مجموعه مقالات درباره اردشیر محصص و آثارش به قلم بزرگان
مقالات ذیل به سال 1351 در شماره 10 کتاب نمونه در چاپخانه سکه تحت عنوان «گزیدهای از آنچه درباره اردشیر محصص نوشته اند» منتشر شده است.
تصویرگر تضادها
روئین پاکباز
اردشیر محصص طراحی است که با دقت موشکافانه و تیزبینی در کشف روابط اجتماعی، و از طریق ممارست بسیار در بیان تصویری و ترسیمیی خویش، بحد یک کاریکاتوریست واقعی رسیده است.
علیرغم برداشت متداول، کاریکاتور یک وسیلهی انبساط خاطر و { کوشش کاریکاتوریست فقط برای خنداندن نیست. او ظاهر مسخرهی یک اجتماع را به نمایش میگذارد و با چنین کیفیتی، تصاویری بماعرضه میدارد که میتوان گفت در عین آنکه فرم ظاهر را از آن سلب میکند، به جنبههای منفیی باطنیش تکیه داد.
در این تصاویر، آداب و سنن و اخلاق مورد توجه نیست، بلکه تفسیر و تشریح مواردی از صحنههای اجتماعی، نمایشهای بزرگ و کوچک خیابانی و زندگیی حرفهیی، بیش از «موعظههای مصور» مورد نظر است.}
کار محصص، ابتدا، از فانتزی و در حداعلی، از پرداختهای کمیک زندگیی روزمره شروع میشود. ولی امروزه، او انسانها، وقایع، پدیدهها و روابط را آنطور که در واقع هستند، ولی نه از طریق نمود ظاهریشان، بمانشان میدهد تیپهای معینی که در کنش اجتماعی، نوعی تشخیص و امتیاز را جزء وجود و زندگیی خویش میپندارند، با قلم محصص به موجودات مسخره و طفیلی و معیوبی تبدیل میشوند که حتی ما را بخنده و امیدوارند… روابطی که در لفاف قوانین و قراردادها، عموما، بطور جدی و لایتغیر نموده میشوند، از دید محصص، تردیدآمیز و غیرقابل پذیرش جلوه میکنند… در دنیای محصص، گویی همهچیز عریان میشوند تا ماهیت باطنیی خود را بر ملا سازند. این دنیا، مملو از صحنههای تراژدی – کمیک است. و طراح این صحنهها، در عین حالیکه میکوشد هرچیز را در جای واقعیی خود قرار دهد، ولی زیرکانه از ایراد هرگونه «موعظه»یی سرباز میزند و خود را فقط بعنوان یک ناظر معرفی میکند.
یعنی در واقع، محصص بطور تصنعی چیزی بر حدت فاجعه نمیافزاید بلکه ما را به بطن واقعه میکشاند تا خود، شدت آنرا از نزدیک لمس کنیم.
آثار اخیر محصص به ایجاز و قاطعیت و تبحر جالب توجهی رسیدهاند. او بسیاری از تضادها را خوب میبیند و منعکس میسازد، ولی شاید نقصان عمدهی کار او در این باشد که به کنه این تضادها فرو نمیرود، و روابط را جدا از عوامل سازندهی آنها، تحلیل میکند.
بطور کلی، کار محصص دارای چنان اعتباری است که لازم میآید مورد بررسیی همه جانبه و عمیقی قرار گیرد.
فصلی در هنر – زمستان 1349
ماندهام از کجا شروع کنم؟ بنویسم که رفتیم ودیدیم و کلی هم خندیدیم؟ تنها جملهای که هر سلیقهی سهلگیری از دیدار با کاریکاتورو کاریکاتوریست انتظار دارد؟ نه. این تنها حرفی است که دست کم برای «اردشیر» نمیشد زد و برای «کاریکاتور»هایش هم – تازه اگر چنین عنوانی صلاح باشد به کارهایش داد- به روایت یک گزارشگر آلمانی، زمانی یک نویسندهی انگلیسی میخواست مقدمهای گویا بر مجموعهی آثار «آندره فرانسوا» کاریکاتوریست شهیر فرانسوی بنویسد، اما با درماندگی به مغزش زور میآورد که مطلبش را از کجا شروع کند. تا اینکه معجزهای صورت گرفت. در باز شد. دخترکی که آن مجموعه را دیده بود از در وارد شده بود و به آقای انگلیسی گفته بود: «خوب، اینکه خیلی سادهاس. بنویس خندیدیم.» به همین سادگی. کافیست رسالهی «خنده»ی آقای «برگسون» را بگذاری جلوی خودت و بخوانی: «انسان حیوانیست که میخندد و ضمنا حیوانیست که میخنداند،» و بعد هم قهقهه بزنی یا اگر احساس «خود والاتر بینی» میکنی، «بودلر» به تو این حق را داده است که بخندی. اما من به معجزه معتقد نیستم و دربارهی «اردشیر» هم نمیتوانم با این دستورالعملهای ساده، گریبان خود را از گرفتاری خطوط صریح و پولادین، از طنز، هزل، خشونت، برندگی و درندگی، از بلاهت و آن گرتهی اندوه مهواری که بر سطوح همه آثارش پخش و پر است، خلاص کنم. فکر بزرگترین هنرمند طراح معاصر، بهترین کاریکاتوریست و … دیگر صفات تفضیلی هم نیستماینها پربیخودی است. مهم این است که اردشیر را امروزه در کنار خود داریم که به گفته «احمد شاملو» آثار او، اسنادی از زمان خود ماست و به گفته «کریم امامی» مفسر زمانه ما مهمتر از همه با هنرمند زندهای سر و کار داریم که هیچوقت به چشمانداز خود خو نمیگیرد. پیگیرانه جسستجو میکند و برای تکامل سبک و شیوهی خود زحمت میکشد.
از این قرار، پس اردشیر آن طراح هزل سیاه سال 46 تالار قندریز نیست. اردشیر دیروزی هم نیست، از این قرار برای شناختن او و آثارش و رسم و راه هنرش، باید به تکامل سبک و شیوهی او نظر دوخت و آنها را حلاجی کرد و ریزهکاریها، شیوه زدنها، و راه یافتنهایش را جستوجو کرد. اینکار هم تا تدوین مستقلی از مجموعه آثارش، و با این بضاعت مزجاه من، و حوصلهی این صفحات میماند. اما…
اردشیر محصص، متولد گیلان و بزرگ شدهی تهران است. در آستانهی سی سالگی است. چیزی کمتر، یا چیزی بیشتر. در خانوادهای هنر دوست رشد کرده است پسر عمویش بهمن محصص، نقاش چیرهدست، یکی دیگر از عاقبت به خیرهای این خانواده است. و اینک دومیش. خیال نمیکنم مثل همهی هنرمندهای زورکی، خوابنما، شده باشد. تعریف میکند:
- چهارساله بودم که مداد بدست گرفتم و اولین طرح را کشیدم. مشوقهای اولیهی من مهمانان هنرمند و دوستان هنرشناسی بودند که با خانوادهای ما رفت و آمد میکردند. من در یک خانوادهی هنرشناس بزرگ شدهام. اولین طرح زدنم اینجوری بود که رفته بودم به دیدن فیلم سریال و معروف «بلای جان نازیها» وقتی که برگشتم از من ماجرای فیلم را پرسیدند. زبانم الکن بود و دستم باز. این بود که با یک رشته طرح، آنچه را که در سالن تاریک سینما دیده بودم، شرح دادم – طبیعی است که طرحها چه جوری بود – بعدها مادرم و برادرم، محمدعلی محصص، و مهندس شایگانی در رشت و جلیل ضیاپور مشوق و راهنمای من بودند. تحصیلات آکادمیک هنری هم نداشتهام.
