هنر شناسی ؛ هنر و فلسفه
دکتر سیمین دانشور
چنین بنظر میآید که فیلسوف و هنرمند از یکدیگر بسی دور باشند. اما این فراق و تفاوت ظاهریست و نزدیکی هنر و فلسفه حتی حیرتآور است. از زمان باستان تا قرن اخیر همواره فیلسوف بانظری خصمانه بهتر نگریسته است. اوراق تاریخ تمدن بشر مشحون از دعوای هنر و فلسفه است.
اما همواره این دعوا به یک آتشی اجتنابناپذیر و یک دوستی ناگسستنی منتهی گردیده است. افلاطون هنرمند را به آن جرم از مدینه فاضلهاش میراند که اندرپس آئینه طوطیصفت گفتار استاد اذل را بی آنکه خود بداند و در معنای آن در نماند بازگو میکند. و آباء دین مسیح هنر را همچون بادبزنی که در یک بعدازظهر گرم تابستانی روح ما را بخواب میکند منفور میشمارند وهنرمند را با زن گمراهی همانند میدانند که کاری جز فریب و گول از او ساخته نیست. اما هم افلاطون و آباء دین مسیح وقتی سالیان بر آنها میگذرد و در مییابند که پای استدلالشان چوبین است به سراغ همین هنرمند میروند و او را از خاکی که بدان افکنده بودند برمیگیرند و بصدر مینشانند. هنر را وسیله تفهیم تربیت مردان و جوانان و زنانی قرار میدهند که طاقت جر و بحث و یجوزولایجوز ندارند؛ یا آنرا بخدمت کلیسا و مذهب در میآورند تا در رستگاری روح گمراهان از آن یاری بگیرند.
و سرانجام وارث بحق استادان فلسفه، «هگل»، این دعوای نابجا را با این عقیده که «شغر فلسفه منظومی است» حل میکند. اشکال فلسفه در پدیده مهمی که هنر نام دارد و جزء عمدهای از معارف بشریست، بآن جهت است که هنر از نظر موضوع و تکنیک و هدف ظاهرا با فلسفه اختلاف دارد.
و فیلسوف که خود را از روی قصد، بیطرفانه و عاری از احساس، با ملاحظات منطقی باستخوان بندی حقیقت میاندیشد و با کلامی خشک و بیرنگ و بیشاخ و برگ، ایده کلی و مجرد و مفهوم وجود را مورد بحث قرار میدهد؛ طبعا به هنرمند شوریدهای که با وجد و حال و سروکار دارد و با هیجان و احساس لذت و دردی را که تجربه زیست اوست منعکس میکند نمیتواند روی خوش نشان بدهد. هنرمندی که زبانش آتشین است و بجای مفاهیم «کلی» و «عام» و «ثابت»، موارد «جزئی» و «خاص» و «تغییرپذیر» را مورد توجه قرار میدهد. این جهات اختلاف موجب شده است که فیلسوف ابتدا در برابر هنرمند ابرو و درهم بکشد و مخصوصا هنرمندان حرفهای یا هنرمندانی را که اتکای آنها تنها به نبوغ و الهام و اشتیاق است محکوم نماید. اما این تفاوت میان موضوع و تکنیک و هدف هنروفلسفه را جهت اختلاف و خصومت قراردادن و یکی از این دو را محکوم کردن بکلی بیهوده است. اگر بشر از نعمت تعقل برخوردار است و استدلال او را یاری میکند که راهی به حقیقت وجود بیابد و وجهی از حقیقت جهان و آفرینش را بشکافد، همین بشر دارای احساس و تخیل و تصور و اشتیاق درونی و شور و حال و جذبه نیز هست.
