در ستایش زنگزدگی بهمثابهی نشانهی غیاب

در عصری که سرعت و کارآمدی به ارزشهای متافیزیکی بدل شدهاند، احسان طوسی با نوعی «حرکت معکوس در دل جهان معاصر» به سراغ بازسازیِ شیء رهاشده، متروک و بیکارکرد میرود؛ نه برای احیای کارکرد، بلکه برای اقامهی نوعی عزاداری ساکت برای آنچه دیگر هرگز به کار نخواهد آمد. فرمهای ساختهشده توسط او، نه شیء هستند، نه مجسمه؛ بلکه مرثیههایی مادیاند که از ورای سکوت، زنگ، سوختگی و استهلاک سخن میگویند. او نه در پی بازآفرینی کارکرد، بلکه درصدد آشکارسازی حقیقتی است که در پسِ ازکارافتادگی بهطرزی رسوبکرده نهفته است.
این آثار را باید در منظومهای دید که در آن ابژه نه بهعنوان ابزار، بلکه بهمثابهی «بازماندهی امر ابزارمند» پدیدار میشود؛ چیزی که در منطق هستیشناختی خویش به مرحلهی «شیئیت منحلشده» رسیده است. طوسی این فرایند را نه با تخریب، بلکه با حفظ نشانههای مصرف، بافت، زنگزدگی، دود، و ترکهای ناشی از گذر زمان پیش میبرد؛ بهگونهای که هر قطعه، بدل به یک «پدیدار» شود: چیزی که حضور ندارد، اما نمود دارد؛ چیزی که کار نمیکند، اما دلالت میکند.
فرمهای ارائهشده در آثار طوسی، اعم از استوانههای فلزی با لولههایی که به ناکجای فضا متصلاند، مکعبهای بیحرارت، درهای آهنی پوشیده از پوسیدگی، و سازههایی شبیه به وسایل گرمایشی یا فرایندمحور، همگی در مرز میان کارکرد و بیکارکردی ایستادهاند؛ یا بهتر بگوییم: در مرز فروپاشی «امر ابزارمند» و ظهور «امر آرشیوی». این اشیا، همانقدر که به یک دستگاه صنعتی شبیهاند، به یک معبد خاموش یا مقبرهی ابژه نیز شباهت دارند؛ گویی نه برای کار، بلکه برای آیین سوگواری ساخته شدهاند.
اگر از منظر نشانهشناسی به این آثار بنگریم، با سازوکارهای پیچیدهای مواجه میشویم: دالهایی بدون مدلول عینی. لولههایی که قرار نیست چیزی منتقل کنند. محفظههایی که چیزی در خود ندارند. این بیتکلیفی نشانهای، در حقیقت همان چیزی است که معنا را در بطن فقدان آن بنا مینهد. بدینسان، طوسی شیء را از زنجیرهی کاربردیاش جدا میسازد و آن را در ساحتی «پساابزاری» بازمینشاند.
زنگ، ترک، سوختگی، فرورفتگی، زبری، پوسیدگی و حتی پاتینای نشسته بر سطوح این آثار، نه بهمثابه نقص، بلکه بهمثابه کمال زیباییشناختی در نسبت با زوال به کار رفتهاند. در اینجا با فرمی از زیباییشناسی مواجهایم که در سنت مدرن و حتی پسامدرن کمتر به رسمیت شناخته شده است: زیبایی بهمثابه نشانهی «پایانیافتگی»، نه آغازگری. میتوان گفت احسان طوسی، در تداوم مسیر هنرمندانی چون گونتر اوکر یا حتی شاگردان ناپیدای آرتپووِرا، زوال را به موضوع، و نه به حاشیهی اثر تبدیل میکند.
در این آثار، واژگانی چون «حرارت»، «صدا»، «حرکت»، و «کارکرد» نه بهعنوان موجودیتهایی درونی، بلکه بهعنوان فقدانی ساختاری حضور دارند. لولهها خاموشاند، اجاقها سرد، دودکشها گنگ، و درها بیهدف باز یا بستهاند. این فقدان نه نشانهی کمبود، بلکه دقیقا همان لحظهی معناست؛ لحظهای که شیء بدل میشود به گواه تاریخیِ یک ناکجای زیسته.
آثار طوسی، در مقام اشیایی بیصدا، بیش از آنکه قابل استفاده باشند، قابل شنیدن هستند، اما نه با گوش، بلکه با نوعی شنوایی پدیدارشناسانه. این سکوت، سکوتی تهی نیست، بلکه پُر است از پژواکهای کارگاه، نفسهای آهنگر، صدای دود، و خستگی جسم. او در این معنا، نهتنها یک مجسمهساز، بلکه نوعی باستانشناس صنعتی است؛ کاشفِ بقایای فرمهایی که روزی تولید میکردند و اکنون تنها از آن تولید، ردی از حضور باقی مانده است.
مخاطب، در مواجهه با این آثار، نه به تمتع زیباشناختی، بلکه به وقفهای هستیشناختی فراخوانده میشود: تاملی در باب حضور اشیایی که دیگر نیستند، اما هنوز دلالت میکنند؛ هنوز در «آستانهی بودن» باقی ماندهاند، بیآنکه بتوان آنها را حذف کرد یا دوباره به کار گرفت.
در جهان هنر معاصر، که فرم اغلب بهخدمت تزئین، فضاسازی یا تولید سرمایه بصری درمیآید، آثار احسان طوسی نهتنها در برابر این جریان قرار دارند، بلکه بهمثابه نوعی مقاومت بصری نیز عمل میکنند. او با بیاعتنایی تمام به مفهوم «جذابیت»، «مدرنبودن» یا «کاربردیبودن»، مفاهیمی چون «نابههنگامی»، «فراموشی»، «پوچیِ ابزار» و «پوسیدگی» را به قلب اثر هنری میکشاند.
در این میان، مخاطب ناچار است خود را نیز بازبینی کند: اگر از این اشیا انتظار کارکرد دارد، یا اگر در پی دریافت لذت زیباییشناختی از آنهاست، دچار شکست میشود. و این شکست، دقیقا بخشی از پروژهی هنری طوسی است؛ شکستی که به فروپاشی افقهای مصرفگرایانه و بازگشت به تفکر عمیقتر درباره ماده، فرم و زمان منجر میشود.
مجسمه بهمثابه تابوتِ خاطره
آثار احسان طوسی را میتوان چون تابوتهایی دانست برای دفن خاطرات صنعت. اما این تابوتها نه بستهاند، نه مدفون؛ بلکه ایستادهاند، ساکت، و به تماشای ما نگاه میکنند. او مجسمههایی میسازد که چیزی را در خود نمیسوزانند، اما در مخاطب آتش فقدان را شعلهور میسازند. مجسمههایی که نه گرما دارند، نه صدا، نه هوا، اما از هر چیزی پرترند: از معنایی که دیگر نیست، و همین نبودن است که در دل خود، حقیقتی متعالی دارد. در جهان پساصنعتی، شاید زیباترین چیزی که میتوان ساخت، یادگارهایی است برای آنچه دیگر ساخته نمیشود.
بام گردی
پرژام پارسی