چه بهتر. نداشتن تحصیلات آکادمیک را میگویم. در دنیای آینده، بهترین فرصت برای کسانی است که ذهنی زلال دارند آزاد و رها. ولی بیشتر از این نمیتوانم از او زیر پاکشی کنم و حرف دربیاورم – در اتاق کارش، طبقه دوم یک ساختمان برشته و بریان از آفتاب گر گرفته بعدازظهر تابستان تهران، نشستهام و بالای سرم تابلوی رنگ و روغن بزرگی است با امضا «ایراندخت محصص» – خواهرش – پرترهای از یک پسر با کتابی بدست. اتاق کارش بیشباهت به اتاق اندیکاتورنویسهای ثبت احوال نیست: جا به جا پر است از پروندهها، دوسیهها، بستهها، و اینجا و آنجا، کاغذهای سفید طراحی شده پراکنده است. و صدای او که آنقدر ریز و آنقدر نرم و ملاطفتآمیز است و عینک شیشه کلفتش و بینی باریک نوک تیزش و سر بی مویش. مردی که از ضعفهایش قدرتی ساخته است.
کمال در نقص …
اردشیر 1330 هیچ نشان دهندهی اردشیر امروزی نیست که کاریکاتور – به مفهوم عام – میسازد. توجهی سرسری و غیرصمیمانه به امور جاری سیاسی و اجتماعی دارد. در این سالها، کاریکاتورهای «سید ضیاء» در هیات ادعائیش باشکلی ورزشکارانه، و «مهام» شهردار چشمهها، آبنماها و فوارهها درحالیکه توی یک حوض بادهانش مثل فواره آب میپاشد، تضاهر میکند. پس از اینهاست که گوئی فرشتهی رحمتی دست اردشیر را گرفت و به افقهای دورتری برد و خمیرمایهی امروزیش را ریخت. کارهای جدیترش با «فردوسی» دورهی قدیم شروع میشود: طرحهای ناشیانه، حاصل از نگاهی تند و گذرا و دستپاچه از آنچه دیدهاست و ظهور دخترکان و مردان لهیده و درهمشدهای که ساختهی دنیای اردشیر نبودند، متعلق به دنیای ما بودند و او، هویتشان را بازشناخته بود.
اردشیر واقعی اما در سال 1342 ظهور میکند. آنهم به نحوی خیرهکننده و چشمگیر: « شیردختران» عنوان کاریکاتورهائیست که از او در «کتاب هفته» شمارهی 72 همانسال به چاپ میرسد. «شیردختران»، تصویر دخترانی است که برای تثبیت یک پیروزی کوچک، با اداها و اطوار مکش مرگ ما و طلبکارانه و غرورآمیز، به صف ایستادهاند تا به اتفاق خانم مربیهشان عکسی به یادگار بیندازند. یا دختر قهرمان پرش ارتفاع، با آن تبسم ملیح و چشمان خمار، یا قهرمان پرش و والیبال با گردن دراز نیقلیونی درحالیکه توپ بدست ایستاده و انگشتها را دخترانه و شرمسارانه پیچوتاب داده است، موضوع کاریکاتورها هستند، و دختران دیگر. و همهی دختران دیگر …
اردشیر برای نخستینبار چشم تیزبینش را متوجه مسائلی کرد که تا آن وقت عادی بنظر میآمدند و با چند خط استوار و عریان، عجبا که توانست روح طنز و هزل را با قوت و خشونتی بیمانند برجسته کند. بهرحال، این تصاویر، ضربههای ناقوسی بودند که نوید تولد یک هنرمند طراح و هزال را میدادند که سخت شوخ و شنگ و چموش و بدقلق بود. چشمک نمیزد، میگزید. خرمگس بود.
طرحهای بعد بد از این بتدریج آزادتر، مسلطتر و قادرتر میشود. و بهمین میزان آگاهی و تعقل اجتماعی اردشیر نیز فزونی میگیرد. اکنون او از طلاب دانشکده حقوق بود و متون حقوق مدنی را میخواند که بزعم او سرشاراز کاریکاتور مینمود. قضیهی نکاح و کلاه فرداعلای مارک «ق» یک رشته کاریکاتور بود که تندوتیزتر، گزندهتر، صریحتر و شگفتی بارتر از طرحهای پیشین او از راه رسید. بچهی نوباوه، اکنون شناسنامه گرفته بود و نمیشد دیگر وجودش را نادیده رگفت. زندگی هنری اردشیر، از آن پس، خط سیر یک کوشش مداوم و جستجوگرانه و متحول دریافتن راهها و شیوههای نوین است.
و اردشیر نامی است برپای کاریکاتورها و طرح گونههایی که در این مجله و آن نشریه چهره میکند. و اردشیر، اسم شب ورود به دنیایی است با: جیببرهای مفلوک، خانمهای محترمهی چرب و چیل که کبادهی انجمن معاونت عمومی را میکشند و باد توی غبغب میاندازند یعنی که ما حامی بیچارگانیم – با اداهایی متظاهرانه و سختخودنما و تو ذوقزن، و ژنرالهای روسی که کبکبه و دبدبهشان از یک مشت مدال برنجین پیش سینهشان است و چنان به دنیا و مافیها نگاه میکنند که به یک پشهی نحیف، و یکی از آنها که دستهی سیفون از گریبانش قاطی مدالها شده و یکی دیگر که بر شانهاش عنکبوتی نشسته، و ادارهجاتیهای خو کرده به ابتذال، و لگوری نر و کی که عریان است و ستر عورت او یک صفحهی 33 دور، و دیپلماتی در هیات لاکپشت – با همهی مفاهیم تملق، کندروی، سازگاری، هیزیگری و موقعشناسیش – ، و معلول مفلوجی که بر پای چوبین او برگ سبز شده، و چلاقی که دستش که از قلاب آهنی است و برای بوسیدن و تبرک و تملق دراز شده و … باید از سر دقت و تامل نگریست تا دنیای دیوانه را با آدمهای دیوانهاش بازشناخت. به این دوره، من دورهی «مضحکهی سیاه دیوانه» نام مینهم. بیرحمی غریبی در این طرحها به چشم میخورد. دنیا سیاه، دشمنخو و دیوانه است و اردشیر با آن سر مخالفت دارد. زندگی که با حسابگری توام شده، با رنگ و روغنی سخت فریبکارانه و گول زنکانه و بیچشم و رو زینت یافته. کپسول تلخ گنه گنهواری که در زیر مشتی لفت و لعاب تبلیغات، هوچیگری و افادات سیاستمدارانه و دروغ بخورد مردم داده میشود تا زهرتلخش احساس نشود. انحطاط. انحطاط و ابتذال ….
نمایشگاه که در تالار قندریز دائر شده، تاثیری دوچندان بر تماشاگر میگذارد. در همین وقت، آل احمد دردیداری از همین نمایشگاه میگوید: «انگار طراح، این طرحها را از آدمهای تیمارستان کشیده است.» در حقیقت، اردشیر، هجویههای مصورش را از تیمارستان محیط مدل قرار داده است. سیاه قلمیهای او چاپ و بزرگ شده و موثرتر بنظر میآیند.
کسی بر چهرهی من و تو، چنین بیرحمانه، سیلی نزده بود! طرحهای او عین زوزههای پشت سر تابوت است. تا مرگ را و زندگی را، تواما، برزخ تو کشند.
هنرمند اما در سیاهی سر نمیکند. برای دیدن – موشکافانه و دقیقانه دیدن – روشنائی لازم است. اردشیر در جستوجوی دلیل و حقانیتی برای خروج خویش از بنبست مضحکهی سیاه است. اما دیوانگیهایش را چون اصل و نسبی رها نشدنی و نجیب با خود دارد، که نشاندهندهی صداقت هنری اوست. همچنانکه که وقتی همهچیز سیاه و تاریک بود، خداوند در «سفر پیدایش» گفت: «روشنائی بشود، و روشنائی شد» اردشیر نیز روشنائی را یافت و از طریق نقاشیهای عامیانه، شیوهی خود را کمال بخشید. بله. برای خلق آثار هنری اصیل، هنرمند راستین باید خیلی چیزهای مهم را قربانی کند.