احساس بشری وجه دیگری، روی دیگری از همین حقیقت فیلسوف را، منتهی در حدی محدودتر و خاصتر آشکار میکند. آدمی تنها حیوانی ناطق نیست؛ و هم چنین آدمی فقط حیوان متفکر هم نیست. بلکه آدمی حیوانی هم هست حساس و باشعور و همین آدمی با چراغ احساسش بسیاری از حقایق را که نه عالم و نه فیلسوف را دسترسی بآنهاست روشن میسازد. ستاره شبانگاهی را جرمی سماوی دانستن و بعد آنرا با زمین تعیین کردن و از حدود و مساحت و موجودات جاندار و بیجان آن سخت گفتن وجهی از حقیقت یا خواص ستاره را بیان داشتن است. اما درخشش ستاره، حالت آن، چشمک آن، لذت دیدار آن، مشخصه هدایت کننده آن در شبهای تاری که مسافران سرگردان و جنگلنشینان سرمازده را باآبادیهای گرم و روشن راهبری میکند وجه دگری از حقیقت است. وجهی که در زندگی بشر سخت تاثیر دارد و تصور آن و صورت انعکاس یافته آن در هنر، لحظات پر دردسر زندگی او را از لذت میآگند.
بعلاوه هنر همیشه منحصر باحساس و یا جذبه و اشتیاق تنها نیست که خشم فیلسوف را برانگیزد. هنرمند از احساس و جذبه پا فراتر مینهد و احساسی را که آزموده و جذبه و حالی را که آتش برجانش افکنده است، با علم و اطلاع و تفکر و تعقل میآمیزد. اجزا و مواد اصلی هنر خود را با ارتباطی منطقی بهم مربوط میسازد. وحدتی کامل و همآهنگ میان این مواد و اجزا بنا مینهد و این اجزا به نتیجهای میانجامد که منطقی است، مجموعهای که متناسب و همآهنگ است. بنابراین هنرمند هم از منطق و تفکر و تعقل بیبهره نیست. نهایت آنکه منطق هنری، منطقی احساسی و پرشور و هیجان است و کلام و آهنگ آن از دردی برمیخیزد که جانکاه است یا لذتی را منعکس میکند که جانها را از سرور و سرمستی سرشار میسازد.
اما فیلسوف بر روی همین لذت و درد هم انگشت میگذارد و لذت و دردی را که هنر میانگیزد بیسود و بدفرجام و گمراهکننده میشمارد و فلاسفه اخلاق هم هم در این میان هیزمکشان آتش این اختلاف میشوند.
چون هنر با دمهای غنیمت عمر و لحظات دردناک زندگی آدمی سروکار دارد؛ چون هنر لحظه خاص احساس و جذبه را جاودان میسازد؛ چون هنر عین تجربهایست که از زیست هنرمند برمیخیزد نه میوه و برتجربه (یعنی علم اخلاق) بنا بر این فیلسوف اخلاقی نسبت بآن بدگمان میشود و مخصوصا وقتی فریاد جنسیت «فروید» در قلمرو هنر بلند میشود، این بدگمانی شدیدتر میگردد. اگر فیلسوف اخلاقی را در این بدگمانی محق هم بدانیم تازه نمیتوانیم هنر را که نشئه گوارای زندگی است؛ از زندگی بشر تبعید نمائیم. درحالی که این بدگمانی صحیح هم نیست. زیرا علاوه بر آن که فلاسفه اخلاق وقتی کمیت دستورها و نسخههای اخلاقیشان لنگ میماند دست بدامان هنر میشوند و فلاسفهای مثل تولستوی هنر را داروی شفابخش روح آدمی و سوق دهنده انسان به رستگاری و خیر میشمارند؛ هنر بشخصه در عداد فلسفه اخلاق قرار دارد و با آن دارای وجوه مشترکی است. مهمترین اصل هنر و وحدت و اتحاد اجزاء و صمیمیت هنرمند است. در هنر یک جزء نا لازم، یک زینت زائد، یک احساس دروغی واحساس ناشده کافی است که هنر را از اصالت بابتذال برساند.
