بازتابی از امر متافیزیکی در آثار داوود امدادیان

4

مرثیه‌ای برای زخم‌های بی‌مرگ

در میان پرده‌های ناپیدای جهان، جایی که سایه‌ها به نجواهای خاموش بدل می‌شوند، آثار داوود امدادیان از اعماق وهم و خلا سر برمی‌آورند؛ چونان اشباحی در میان گدازه‌های زمان، بی‌تاب از سکوت، سرشار از زخم‌هایی که در هیأت فرم‌هایی فشرده، به رویایی کابوس‌گون بدل شده‌اند. اینجا، نقاشی دیگر انعکاس نیست، بلکه خودِ واقعیتِ مجروحی است که بر بوم تنیده شده، گویی خاطره‌ای گمشده را از دل تاریکی فرا می‌خواند.

جدال جاودانه‌ی نور و تاریکی؛ سایه‌ای در هیات حقیقت

در نقاشی‌های امدادیان، نور نه در هیات تجلی، بلکه همچون زخمی بر تاریکی نمایان می‌شود؛ رخنه‌ای در ژرفای ظلمت، زخمی که خود نیز زخمی در خود دارد. اینجا، هیچ قطبیتی میان نور و تاریکی نیست؛ نور از دل تاریکی زاده می‌شود و تاریکی خود بسطی از حضوری سنگین و مسلط است. این همان وضعیتی است که آدورنو، حقیقتِ منفی هنر می‌نامد؛ جایی که نور، نه روشنگر، که پرده‌پوش وهم است و تاریکی، نه غیاب، که خودِ اضطراب.

درختان  دیگر درخت نیستند؛ آن‌ها توده‌هایی از حضورند که به سنگینی یک اندوه متراکم، در پس سایه‌های خود می‌لولند. اینجا، فرم از هرگونه تعین تهی شده و به حضوری رازآلود بدل گشته است؛ درختانی که دیگر در خدمت بازنمایی طبیعت نیستند، بلکه خود، خاطره‌ی مدفونِ جهان‌اند؛ خاطره‌ای که در میان هاله‌ای از نسیان و تراژدی پنهان شده است. در آثار او، منظره دیگر پس‌زمینه‌ی یک روایت نیست؛ بلکه خودِ روایت است، رخدادی که در هر لحظه زاده می‌شود و در همان دم محو می‌گردد. درختانی که به سیاهیِ زخم‌های کهنه تن داده‌اند، گویی حامل رازهایی از جهانی گم‌شده‌اند. این چشم‌اندازها، بازنمایی نیستند؛ آن‌ها صحنه‌هایی هستند که پیش از بودنشان نیز وجود داشته‌اند، سایه‌هایی که از دل زمان‌های ناپیدا برخاسته‌اند. امر والا در نقاشی‌های امدادیان، نه در شکوه طبیعت، بلکه در تهدید آن نهفته است. درختانی که گویی از اعماق کابوس‌های متافیزیکی برآمده‌اند، همزمان هم تماشایی‌اند و هم هراس‌انگیز. این زیبایی، هم جاذب است و هم راننده، هم می‌خواهد که چشم در آن غرق شود و هم از چشم می‌گریزد. آنچه در اینجا رخ می‌دهد، همان لحظه‌ای است که لکان از آن به‌عنوان «ابژه‌ی کوچک a» یاد می‌کند؛ حضوری که هم میل را تحریک می‌کند و هم اضطراب را.

در گذار از سایه‌نگاری‌های سیاه و سفید به نقاشی‌های رنگی، امدادیان واقعیت را بیش از پیش به سوی انتزاعی وهمناک سوق می‌دهد. قرمزهای گداخته، نه به‌عنوان عنصر تزئینی، بلکه به‌مثابه زخم‌هایی شعله‌ور ظاهر می‌شوند. این رنگ‌ها، فراتر از خودشان، حامل یک تراژدی‌اند؛ یک فریاد منجمد که در لابه‌لای خطوط گمشده است. این همان لحظه‌ای است که زیبایی‌شناسی، به تعبیر ژان لوک نانسی، به «زیبایی‌شناسی زخم» بدل می‌شود؛ نقطه‌ای که در آن، زیبایی نه در تناسب، بلکه در گسستگی، شکاف و فروپاشی نهفته است.