- آشنائی من با نقاشیهای قهوهخانه، یا عامیانه، وقتی شروع شد که برای مقالهی کریم امامی در کیهان انگلیسی طرحی تهیه کردم و بعد هم دیدار از نمایشگاه و اتودبرداریها مرا با گنجینهای گرانبها آشنا کرد.
تا آنروز اصلا نمیدانستم که چه ارزش و اعتباری دارد این نقاشیها، چه دنیای عجیب و پر از سمبولهای غلو شده و ریزکاریهای دلچسب است. این آشنائیها که بعدا با شور و دلبستگی ادامه یافت، تاثیرش را فورا در کارهایم بجا نهاد. من هیچوقت خودم را در یک فرم خاص و از پیش اندیشیده شده محدود نمیکنم. بعضی طرحها لازم است که با چند خط ساده کشیده شود.
اما یک کاری هم هست که باید روی آن زحمت کشید تا کامل شود. در اینجا دیگر سادگی مطرح نیست. توفیق هنری اصل کار است.
تکامل سبک و بهمراه آن اندیشهی اردشیر ارینجا آغاز میشود. اکنون که او بر گنجینهای غنی تکیه زده و نقاشی عامیانه را چون «بندنافی» برای تغذیه از فرهنگ قدیم نقاشی ایران قرار داده است، عناصر دیگری را هم وارد شیوهی خاص خود کرد. بیرحمی جنونآمیز چهرهها را از «گویا» آموخت، «بوش» به او آموخت که چگونه عزیمت مداومی را به درون روح آغاز کند، «بروگل» به او شهامت آن داد تا از بیسامانیها، سامان یابد. سپس «دومیه» بود. سپس «استین برک» بود تا به او حالی کند که ویژگی شخصی، نقبی است کوتاه به نوعی مابعدالطبیعه. و تعجب خواهی کرد که در کنار همهی این چهرهها، میرزا ابوالحسن خان صنیع الملک غفاری هم بود. سمفونی ناساز غریبترین نامها… اردشیر ترکیب این همه، آثاری ساخت که سخت رنگ شخصی دارد و غنی و بهتانگیز است. اینک دوره سوم زندگی هنری اردشیر، که بخاطر استفاده از نقاشیهای سبک عامیانه، بدان «مضحکهی عامیانه» نام میگذاریم.
در اثر عجیبی که از غنیترین نمونههای این د وره است و اردشیر آنرا برای مقالهی کریم امامی در کیهان اینترنشنال شش جولای 68 کشیده، اثر همچنانکه در پای بست بنای خود عامیانه است، هرچه رو به بالا میرود، دست نیافتنیتر میشود و بر عناصر مابعدالطبیعی آن میافزاید و عاقبت با طنزی قوی منفجر میشود. زمینهی اثر، مانند زمینهی تپه مانند و هاشور زدهی نقاشیهای سبک عامیانه است و یادآور تصاویر چاپ سنگی کتابهای حسین کرد، اسکندرنامه،امیرارسلان،بزمهای حافظ دورهی ناصری و …
است، و بر این زمینهها گردونههایی است که بجای مهرههای نشاندار، آدمها در آن نشستهاند، تابخت که بخواند. چهرههای بیضی شکل مینیاتوری، ابروهای پیوستهی کمانی رقاصگان، با طرحهای پیشین اردشیر مغایرت دارد و بر بالای این همه، آسمانی است با ابرها و قصرهای رویائیش و دستی که از غیب دراز شده، با هفتتیر قلابی که آب از آن پشنگ میزند و ریشخندانه همهچیز را بادهبا میکند. که سخت از آثار «استین برک» مایه برده است.
یا رشته طرحهای رستورانهای بین راه…
- رشتهی رستورانهای بین راه تاثیری است از سفرهای کودکی که در من بجامانده بود. آن شتابی که گارسونهای کافههای سر راه بخرج میدهند تا مبادا ماشین راه بیفتد، آن هول و ولا و دستپاچگی مسافران و آن نکبت و کثافتی که در این نوع رستورانها بود و اینکه کافهچی، خود را ملزم میدانست که از هر جا شده چیزی فراهم کند تا مهمانانش گرسنه آنجا را ترک نکنند… همهی اینها خاطرههای دوره کودکی بود که بعدها، ناغافل، در کارهایم تضاهر کرد. حتی آن پوشالهایی که روی تن و بدن یکی از همین مسافرین روئیده، نشانهی موثری از حیات کودکی منست که ناخودآگاهانه در کارم سرک کشید و تا مدتها من از توجیه این پوشالها عاجز بودم. اما پس از کمی فکر یادم آمد… ما یک دست مبل در خانهمان داشتیم – که دیگر از زور کهنگی زهوارش در رفته بود وسالی یکمرتبه احتیاج به تعمیر و دستکاری داشت و هرکس روی آنها نشست و بلند شد، انگار توی یک مزرعهی یونجه خوابیده باشد، پوشالهاو آت و آشغال مبل به پروپایش میچسبید … میبینید که سمبولها همیشه تفسیر پذیرند. اما گاه پیش میآید که کاریکاتور خودم، برای خودم بشکل معما درمیآید و من ازتفسیر آنها عاجز میمانم.
جالبترین طرح از رشتهی «رستورانهای بین راه»، طرحی است که در کیهان انگلیسی 30 مارس 68 یه چاپ رسیده. اردشیر از یک تصویر چاپ سنگی عامیانهی جالب، برای طرح خود استفاده کرده است. در تصویر عامیانه، صحنه، لحظهی برخورد امیرارسلان و قمر وزیر را در کافهی خواجه طاووس نشان میدهد، درحالیکه امیرارسلان سینی مشروب را با دو گیلاس در آن، برای قمر وزیر میبرد و بر بالای سر آندو – قمری شاید – در قفس کز کرده است. اردشیر با استفادهی آگاهانه از این صحنهی تصویر عامیانه، طرحی کشید که مسافری مشتاق را که در زمینهای هاشور زده، یر صندلی نشسته است، نشان میدهد درحالیکه گارسون کافه از فرط نداری و بیچارگی کلهی پرندهی در قفس را توی سینی گذاشته و با حرکات آکروباتوار و شتابزده برای مهمان عزیز میبرد. اردشیر از رمزها (سمبولها)ی اشنا و غلو شده در نقاشیهای عامیانه، از گل، پرنده، قفس، میزهای دایره شکل و از خطوط خشک و منعطف استفادهی شایان برده و در آفریدن فضای سیاه مورد علاقهی خود توفیق داشته است. در همین تصویر، گلی که زیر پای پیشخدمت کافه روئیده، نشانهی اشتیاق دوستانهی کافهچیهای بین راه برای تامین رضایت مشتریان گذری آنهاست، اگرچه منتهی به سر بریدن پرندهی مورد علاقهی آنها گردد و شاید تنها مونس تنهائیشان.
و بعد نوبت پردههای مذهبی است. کفار، شهدا (منازعهی پایان ناپذیر نیکی و پلشتی) نیزههای افراشته، بدنهای شقه شده، شمشیرهای خون چکان، خطوط خشونتآمیز و بران که در زمینهای از گل و گیاه، شهادت محتوم انسان را بر پهنهی خاک تایید میکنند.
