مرثیه‌ای در سایه‌ها: تاملی بر زوال و خلا

3

درباره نمایشگاه محمود باجلان با عنوان «خورشید گرفتگی» در گالری نگر

در دل سکوت سهمگین و سایه‌های انبوهی که بر بوم‌های محمود باجلان حک شده‌اند، طبیعت دیگر آن تجلی آشنای لطافت و حیات نیست، بلکه به صورت پژواکی خاموش از خاطره‌ای کهن، بر مخاطب فرود می‌آید. این آثار، نه‌فقط نمایشی از طبیعت، بلکه بازتاب آینه‌ای تاریک از اضطراب‌های انسانی و انهدام ارزش‌هایی‌اند که زمانی در هاله‌ای از معنا زیسته‌اند. در اینجا، طبیعت به‌سان شبحی بی‌قرار، در برزخ میان بودن و نبودن، نفس می‌کشد؛ و بیننده، گویی ناگزیر است به سفری بی‌بازگشت در اعماق این تاریکی‌ها قدم بگذارد.

۱. بازنمایی در هیات انکار: طبیعت به‌مثابه مرثیه‌ای بصری

آثار باجلان ما را با سوالی بنیادی مواجه می‌کنند: آیا این‌ها بازنمایی طبیعت‌اند یا مرثیه‌هایی برای طبیعتِ ازدست‌رفته؟ کوه‌های سنگین و بی‌حرکت، درختان لاغر و پژمرده، و دشت‌های متروک، همگی در وضعیتی از تعلیق به سر می‌برند؛ گویی که زمان در این مناظر متوقف شده و هر عنصر بصری به شواهدی از فقدان و انهدام بدل گشته است. این مناظر نه حامل زندگی، بلکه حامل سکوت و خلائی هستند که از دل فقدانی ناگفته برآمده‌اند. باجلان، در این نقاشی‌ها، بیش از آنکه طبیعت را بازنمایی کند، آن را به ورطه‌ی غیاب کشانده است. هر تابلو، همچون فریادی خاموش، به ناپدیدشدن طبیعتی اشاره دارد که دیگر دسترس‌پذیر نیست. درختانی که ریشه در خاکی خشک و مرده دارند، افقی که در غبار گم شده، و سایه‌هایی که همچون ضریح‌هایی سیاه بر پیکر زمین افتاده‌اند، همه نشانه‌هایی از پایان‌اند. این پایان، نه فقط پایان طبیعت، بلکه پایان انسان در مواجهه با جهان پیرامون است.

۲. بازی سهمگین نور و تاریکی: زایش معنا در دل سایه‌ها

نور در آثار باجلان، حضوری متزلزل و ناپایدار دارد. برخلاف سنت‌های تصویری که نور را به‌عنوان عامل کشف و روشنگری می‌دانند، اینجا نور به‌گونه‌ای خزنده و لغزان، بیشتر به پنهان‌سازی و ایجاد ابهام می‌پردازد. شعاع‌های نوری که به‌سختی از لابه‌لای پرده‌های ضخیم تاریکی می‌گذرند، به‌جای افشای واقعیت، به برجسته‌سازی فقدان و خلا دامن می‌زنند. نور، به‌جای آنکه راهنما باشد، به مرزی میان واقعیت و توهم تبدیل شده و مخاطب را در لابه‌لای این دو معلق نگه می‌دارد. تاریکی، در این آثار، نقشی محوری دارد. این تاریکی، نه فقط به‌معنای فقدان نور، بلکه به‌عنوان عنصری پویا و زنده، بر کل فضا سایه انداخته است. در برخی از تابلوها، تاریکی چنان غلیظ است که نور به‌صورت لکه‌هایی لرزان و بی‌ثبات، تنها حضوری کوتاه دارد. این بازی بین نور و تاریکی، به خلق جهانی می‌انجامد که در آن، مرزهای میان دیده‌شدن و نادیده‌ماندن، میان حقیقت و توهم، به‌شدت مخدوش می‌شوند.