امدادیان، زمان را همچون تکه‌های شکسته‌ای از یک آینه‌ی درهم‌شکسته بازنمایی می‌کند. هیچ چیز در این نقاشی‌ها خطی نیست، هیچ رخدادی پایان ندارد، هیچ لحظه‌ای کامل نیست. زمین‌های ترک‌خورده، درختان خمیده و سایه‌های درهم‌تنیده، نشانه‌هایی از یک گذشته‌ی نامرئی هستند؛ گذشته‌ای که نه تنها فراموش نشده، بلکه همچنان در لایه‌های اکنون جریان دارد. درختان در این نقاشی‌ها، دیگر عنصری برای تحسین نیستند؛ آن‌ها بدن‌هایی عریان‌اند که در دل تاریکی ایستاده‌اند، بی‌هیچ زبانی برای سخن گفتن. آن‌ها در برابر نگاه بیننده مقاومت نمی‌کنند، اما اجازه‌ی نفوذ نیز نمی‌دهند. این همان لحظه‌ای است که آگامبن از آن به‌عنوان «زندگی برهنه» یاد می‌کند؛ حیاتی که از هرگونه رمزگذاری تهی شده و به محضِ حضور تقلیل یافته است.

بیننده، در برابر این آثار، دیگر در مقام یک ناظر مسلط نیست؛ او خود نیز در معرض نگاه درختان و چشم‌اندازها قرار گرفته است. اینجا، سوژه‌ی انسانی به حاشیه رانده شده، جایگاهش متزلزل گشته، و خود در معرض نظاره‌ی طبیعتی ایستاده است که دیگر منفعل نیست، بلکه به‌مثابه یک سوژه‌ی آگاه عمل می‌کند. در قلم‌زنی‌های امدادیان، هر خط، پژواکی است؛ هر سایه، ضرب‌آهنگی که در سکوت فریاد می‌زند. این آثار، نه تنها بصری، بلکه شنیداری‌اند؛ اما نه با صوت، بلکه با شکاف‌ها و خاموشی‌ها. اینجا، هر خط، همچون زخمی است که بر پیکره‌ی بوم حک شده و هر سایه، همچون سایه‌ی یک خاطره‌ی ازدست‌رفته است. آثار امدادیان، پایان‌پذیر نیستند؛ آن‌ها همچون زخم‌هایی باز، در هر نگاه، لایه‌ای تازه از خود را آشکار می‌کنند. این نقاشی‌ها، در هیچ زمان و هیچ لحظه‌ای کامل نیستند؛ آن‌ها در حالتی از تعلیق و ناتمامی ابدی باقی می‌مانند، چونان پرسش‌هایی که نه به پاسخ، بلکه به پرسش‌های دیگر منتهی می‌شوند.

نتیجه‌گیری: نقاشی به‌مثابه رویای یک خاطره‌ی ازدست‌رفته

در جهان امدادیان، نقاشی دیگر صرفا یک شی بصری نیست؛ بلکه سندی است از زمان، از زخمی که در تاریکی تنیده شده، از گذشته‌ای که در دل اکنون می‌سوزد. این آثار، هزارتوهایی از خاطره، فقدان و سکوت‌اند؛ منظره‌هایی که نه برای عبور، بلکه برای سرگردانی ساخته شده‌اند. در اینجا، زیبایی، نه در تعادل، بلکه در اختلال، نه در وضوح، بلکه در سایه‌ها نهفته است. این همان لحظه‌ای است که هنر، از بازنمایی عبور کرده و بدل به حضوری خودبسنده می‌شود؛ جهانی که خود را در میان شکاف‌ها، زخم‌ها و فراموشی‌ها بازمی‌یابد.
(بخش اول)

بام گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.