- آدمهای شقه شده در پردههای نقاشی مذهبی عامیانه، همیشه تکرار میشوند. شقه کردن، شقالقمر، روح مذهبی را با خشونت بدوی خود آمیخته است. «شاملو» یک روز قصهای شوخ برایم تعریف کرد که خیلی در من اثر گذاشت روایت میکرد که یکی از سران قریش در شمشیرزنی مهارتی تمام داشت و چنان با سرعت شمشیر میزد که آدمهای شقهشدهی او بدون آنکه متوجه موقعیتشان باشند، بازهم جنگ میکردند و آنوقت مرد قریشی به آنها میگفت: اگر مردی یک کمی قر بیا! چون تا تکان بخودشان میدادند، دونیمه میشدند، شقه میشدند.
در آثاری از این دست که کفار مردانی بیسر را بر سر نیزه کردهاند – مردان شقه شده و مثله شده – یا در اثر دیگری که کشتهشدگان بیسر و بینام و نشان، به ردیف، خوابیدهاند و مردی در لباس رزم برای تشکر از شهدای طریق (؟) نطق میکند و بر روحشان درود میفرستد، گوئی در آن «با کنایهی دردناک موقعیت انسان ناقص و مثله شدهی امروزی را میتوان دید که رسیدن به تکامل برایش غیرممکن است.» انسانی که فدای نبردی بیرحمانه و پوچ است و وسیلهیی است برای تسویه حسابهای خیلی خصوصی و ابلهانه.
تک نگارههایی که چندی پیش از بیماران بیمارستان روانی تهیه کرد، با خطوط باریکانه، مستقیم، استوار و موجزشان، بیانکنندهی زندگی سرد، کسلکننده و بیرحم دنیای جنونزدگانند.
در این نگارهها، تاثیرات روح از هم پاشیده، در جسمی زوال یافته که خطوط را از هم میدرد و دیوانگی میکند، فرصت نمایش مییابد.
اردشیر در این طرحها، طراحی مقتدر، شیوا دست و آگاه نمایانده میشود.
چندی پیش وقتی به کافهیی رفته بود، پس از سه ساعت، بیش از صد طرح ریز و درشت از رقاصهها، آکروباتها، شب زندهدارها، مستها و گارسونها بخانه آورد. و همین طرحهاست که گنجینهی مراجعه پذیری از مناظر و مرایا، از کششها و کوششها و نیز هرگونه حالتی از رهایی اندامها برای او بشمار میآید. طرحهای آیندهی او در این گنجینه نهفته است: زنی در رشتهی کافه لاتی، مردی پشت پیشخوان عرقفروشی و مردی دیگر در رشته طرحهای تیمارستان، در کنار هم قرار میگیرند تا یک اثر هنری بوجود آورند. آنکس که او را نشناسند و نداند که او از هر تجربهی کوچکش، بیشترین بهرهها را میگیرد، صرافتشناسائی و درک آثارش را از دست میدهد. تاثیرپذیری او، در عین خاموشی غلطانداز سیمای فروتنش عمیق است. آمیزش او با زندگی، درحالیکه مردی اجتماعی نیست، ریشهدار است. «کنت کلارک» در کتاب «نظری به تصاویر» میگوید: «هنر بعنوان افزایش دهندهی توان روح آدمی، باید گزارشگر اشکال کونهگون زندگیمان باشد.» و هنر اردشیر از این خصیصه چیزی کم ندارد.
- من از همه کس و همهچیز تاثیر برمیدارم. همهچیزی را که میبینم میکشم. بیشتر اتودهایی که برمیدارم، بعدها سایههاشان را در آثارم میبینم. مثلا تازگیها متوجه شدهام که چیزهایی که این اواخر طرح زدم، چقدر شبیه چهرههای بیماران بیمارستان روانی هستند. بیشتر آدمهای کارمند و پشتمیزنشین اداره مورد توجه منند. چون فکر میکنم که زندگیشان خیلی توخالی و مبتذل است. پوک است. مسوولیت و تعهد برای من، جز آفریدن یک اثر هنری کامل و بینقص نیست.
اگر یک خصلتی در اردشیر باشد که من دیوانهاش باشم، همانا «سانتیمانتال» نبودن اوست. اینست که طرحهایش پر از خشونتی طاغی است. اینست که طرحهایش حقه نمیزند تا لبخندی از تو گدائی کند. اینست که طرحهایش کلافهات میکند، و تو احساس میکنی که با تولد اردشیر، خواب راحت را دیگر از تو گرفتهاند.
اگر چه هتاکی بعضی از کارهای دانشگاهی و «قضا»یش آنها را ضعیف و سست کرده است، اما توفیق چند اثر او انکار نکردنی است.
ابایی ندارد که صریحا به تو بگوید که حالتی از آدمهایش را از یک مینیاتور هندوستانی، دیگری را از یک مینیاتور ترکی اقتباس کرده است. یا از وقتی که بازی فوتبالیستها و حرکات آکروباتها و رقاصهها را اتود برداری کرده، آدمهایش، معلق در فضایی بیاثیر، یله شدهاند، و من هنوز ماتم که چطور او که کارهایش آنقدر از قلمرو ذهن عامهی روزنامهخوان بدور است، توانسته تا امروز در موسسهی کیهان دوام بیاورد. و اگر کسانی که اکنون هوای او را دارند، روزی حمایتشان را از او دریغ کنند، باید عذرش را خواسته دانست.
کارهایی که انگ اجتماعی دارد، از او، پشت سر هم، اینجا و آنجا به چاپ میرسد، در یکی از از این رشته کارها، چاپلوسی را که کراواتاوطوماری بیانتها تشکیل داده، جلوی میکروفن، در حال نطق و خطابه میبینید. که چقدر یادآور این طرح تصوری «پلکلی» است: برگ انجیر بجای آنکه زینت پائین تنهی زنیکه باشد، روی پیشانی او آویخته است! اردشیر ساده هم هست و آسانیاب هم، اما گاهگاهی، تصویری از او که ترانهی معروف «از خون شهیدان وطن لاله دمیده» را نشان میدهد، از خونی که بر زمین میچکد، لاله میروید که فاقد قدرت Primitive و اصالت است و از او بعید.
مثل گربهی مادهیی که بچههای نوزادش را دوست میدارد، او نیز به طرحهایش دلبسته است. طرحی از چهرهاش به من نشان میدهد که خیلی چاق و گوشتالوست. میگوید که طرح مال چند سال پیش است و یکی از دوستانش کشیده و آنوقتها خیلی چاق بوده و از پنج سال پیش به اینور 20 کیلو لاغر شده که خندهام میگیرد. و اینهم آخرین طرح کاریکاتوری شفاهی است که از او به یادم مانده است.
با هم از « کالج – این» میآئیم بیرون و او طرحهائی را که توی کافه کشیده زده زیر بغلش و به من میگوید:
- گربهای دارم که جاش روی میز کار من است. روی کاغذهایم مینشیند و هیچ کس جرات ندارد که از آنجا بلندش کند. انگار نگهبان آن کاغذ پارههاست.
هر دو میزنیم زیر خنده. حیف که مست نیستیم، وگرنه آنوقت شب عشقی داشت مست بودن.
آیندگان – 3 شهریور ماه 1347
با چاپ کاریکاتورهایی درباره شیرزنان و حوادث اتفاقیه و کسانی که به نوعی “زدگی” مبتلا بودند شناسنامه هنری خود را به ثبت رساند.
گاه و بیگاه کارهایش را که اینجا و آنجا چاپ میشد میدیدم کمااینکه پس از نمایشگاهش در تالار قندریز یکروز بدیدنش رفتم.
در اطاق کارش
در اطاق کار او که بیشباهت به یک بایگانی شلوغ نیست کارتنها و طومارها انباشته از کاریکاتور و طرحهای جدی و اتودهای مختلف است. چیزی که در ابتدا بیننده را سردرگم میکند انبوهی و گوناگونی کارهاست. در اینجا پوشهای پر از اتودهای بیمارستان روانی است و چنان زنده و واقعی که آدم از دیدن آنهمه بدبختی وحشت میکند. تا جایی که آدمها از محیط کوچک بیمارستان بیرون میآیند و بر گرداگرد ما با چشمان ملتمس و سرهای پربار، زندگی آرام و فقیرانه خود را با ما در میان مینهند. و در اینسو، اتودهای کافه «لاتی» است، رقاصههای چاق، خوانندههای چاق، آکروباتها و تماشاچیان لاغر و میزها و فرسودگی کار و عرق.
