببر» تشبیه می‌کند. ببر زیبا است. با نهایت وقار حرکت می‌کند. چشمان نافذی دارد، اما در عین حال زندگی را نیز از بین می‌برد.

این تخریب، بخشی از دنیای طبیعی ما و بخشی است که به آن علاقمندیم یا لااقل به آن احترام می‌گذاریم و نمی‌خواهیم آن را از دست بدهیم. اما از لحاظ فردی می‌ترسیم. به درستی از این خشونت می‌ترسیم. نقاشی من، به عنوان یک استعاره، به همین امر اشاره دارد. آن زیبایی‌ که خطرناک است. نقاشی من نظام­مند است؛ نوارها به شکل افقی با ترتیب در هم گره خورده‌اند، اما در عین حال با ناهمواری کار شده‌اند. پس به نوعی حامل امکان عدول از نظام خود هستند.

نقاشی مملو از عناصر برهم­زننده نظمی است که نوارها مجبور به حمل آن از سمتی به سمت دیگر هستند، تا این گونه تلمیح‌شان به نظام تصویری کلاسیک را برقرار نگه دارند. این عطش تصویری، این اصرار بر باور به هارمونی و نظم، نبردی است با ساختار فیزیکی اثر؛ فرمی که تاقچه‌ای را به گونه­ای تداعی می­کند که انگار یک اینچ جلوتر از تابلو ساخته شده و بومی که می‌بایست از سمتی به سمت دیگر رنگ شود تا تداوم میلِ به یکپارچگی باشد. در گوشه‌ی پایینی، جدال تصویریِ نقاشی پیش کشیده می‌شود. جهت نوارها چرخیده و هرآن­چه را که تا کنون، از لحاظ تصویری در نیمه‌ بالایی تصویر ساخته شده، برهم می‌زند. علاوه بر این، در این تابلو یک ساختار نظام یافته نقاشی شده، مثل پوست یک حیوان یا منظره‌ای ناهموار و اختلاف میان استعاره‌ نظم و استعاره‌ احساس، بزرگتر می‌شود.

هابرماس همچنین به زیبایی بیان می‌کند که یک نقاشی، خصوصا یک نقاشی انتزاعی هرگز خودش را کاملا توضیح نمی‌دهد. این مهم است. این بخش، بخشی ضروری از قدرت اثر است. آنچه به مانند فرمی امتناع ورزانه از ارتباط آغاز می‌شود، با گذر زمان به کیفیتی ماندگار بدل می‌گردد؛ کهنه شدنی نیست. از آنجایی که به دنبال متقاعد کردن با بهره‌گیری از اطلاعات نیست، تحلیل هم نمی‌رود. (گویی توضیحات و اطلاعات متقاعد کننده هستند!). یک تجسم اسرارآمیز، ساکت باقی می‌ماند، اما بالقوه نیرومند است، در عین حال هرگز تماما تسلیم رمزآلودگی‌ خود نمی‌شود.

شاید هابرماس به دنبال آزادی حقیقی است. جالب است که او یک نقاش انتزاعی‌ را برای نوشتن انتخاب می‌کند که احتمالا مرتبط‌ترین فرد به چیزها و سطوح دنیا بوده و همزمان در جست­وجوی آن فرم هنری‌ است که معنایی بیرون از خود ندارد. برای من این متناقض نیست؛ پیچیده و حیرت انگیز است.  به هر روی، چه کسی می‌تواند نیاز و میل روح انسان را بفهمد. من که نمی‌توانم. من برای انسان‌ها چیزهایی می‌سازم برای دیدن، که ببیند بسته نیستند، خاتمه یافته نیستند، چیزهایی که موکدا با آرزوی باز بودن ساخته شده‌اند. اما این ایده‌ بی‌معنا بودن جالب است؛ خب بیشتر از جالب، دوبرابر جالب! اگر چیزی معنایی نداشته باشد، اگر هیچ معنایی بیرون از حوزه‌ قدرت خود نداشته باشد که ما را تحت تاثیر قرار دهد، پس ما به یک معنا آزادیم. دیگر کجاها آزاد هستیم؟

وقتی به یک کوه نگاه می‌کنید، معنی و مفهوم خاصی دارد؟ جز برای یک متخصص کوه، پاسخ اکثر ما «نه» است. سوال این نیست که چه چیزی برایمان چه معنایی دارد، بلکه سوال این است که چه اتفاقی درون‌ ما رقم می‌زند. هرچه نسبت به طبیعت رمانتیک‌تر باشیم، تاثیرش بیشتر و عمیق‌تر خواهد بود. من خودم و دوستانم را مات و مبهوت قدرت وصف‌ناشدنی و اصیل کوه دیده‌ام و همین کافی است. کوه چیزی به ما نمی‌گوید. خودش را توضیح نمی‌دهد به ما نمی‌گوید چه حسی دارد یا بلندایش چقدر است یا چند پرنده روی آن زندگی می‌کنند فقط هست.

اگر بخواهید می‌توانید به مطالعه‌ آن بپردازید، در غیر این صورت، فقط هست. این یک حسی است از بی‌اثرشدن ساختار (بنای) فردی. ساختن نقاشی‌ای که واقعا معنایی ندارد و در عین حال به قدر کافی قدرتمند و لطیف است که ساختار فردی ما را از هم منفک کند، احتمالا چیزی است که هابرماس از هنر، در بالاترین سطح آن انتظار دارد. چرا که نه؟ چنین چیزی همواره برای من رخ می‌دهد، مثلا در مقابل آثار چیمابوئه (Cimabue).

اما حالا شاید ما، حداقل در هنر، از داستان‌های همراه با توضیحات اشباع شده‌ایم؛ داستان‌هایی با اطلاعات و توجیهات. نقاشی‌ای که خارج از آن­چه به مثابه‌ خودش تجسم می‌بخشد، هیچ معنایی ندارد، کم و بیش غیر ممکن است.درباره آن نوشتن هم غیر ممکن به نظر می­رسد، اما هنوز نوشتن به شکلی موازی یا درکنارش، به عنوان کاری جدا اما مشاهده‌گرانه، ممکن است؛ مثل وقتی به ماهی‌ها در آب نگاه می‌کنیم. آن­ها زندگی می‌کنند، منش و روش خود را دارند، اما در جهان جدا و موازی خودشان. این شیوه‌ی واقعی جهان است. ما با پرندگان حرف نمی‌زنیم، می‌زنیم؟ اگر حرف هم بزنیم پاسخ‌مان را نمی‌دهند، مگر این­که در قفس باشند. در این صورت آن­ها دیگر، از منظر اعتبار، پرنده نیستند.

ما با نقاشی به دنبال معناییم، اما می‌توانیم به دنبال بی‌معنایی هم باشیم. یافتن بی‌معنایی و معنا و عجز و ژرفا، همگی با هم و همزمان، آزادی‌ای را فراهم می‌آورد که می‌ماند. شاید این چیزی است که او به دنبالش است.
شان اسکالی 19 می 2004
http://seanscullystudio.com/writings/writings-by-ss/metaphor/
#بام_نقد_و_نظر
مترجم: هادی پور صادقیان

برای خرید نسخه کاغذی پشت بام به این لینک مراجعه کنید.
شرکت نگاه روشن پارس حامی پشت‌بام

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.