۳. فضامندی سرشار از تعلیق: سکون در دل بی‌زمانی

فضا در آثار باجلان، نه بازتاب جغرافیای ملموس، بلکه تجلی نوعی سکون مرگبار است. کوه‌ها و دشت‌ها در بوم‌های او، نه تنها بی‌حرکت، بلکه بی‌زمان‌اند. هیچ نشانی از گذر زمان یا تغییر فصل‌ها دیده نمی‌شود. همه چیز در وضعیتی از تعلیق و سکون فرو رفته است؛ گویی که این مناظر به‌طور ابدی در لحظه‌ای از انجماد اسیر شده‌اند. این فضای بی‌زمان، مخاطب را با احساسی از انزوا و گسست از جهان پیرامون مواجه می‌کند. درختان بلند و تنها، که در دل دشت‌های متروک سر به فلک کشیده‌اند، بیش از آنکه نشان از زندگی داشته باشند، به نمادهایی از انزوای مطلق تبدیل شده‌اند. این فضاها، بی‌آنکه به مکانی خاص تعلق داشته باشند، به نامکان‌هایی بدل شده‌اند که مخاطب را به سفری درونی و ذهنی می‌برند؛ سفری که در آن، مرزهای مکان و زمان فرو می‌ریزد و تنها چیزی که باقی می‌ماند، حس تعلیق و بی‌ثباتی است.

۴. رنگ و بافت: شوریدگی حسی در لایه‌های بوم

رنگ در آثار باجلان، دیگر ابزاری برای بازنمایی طبیعت نیست. رنگ‌ها به‌گونه‌ای به کار رفته‌اند که نه تنها به ساختار بصری تابلو، بلکه به ایجاد تجربه‌ای حسی و جسمانی کمک می‌کنند. خاکستری‌های غلیظ، سبزهای پژمرده، و قهوه‌ای‌های سوخته، فضایی را خلق می‌کنند که در آن، هر رنگ به‌مثابه زخمی بر پیکر بوم ظاهر می‌شود. این رنگ‌ها، به‌جای بازنمایی طبیعت، به بازتابی از زخم‌های روح و روان انسان بدل شده‌اند. لایه‌های ضخیم رنگ، که گاه همچون زخم‌هایی باز بر سطح بوم نشسته‌اند، تجربه‌ای لمسی و حسی را برای مخاطب فراهم می‌کنند. این لایه‌ها، نه تنها بصری، بلکه جسمانی‌اند؛ گویی می‌توان با چشمان بسته نیز حضورشان را حس کرد. رنگ‌ها و بافت‌ها، به‌گونه‌ای عمل می‌کنند که مخاطب را به درون نقاشی می‌کشند و او را وادار می‌کنند تا با هر ضربه‌ی قلم‌مو، در دل تاریکی‌ها و خلأهای بوم سفر کند.

۵. طبیعت به‌مثابه پیکر فراموشی و مرگ

در آثار باجلان، طبیعت دیگر مامن آرامش و پناهگاه روح نیست. این طبیعت، پیکری است زخمی، فرسوده، و در آستانه‌ی فروپاشی. درختان خشکیده، کوه‌های خاموش، و دشت‌های بایر، همگی نشانه‌هایی از انهدام و مرگی هستند که در دل طبیعت لانه کرده‌اند. این مناظر، نه فقط بازتابی از زوال طبیعت، بلکه استعاره‌ای از زوال انسان و فروپاشی ارزش‌های انسانی‌اند. در مواجهه با این آثار، مخاطب ناگزیر است با واقعیتی روبه‌رو شود که در آن، مرگ و فنا نه به‌عنوان پایان، بلکه به‌عنوان بخشی از چرخه‌ی ابدی حیات حضور دارند. این مرگ، نه تنها در خطوط و رنگ‌ها، بلکه در فضا و سکوت حاکم بر نقاشی‌ها نیز موج می‌زند. هر تابلو، همچون سنگ‌نوشته‌ای از سرگذشت انسان و طبیعت، داستانی از انزوای مطلق و زوال ناگزیر را روایت می‌کند.

نتیجه‌گیری

آثار محمود باجلان، بیش از آنکه نقاشی باشند، مرثیه‌هایی بصری‌اند که در دل تاریکی و سکوت، از فقدان، زوال و بی‌ثباتی سخن می‌گویند. این نقاشی‌ها، مخاطب را به سفری بی‌بازگشت در دل فضاهای متروک و زمان‌های گمشده می‌برند؛ سفری که در آن، نور و تاریکی، حضور و غیاب و زندگی و مرگ در هم می‌آمیزند و تجربه‌ای بی‌نظیر از مواجهه با معنای هستی ارائه می‌دهند. در نهایت، باجلان، با استفاده از زبان بصری پیچیده و پر از ابهام خود، مرزهای میان هنر و زندگی، واقعیت و خیال، و حضور و غیاب را به چالش می‌کشد و ما را با حقیقتی خاموش و بی‌رحم روبه‌رو می‌سازد؛ حقیقتی که در دل تاریکی‌ها و سکوت‌های بوم‌های او نهفته است و تنها با چشمانی باز و قلبی آماده، می‌توان به درک آن دست یافت.

بام گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.