جامعه زندهای که دور و برت میلولد باتمام غرایز حیوانیش مستی و راستی را مصداق میدهد.
نفرت از کشتار
در سلسله مینیاتورها همه در جنگی بیانتها با هم درگیر شدهاند نبردی که از جنگ خیبر و تنگه ترموپیل و ویتنام یکجا صحبت میکند. از بیهودگی اینهمه کشتار در اینجا همهچیز را بر سر نیزه کردهاند و این تاریخ است و شعبده بازیهای آن که در تمام اعصار ظاهری جدی – ولی درون تهی – داشته است.
ناگهان تلخی کشندهای در بن دندانت حس میکنی، شرمسار و هراس خورده برجای میمانی که نکند تو هم با آن توهمات و جنگ گریزت از همین پهلوان پنبهها باشی – که هستی.
اردشیر زیاد حرف نمیزند که با این همه طنز که در کار اوست نیازی به کلام ندارد.
در چند سفری که با یکدیگر همراه بودهایم گاه شد تمام روز از سپیده تا نیمه شب علیالدوام بکار پرداخته و تنها با بله یا نه در گفتگو شرکت جسته است.
همهچیز نظر او را بخود جلب میکند، او اشیاء را حتی بدیهیترین آنها را روباره کشف میکند یا بهتر بگویم دوباره خلق میکند یک درخت یا یک طرح ساده و یا کاسه سفالین او را بکار دعوت میکند و خط او را میبرد تا بجایی که میخواهد. کنترل این همه تصویر میسر نیست.
پوسیدگی، هیچچیز سرجای خود نبودن، مسخ، عدم تناسب و دنیایی جهنمی، فضا و خطوط اردشیر را گرانبار میسازد.
حس میکنی این دنیای غیرمنطقی که در برابر چشمانت تصویر شده واقعی است و تنها با شعبدهبازی توانستهاند بر آن سرپوشی منطقی گذاشته باشند؟
زندگی کارمندان و بطور کلی زندگی شهری توجه دقیق محصص را بخود جلب کرده، و با سریهای گوناگونی مثل در اداره، در بیمارستان، و عکسهای یادگاری نظامیگری، تو را در قلب یک زندگی پوسیده نیمه فيودالی میبرد که رنگ روغننو «بورژوازی» برخساره مالیده است.
اینگونه کارهایش، چون در روزنامههای عصر زیاد چاپ شده این توهم را پیش آورده که کارهای او بیشتر در این زمینه است حال آنکه اگر کارهای محصص طبقه بندی شود و یا در مجموعههای مختلف چاپ شود به چنان پراکندگی و تنوعی از نظر قالب و محتوی برمیخوریم که شگفتآور است.
محصص در برج عاج هنرمندان زندانی نیست. طراح نابسامانیهای انسان است و لبه تیز شمشیر او لایههای پوست این کرگدن بزرگ را قلقلک میدهد تا از مرداب و ماندگی بجنبد و عکسالعمل نشان دهد.
اردشیر با تمام قدرت ذهنی و فروتنیش، بیآنکه خستگی بشناسد چونان هر هنرمندی که راستین باشد پیگردیهای خود را در این جزیره آشفتگی دنبال میکند که تنها آنکه به انسان میاندیشد میتواند انسان باقی بماند.
اطلاعات – 10 مرداد ماه 1347
طراحی غالبا از نقاشی قدرت گیرائی بیشتری دارد و این بخصوص در مورد کارهای اردشیر که اکنون در گالری سیحون بمعرض نمایش گذاشته شده صادق است. تکنیک او صریح است همراه با خطوط خراشیده و هاشورهای همآهنگ. ولی کمپوزیسیونهای فیگوراتیو او چنان قدرت عریانی از سیاهی مطلق بر سپیدی دارند که هر نوع کمبود تغییر و تفاوت سبک طراحی را پوشیده میدارد. بنظر میرسد که خشونت و بیرحمی قدرتهای حاکمه در کارهای او هستند.
غالبا سرها شکافته شدهاند که کنه مطالب در اثر روان شود. اسکنه، چوبپنبه بازکن، قیچی، چکش، قلمتراش یا هر نوع وسیله برنده دیگری ممکن است برای شکافتن سر بکار رود در تمام این ترکیبات باعث جلب نظر بیننده میگردد. بدنهای پاره پارهای که حالت تهاجمی دارند سراسر بسیاری از طرحها را پوشاندهاند. نیزهها و خنجرهای کاراکترهای ترسناکی که خوب انتخاب گردیده است، بدنهائی را که قبلا تکهتکه شدهاند مورد تهدید قرار میدهند و بر سوژههائی که بدبختتر از آنها هستند حکومت میکنند.
ورجه ورجه کلاههای بلند آنان که لباس بر تن دارند روی بدنهای قربانیان لختشان بر خشونت آتمسفر میافزاید.
عقیده شما در مورد بازی فوتبال با کلهای بیحس یا بالانس زدن با نوک شمشیری بر روی پشت لاکپشت در حالیکه فاصله بتدریج با پرتگاهی کم میشود چیست؟
همچنین پنج نقاشی بزرگ که برای یک فیلم تلویزیونی تهیه شدهاند ترکیبی از آبرنگ و طراحی قلمی هستند که میانگین نقاشی و کارتون قرار میگیرند و آتمسفر امیدوارکننده بیشتری از بقیه طرحها ایجاد میکنند.
فیگورها ترسناک باقی میمانند ولی بنظر میرسد عنصر اضافه شده رنگ آتمسفری از این که همهچیز خیلی شاد است ایجاد میکند، علیرغم رفتار مشکوک قهرمانان تصاویر و شهوت خشونتپرستی و چیزهای تفسیر نشده توپ مانندی که در بالای تصاویر در فضا سرگردانند.
این نمایشگاه بدون تردید کی از با ارزشترین نمایشگاههائی است که طی مدتها در یک گالری خصوصی در تهران به نمایش گذاشته شدهاست، این تنها چیرهدستی هنرمند نیست که با ارزش است بلکه مورد توجه قرار دادن خشونت بعنوان متن اصلی کارها نیز کاملا غیرعادی است.
تهران جورنال – ۲۳ اردیبهشت ماه ۱۳۴۸
اردشیر محصص در جمع آشنایان من تنها کاریکاتوریستی است که بهخاطر هنرش کار امن و امان دولت را رها کرده است. همینطور صاف و ساده یک روز نشست و استعفانامهاش را نوشت و ای بسا که خیل انبوه عقیدهمند به سلامت «یک باریکه آب دائم» هنوز به ریش او بخندند.
اردشیر گفت استعفا داد چون میترسید بعدا روزی بخواهد و قدرتش را در خود نیابد – یعنی به ریال دولتی معتاد شده باشد.
اردشیر همچنین در جمع آشنایان من تنها کاریکاتوریستی است که کارش را سخت جدی – و حتی به گونهای مقدس – میگیرد. بارها شده است که سفارشها را به خاطر پیشنهادات اصلاحی صاحبان سفارش کنار گذاشته است.
هیچ کاری را سرسری انجام نمیدهد. حتی یک خط ساده را هم امضا میکند، چون خط را طوری میکشد که از شخصیتش تقش پذیرفته باشد.
مثلا وقتی از او خواستیم کاریکاتوری درباره «چاقی» بکشد یک روز تمام را در یک «انستیتوی زیبائی» به طراحی پرداخت و بعد هم دو روز را در منزل صرف کشیدن طرح آخر کرد.