هنرمند هر قدر هم که فاسد و از اخلاق بمعنای عرف عام بری باشد در هنر دروغ نمیگوید، بخودش دروغ نمیگوید، نسبت باحساسش صادق است. با صمیمیت و صداقت مواد رابطه و تناسب و همآهنگی و وحدت ایجاد مینماید. سعی میکند در آنچه میخواهد بگوید یا بنمایش بگذارد حداقل مواد را بکار برد. نسبت بموضوع و مواد و اسلوب هنر خود صمیمی باشد. اگر این صمیمیت در میان نباشد، اگر وسائلی را که هنرمند برگزیده است با هدفش نخواند، اگر وحدت میان اجزا شکسته شود این دیگر هنر نیست. و وقتی که احساس وجود دارد و صمیمیت هم هست پس کار خلاف کجاست؟
بنابراین درست نیست که هنرمند را مگسی بدانیم که درهوای گرم جانی میگیرد و از سر اشتیاق وزوزی میکند و بعد فشرده میشود. در هنر حساب و کتاب در کار است. در هنر منطق و تفکر و تعقل هم هست. هنرمند انسان حساسی است که جهان و زندگی در پیش چشم اوست و ترجمان زندگی و جهان است و اگر هم در هنر خود آرامش و صلح و اخلاق و مذهب را تلقین نکند باز در اشتیاق و هیجان و شور و نشاطی که میآفریند واقعیت و حقیقت و صمیمیت وجود دارد.
با این خواص هنر، فیلسوف سرانجام با هنرها آشتی میکند و وقتی میخواهد فلسفه را بستاید آنرا با موسیقی همانند میداند. اما هنرمند که پیوسته اهل صلح و صفاست، نه فلسفه و نه علم هیچکدام را انکار نمیکند و همواره پابهپای فلسفه و علوم زمان خود پیش میرود؛ زیرا میداند احساس و قدرت تنها (یعنی مهارت فنی) و یا جذبه و حال نها کافی برای جاودانه ماندن اثر هنری او نیست. و بهمین علت همیشه هنرها از علوم و فلسفه زمان هنرمند تاثیر گرفتهاند.
علم استتیک یا استحسان که درباره هنرها و لذات حاصله از هنرهای زیبا بحث میکند هنر را پدیدهای میشمرد که با فلسفه و روانشناسی و قواعد و معارف زمان و مکان ارتباط دارد. و در تحلیل یک اثر هنری جهانبینی فلسفی هنرمند، حالات روحی او، حوادثی را که بر جامعه همزمان او رفته است و آداب و رسوم و مذهب و سیاست و علوم و اقتصاد حاکم بر محیطی که هنرمند را پرورده است، بررسی میکند. در تقسیم علوم هم معمولا علم استتیک را جئی از فلسفه یا روانشناسی قرار میدهند.
تاثیر فلسفه بر هنرها چنان شدید است که میتوان اسلوبها و مکاتب هنری را بر اساس فلسفههای معینی استوار دانست.
و برای هنرهای هر کشوری در هر دورهای اساسی فلسفی تعیین کرد. هنر شرقی و مخصوصا هنرهای ایرانی که بنیاد آنها بر عشق و جذبه و اندوه و تخیل شدید است از سرچشمه عرفان و تصوف سیراب شدهاند. در هنرهای غربی میتوان گفت که مثلا سبک کلاسیک بر اساس فلسفه راسیونالیسم دکارت یا سبک رمانتیک با مختصر فاصلهای براساس فلسقه ایدهآلیسم وسبک رئالیست بر اساس فلسفه ماتریالیسم و تحت تاثیر ماشینسم بوجود آمدهاند. در تاثیر علوم بر هنرها بهمین حد کافی است اشاره کنیم که در کوبیسم میتوان اثار و جای پای بعد چهارم (زمان) انشتین را آشکارا تشخیص داد.