یا در یک مورد دیگر که از طرف روزنامه برای ضبط گوشههای «جالب» یک پیکنیک آمریکائی به آبعلی رفته بود، صدها طرح سریع روز را در خلال شب بعد تبدیل به یک صف ده دوازده نفری از فیگورهای پر ادا کرد.
اردشیر بچه گیلان است. در سی و یک سالگی هنوز ازدواج نکرده است، دانشکده حقوق دانشگاه تهران را تمام کرده است ولی در کار هنر خود آموخته است.
کیهان اینترنشنال – ۱۰ اسفند ماه ۱۳۴۶
در نمایشگاهی که چندی پیش اردشیر محصص از کاریکاتورهای خود ترتیب داده بود، جلال آل احمد درباره کارهای او گفت:
«محصص آدمهای محیطش را بمانند ساکنان تیمارستانها در کاریکاتورهای خود مجسم میکند و اگر بخواهد آدمهای بیمارستان را نقاشی کند باید کارش خیلی جدی از آب دربیاید.»
اینک اردشیر آن خطوط گویای همیشگی را برای نشان دادن چنین محیطی بکار گرفته است.
او که نقاشی همیشه جستجوگر است. آدمها را نشانه میکند و خطی از مجموع بیرون میکشد که بیشباهت به کلمات محدودی که یک داستان کوتاه را میسازند، نیست. در میان انبوه طرحهایی که اخیرا از بیماران روانی تهیه کرده بسیاری طرحهای گویا، که نمایشگر مسائلی هراسانگیز است بچشم میخورد. این طرحها که براساس حقایق و واقعیتهای محض بر روی کاغذ آمده، ناچار هماهنگی مرگباری با سوژهها دارد. طرحها صاف و خشناند و خطها تلخ و استوار و کشیده و زیر سرپوشی از خاموشی هراسآور.
در این طرحها هیچ چیز وحشتناکتر از لحظات سکوت نیست و اردشیر تنهایی ملالاور بیمارستان را چنین ساده و بیرنگ و عاری از هر نوع تزئین غیر مفید نشان میدهد و آدمی را که نقش کرده، بیش از آنکه تنها بیماری باشد در بیمارستان، آدمی است تنها در دنیایی که هیچچیز در پیش چشمانش نمایان نیست و همهچیزش خلاصه میشود در آن خطوط ساده و تلخ و آزاردهنده که نشان دهنده آن محیط تنها و سرشار از اندوه است.
کیهان – ۲۳ آذر ۱۳۴۶
«تالار قندریز» این بار با نمایش کاریکاتورهای اردشیر محصص راه تازهای را برای شناخت یک هنر ارزنده نقاشی باز کرد.
محصص آدم جستجو گریست که با ژرف بینی عمیقی به درون زندگیها و احوال مردم فرو میرود و از آنجا غنی و پربار باز میگردد.
آدمهای آفریننده او آدمهای اطرافش هستند. زنان چاق که از انبوهی گوشت به تنگ آمدهاند، مردان ابله که بینیهای درازشان نشانه حماقت را رسم میکند و دختران وپسران بیحاصلی که عیوب گوناگون موجودیت خود را با ظواهر مسخرهای میپوشانند – یا مردان «ندیم شیوهای» که با حرکات شتابزده و متملقانه خود، آدمهای کوچک را در قالب کلمات بزرگ میپیچند.
بازی محصص، با خطوط ساده برای بیان زندگی و آدمها موفق است زیرا او با بکار بردن این خطوط ساده برای بیان زندگی و آدمها موفق است زیرا او با بکار بردن این خطوط تصاویری زنده و گویا بوجود میآورد. روح و جنبشی که در آفریدههای محصص هست تماشاگر را در آغاز به تفکر آنگاه به خنده وامیدارد.
هنر تشخیص حماقتها و یافتن لحظه خاص که این حماقت شکل میگیرد در محصص رشد باروری دارد.
او با اگراندیسمان اعضا و اندام بدن افریدههایش میکوشد حالت مضحک و خندهآور این موجودات را متجلی کند و آنچه خود را به خنده یا تفکر واداشته به تماشاگر القا کند.
اندیشه محصص در ورای اعمال ماشینی افراد و پیوندهایی که بیصداقتی عظیمی در آنها موج میزند – پرواز میکند و بیرحمانه به داوری میپردازد و آدم مورد بحث را به دار عقایدش می اویزد و با خطوط متقاطع به صلیب سرنوشتنش میکشد.
او علاوه بر نشان دادن حالت طبیعی یک موجود دگرگونی وی را نیز که سبب میشود آن لحظه حماقتآمیز به وجود آید.
با کمک خطوط ساده بازگو میکند. در آنگونه مواقع نقش عکاسی را دارد که به ثبت لحظات حماقت سرگرم است. زنان در کاریکاتورهای اردشیر نقش وسیعی دارند و این شاید به این دلیل است که اصولا آنان با شتابزدگی خاصی که دارند به نظر خندهآورتر هستند.
کاریکاتورهای اردشیر نیازی به توصیف و کلمه ندارند. خطوط توانایی این را دارد که اندیشه طنزآلود او را به تماشاگر منتقل کنند. حتی اگر این تماشاگر رهگذری باشد که از شدت بیکاری از کنار تالار قندریز بگذرد.
بامشاد – ۲۶ اردیبهشت ماه ۱۳۴۶
دیروز نمایشگاهی از طرحهای طراح طراز اول اردشیر محصص، در تالار قندریز افتتاح گردید.
نیمی از آثاری که به نمایش گذاشته شده کاریکاتورهایی از جنس اناث است. محصص نمونههایی برجسته از ایشان بوجود میآورد.
در تابلوی گروه دختران، در قسمت فوقانی، چهرهای ظریف به نظر میرسد که گویی خواننده آماتور سوپرانو است و صدای ظریف و زیر او هنگامی که نوت بالا را اجرا میکند به گوش میرسد. در قسمت پایین تابلو خانم دبیری گوشتآلود در کنار قیافه مخوف و رام نشدنی خانمی دیگر قرار گرفته که با تجهیز کامل خیابان رو به سرازیر میآید و این گروه، تیم فوتبال دختران است که همراه با «لولیتای» کاپیتان خود میباشد و از همه بهتر تابلوی ملاقات انجمن زنان است. در این تابلو خانمی نفرتانگیز دیده میشود که روی سکو قرار گرفته و بیتوجه به رنج طاقتفرسایی که از چهره شنوندگان هویداست مرتب با خود حرف میزند.
در تابلویی دیگر طراح با قربانیانی که حالات ناراحتی شدید و ناگوار خود را نشان میدهند همدردی نشان میدهد، در اینجا گروهی جراح بر گرد بدنی ایستادهاند که با دقتی توام با تحکم آن را به سه قطعه مساوی تقسیم کردهاند و از طرف دیگر بیمار شک آشکار خود را نسبت به عمل جراحی ایشان به ما نشان میدهد.
در اثری دیگر که با مهارت مجسم گردیده است وحشت فوق تصور مردی را میبینیم که تازه متوجه شده که شلوار به پا ندارد و وحشت پنهانی میلیونها نفر موقعی ظاهر میشود که گلولههای شلیک شده در نمایش تلویزیونی، پرده دستگاه را سوراخ کرده به زندگی واقعی فردی خاتمه میبخشد.
مسائلی مهمتر از آنچه که گذشت نیز مشاهده میشود. مثلا لاکپشت زشتی را میبینیم که به لباس قاضیان درآمده و مقابل او تصویر غلامی را میبینیم که با حرارت هرچه تمامتر پنجه آهنین ارباب مغرور خود را میبوسد. شاید آنچه به عنوان آخرین موضوع بتوان گفت تصویر مردی است که خود را به دار آویخته و برای آن که بهتر جلوه کند یک سلسله چراغهای الوان، دور و بر خود روشن کرده است.
اگر امکان داشت کارتونهای خوب را با کلمات تعریف کنیم دیگر احتیاجی به اینگونه آثار نبود و بهتر است که این نمایشگاه عالی را همه ببینند.
تهران جورنال – ۱۲ اردیبهشت ۱۳۴۶
زهرخندی که طنین گریهآلود و طعم تلخ وحشتزدگی آن، حیرتانگیز است!
احمد شاملو
پنج سال پیش، در چنین روزهایی بود که برخورد مستقیمی با «اردشیر» استنباط مرا از کاریکاتور یکسره دیگرگون کرد.
طرحهایی که در آن روز برای چاپ نزد من آورده بود مرا یکسره به وحشت انداخت:
– چه نسل مسخره مسخ شده مهملی!
آن طرحها که پس از یک هفته زورآزمایی با ناشر فریبکار و ترسوی مجله، زیر عنوان «شیر دختران» به چاپ رسید، علیالظاهر دار و دستههای ورزشی مدارس دخترانه را «دست انداخته» بود اما من تنها تفاوتی که میان این به اصطلاح کاریکاتورها و واقعیتی که موضوع آنها بود یافتم این بود که: اینها را با مرکب و قلم کشیده بودند نه اینکه عکاسی کرده باشند!
این آشناییها بیشتر و عمیقتر شد و بعدها با سریهای دیگری از آدمهای او و موضوعاتی که به سرعت او را به کار میکشیدند آشنا شدم. زنان انجمنها، ژیگولوها و ژیگولتها، کارمندان بدبخت و نوکرمآب، بورژواهای شکمپرست، زنان پرگو و بدگو و دهنبین، کاسبکارها، ژنرالهای عصا قورت داده که در جنگ با جماعت بیسلاح پا برهنه زنبیل زنبیل مدال به چنگ آوردهاند با قیافه ابله و سادیکشان، معلولینی که چوب ابلهی خود را خوردهاند، خودخواهها، احمقها، دست و پا چلفتیها و عکسهای خبری و عکسهای یادگاری و جز اینها.
انگار چشمهای که سازندگان تاریخ و جامعهای معلول و نومید از آن میجوشد و فواره میزند، چرا که در این آدمها و موضوعات جالب توجهترین نکات، صداقت و واقعبینی هنرمند است. میخواهم همینجا تا دیر نشده است حقیقت را گفته باشم که در آثار اردشیر – و مخصوصا در آثار تازه ترش – آنچه انگیزه شگفتی من است این است که آدمها، اغلب از فرط جدی بودن خنده آورند!
اگر «فورن» کاریکاتوریست فرانسوی میگوید:«خطوط دروغین، خطوط دروغین، حقایق همینها هستند.» آثار اردشیر اعتقاد دیگری در ما بوجود میآورد، «خطوط حقیقی! خطوط حقیقی! زهرخند و ریشخند در همینهاست! » و از این نظر است که من همیشه – و هر روز بیشتر – آثار او را اسنادی از زمان خودمان یافتهام.
شاید خصیصه اصلی اردشیر در این باشد که پرسوناژش را از میان جمع بیرون میکشد، لباده دروغینش را از اندامش به زیر میاندازد، عریانش میکند و او را تنها در خطوط حقیقیش، در خطوط کاراکتریستیکش ارائه میدهد.
در واقع اردشیر کاریکاتور نمیکشد بلکه رسوا میکند و آنچه در این میان جالب است شیوه کار او، و پیش از آن دید دقیق و یابنده اوست.
من هرگز تا پیش از دیدن طرحهای او نتوانسته بودم به عمق فریبی که در نفس کلمه «معاونت عمومی» و مضاف آن – کلمه «انجمن» – وجود دارد پی ببرم. حال آن که در این طرحها ( و فیالواقع طرح و نه کاریکاتور با سابقه ذهنی خاصی که معمولا از این کلمه داریم) هرگز زنان انجمنها به ریشخند گرفته نشدهاند، مسخ نشدهاند، و در واقع همچنان که درباره «شیر دختران» گفتم – طرحها با عکسهای خبری روزنامهها در باب فعالیتهای انجمن شباهتی غیرقابل انکار دارند. اما چه معجزهای در کارست که عکسها فریب میدهند و این طرحها حقیقت ریشخندامیز را برملا میکنند؟ – آیا ما به مدد این طرحها فرمول «وضع شیئی در غیر ماوضعله» را به عنوان «انگیزه خندیدن» میپذیریم و از مشاهده زنان نروک چاق تا خرخره خورده وسواره ( که از فرط بیحسی پیه آوردهاند و در حالی که غل میخورند و عرق میریزند به عنوان فعالیت خودنمایی میکنند) در راس این انجمنهای لفت و لیس و خودنمایی به خنده میافتیم و لاجرم حقیقت را شوم و زهرخندانگیز میابیم؟ به همین جهات است که من آثار اردشیر را بیشتر «طرح» یک ناقد تیزبین اجتماعی، که به هیچ سر ریشخند ندارد و به راستی چرار یشخند کند، حال آن که نفس واقعیت ریشخندآمیزتر است؟
و باز به جهت همین دید دقیق و جستوجوگر و یابنده است که ریشه عمیق طرحهای اردشیر مرا به ادبیات عبید متوجه میکند: که در این طرحهای نقاشی جامعه تصویر شدهاست همچنان که در آن طرحهای ادبی. و با همان انسجام و همان قدرت در ایجاز و فشردگی، با خطوطی پولادین که در همه انحناهای خود، چون گلولهای که بیباکانه و از سر اعتقاد شلیک شده است.
و اگر قلم عبید چاقوی جراحی است قلم اردشیر نیزچنین است.
برای من این هر دو، ثباتان کارکترهای جامعهاند. نشاندهندگان حماقتها، طمعها، یالانچی پهلوانیها، خودپسندیها… آدمهای او آدمهای آشنای جامعهاند، ماییم و همسایگانمان.
آدمهایی که گاه ممکن است فقط نامشان را ندانیم، یا آن که به راحتی بتوانیم نامی آشنا را بر آنها بگذاریم. زیرا آنچه نشان دهنده این آدمهاست خصیصهها و کارکترهاست که به صورت خطوط محدود و مشخصکننده در میآید در همان حال که نیز حرکتی کاراکتریستیک را میان هزاران هزار حرکات دیگر نمایش میدهد.
شاید وقتیکه این طرحها برای چاپ در آلبومی کلاسه شود آسانتر بتوانم درباره آنها سخن بگویم و این امید را هم برای خود نگه میدارم.
اما سخن گفتن درباره آنکس که این طرحها از قلمش جاریست آسانتر است: او رندی است که دقت نظرش در یافتن و نشان دادن ما را به خنده میاندازد. خندهای که طنین گریهآلود و طعم تلخ وحشتزدگی آن به حیرت دچارمان میکند.
پنجم اردیبهشت ۱۳۴۶
کیهان- ۱۱ اردیبهشت ماه ۱۳۴۶
اردشیر محصص را باید بهترین کاریکاتوریست امروز ایران بدانیم. ممکن است تعداد آثار منتشر شده او از جماعت مضحک قلمی پردازان توفیق و دیگر نشریات کمتر باشد، اما از لحاظ جدی گرفتن کارش و آن را هنر دانستن و به چنگ و دندان گرفتن و از آب و گل گذراندن در بین آنها تک است.
کمتر دنبال مصور کردن ایدههای قبلی میرود. کارش را برعکس بر اساس دیدن گذاشته است. با تیزبینی و طرح زدن به نیت عیان ساختن حالت کمدی یا پوچی قضیه. از اینرو به ندرت ممکن است کاریکاتوری از محصص ببینیم که در آن حرفهای نغز در دهان آدمهایش گذاشته باشد. اما به کرات و مرات به صحنههائی که پوستشان را گرفته است، هرچند که چون پیاز پوستهها داشته باشند، تا به هستههای خندهدار آنها برسد و در اینجاست که برق لبهی تیز هجو او چشم را میزند.
این بچهی گیلان و بزرگ شدهی تهران مدتی با نویسنده این سطور در کیهان انگلیسی همکاری داشت و بارها طرحهائی مناسب مقالهها و مطالب او و همکاران او تهیه کرد. هربار هم که ما حق پیشنهاد و فضولی برای خود قائل شدیم و به او گفتیم فکر میکنیم اگر فلانجور یا فلان جور بکشد برای مطلبی که در سر میپروراندیم بد نباشد، حسابی از خجالت ما درآمد و بهتر و تیزترش را تحویل ما داد.
یکبار موضوع مقاله چاپلوسی بود و محصص با چند خط ساده آدمی را کشید که خم شده بود دست آدم دیگری را ببوسد. اما دستی که پیش آمده بود تا بوسیده شود دست معمولی پوست و گوشتدار نبود، یک قلاب آهنی بود. یکبار دیگر کاغذبازی مرسوم در دستگاهها مورد بحث بود و این بار محصص آدمی را کشید که انگار از خمیر است و از زیر چوب نان پهنکنی در آمده است، و صاف سنجاقش کرد به دسته کاغذی که پروندهاش بود.
واضح بود که ما با هنرمندی سر و کار داشتیم که می توانست حرف اجتماعیاش را تقطیر کند و آنها را به صورت قطرههای پاک و بلورین – اشک نه – اسید در بیاورد.
نمایشگاه اخیر او در تالار قندریز مجموعه دستچینی بود از کارهائی که در پنج شش سال گذشته کرده بود. کاریکاتورهایی که قبلا در فردوسی و نگین و کتاب هفتهی مرحوم و کیهان انگلیسی و نشریات دیگر دیده بودیم این بار عکسبرداری شده آنها را چندین برابر بزرگتر از اندازه اصلی، کنار هم زیر یک سقف دوباره دیدیم. و این بزرگ شدن قوت و قدرتشان را چشمگیرتر ساخته بود.
چندتایی از آنها به دوران «هزل سیاه» محصص تعلق داشتند و بیشتر خودکشیهای غیرعادی و غریب را مجسم میکردند ( خودکشی دستجمعی نژاد بشر است که بصورت کپسول درآمده؟)، سری دیگری که معلولین و بی دست و پاها را دست انداختهاند ( و برگهایی که از پای چوبی آن مرد یکپا بیرون رسته شاید بهترین اینها باشد) و خیلی به «هزل بیمارگونه» نزدیک هستند و در حقیقت روی بساط کارت فروشی (تبریک، تسلیت یا تشکر یا هرجور بکر دیگر) یک نوشتافزار فروش آمریکائی جایشان خالی است.
قسمت دیگری از آثار محصص درباره خانمها و دخترخانمهاست. پرترههای تمام رخ و تمام قدشان را میبینیم، درحالیکه انگار برای عکس یادگاری ژست گرفتهاند تا پیروزیهای کوچک و توفیقهای مختصر را جاودانه به ثبت برسانند. ابروهائی که در آسمان پیشانیهای گشاده رنگینکمان ساختهاند و پلکهائی که بین زمین و آسمان سایبان نرگسهای خمار هستند و گوشه لبهائی که به ملاحت راه بالا گرفتهاند تا لبخندهای ما اینیم بسازند و پاهائی که چنان توپ والیبالی را بر زمین میفشارند که انگار کرهی ارض زیر پای جهانگیرترین جهانگشایان جهان است.
نیشتر اردشیر چه بسا بادهای خودخواهی را که در برخی از علیاترین مخدرات فروننشانده و جه بسا تلفنها و نامههای شکایت به سردبیران مربوطه که باعث نشده است. حتی آخرین سری از اینگونه آثار او، ماجراهای عاشقانه منصورخان دوزنه، در هفته نامهی زن روز به همین علت تعطیل گردید.
وقتی آدم اردشیر محصص را برای اولین بار میبیند – کوتاه و طالس و عینکی، با آن صدائی که وقت سخن گفتن از بس ملایم است شبهه کر شدن خود آدم را برمیانگیزد و با آن حجب و حیای شدید، میگویی آدمی است که محال است آزارش حتی به مورچه هم برسد. من شخصا فکر نمیکنم به قصد مردم آزاری ست که کجی و کولگی ما را در کارهایش مینمایاند. اشکالش و قدرتش در این است که عقیده دارد تنها کشندهی تصاویر مضحک نیست، بلکه مفسر زمانهی خود هم هست. و در این نقش دوگانه است که میبینیم برای خودش دارد صاحب سبک میشود.
کیهان اینترنشنال – ۱۱ اردیبهشت ماه ۱۳۴۶
به نظر میرسد که هنرمندان جوان، بیش از پیران، در بیان شوخی، هرچه باشد، حوصله دارند. حدت و شدت و شور جوانی حوصله بیشتری به آنان میدهد تا به یک جهان پر از تضاد حمله کنند.
کاریکاتور یک نوع نقاشی است که نمایش جنبه انتقادی آن فوقالعاده است و کاریکاتوریست باید دارای شم اجتماعی، روانشناسی اجتماعی و مهارت فنی باشد. از این رو میتوانیم تشخیص بدهیم هنر نقاشی که فقط از نظر ظاهر دارای شکلهای مبالغهآمیز باشد نمیتواند نام کاریکاتور به خودش بگیرد.
( البته این نقاشیهای به اصطلاح کاریکاتور شاید تا حدود تنقلات قابل توجه باشند ولی محققا این نوع آثار جنبه هنری و خوشآیندی ندارد و هر کس هم که چنین نقاشیهایی بوجود آورد نمیتوان او را کاریکاتوریست توانا دانست.)
در ایران متاسفانه کاریکاتوریست به مفهوم واقعی وجود نداشته و هنوز اهمیت اینکار چنان که در خور است و در کشورهای دیگر مورد اقبال میباشد در اینجا به آن توجهی نشده ولی خوشحالیم از اینکه کارهای اردشیر این نوید را به ما میدهد که کاریکاتور در ایران نیز خواهد توانست ارزش و اهمیت واقعی خود را بیابد.
وقتی طراحیهای اردشیر محصص را مشاهده میکنیم نمیتوانیم تعجب نکنیم.
احوال و قیافهها و حرکات و اطوار مردم محیط خود را چنان در نظر میگیرد و طرحریزی میکند که جنبههای هزل آن نمیتواند بیننده از دیدن قهرمانان آثار او حس آزار با ناراحتی و بیچارگی در خود احساس میکند.
اردشیر، به خوبی موفق شده است که با یک دید قوی و تکنیک و طرز فکری که کاملا تازگی دارد نظر بیننده را با شوق بسیار روی کارهای خود نگه دارد.
او با یک حالت غافلگیری وادارمان میسازد تا با بدبختیهای فیزیولوژیک سرگرم شویم و با یک بیرحمی اصرارکننده مجبورمان میکند تا به فکر درام زندگی اکثریت مردم ما که توجهی به گفتار و رفتار و احوال خود ندارند و شکمی به جان کندن پر میکنند و دست و پایی میزنند تا زندگی کنند (نه زندگانی) بیفتد و مدتی با خود در جدال اجتماعی باشد.
از نقاشیهای او میخندیم و مجبوریم که آنها را زیبا بیابیم، اما خندهای که این تصاویر ایجاد میکنند اندکی سیاه و تلخ است. هر یک از این صحنهها در عین حال که به چشم مضحک میآید چیزی از حالت جدی و زیبایی در آن هست که گاهی ناراحتمان میکند. …
فردوسی – ۱۲ شهریور ماه ۱۳۴۲