نمایشگاه آنلاین نقاشی رسول رضائی، 4 تا 9 اسفند 1402
شعر هفته
۱. پيچيده در موهايت در پيراهنت نه میگشايد نه میپوشاند
با اندوهم چه میكنی ای باد! نه موافقی نه مخالف
۲. پر زدن ِشب پرهای چسبيده به تاريكی چه چيزی را به يادم میآورد؟ واژهای سرگردان؟ جان كندنِ گربهای در نيمه شب كه خواب را آشفته میكند؟ قفسی از ياد رفته در مهتابیِ خانهای قديمی؟
چه چيزی را به يادم میآورد شاخهای كه در ذهنم شكسته بیآنكه انبوه برفی بر تنش نشسته باشد
دست میكشم بر شيشه محو میشود بخار از حروفی غمگين
حافظهام اگر مرده باشد صدا ادامه میدهد آفتاب را كه خيس مانده بر لختههای خون در خيابان
۳. چه میگذرد بر مگسك تفنگ وقتی به قلب انسانی نگاه میكند بر آدمهای دور از هم كه نزديكترند به مرگ.
با اين همه سوت قطار، بوق ماشين، آژير آمبولانس، كسی صدای اندوه ديگری را نخواهد شنيد. نشانههای تاريك، نشانههای روشن، جريانی شتابان كه میبرد ما را در روشنی، در تاريكی.
حيرتآور است اوج كه پرندهای را در خودش نگه میدارد سازش سنگ و آب وقتی آبشاری فرو میريزد، فرو ريختن خانهای اما با ما چه خواهد كرد؟ تكههای پراكندهی آبی میريزد از رويا بر صفحات روزنامه سفيدی ِ پيراهنها در گودی دستی كه انگشتهايش آن را پنهان میكند. درخششی ميان ماسهها شايد جای پایی باشد كه موجی آن را میبلعد جاهای بيشتری در زندگی، شكل حفره هایی عميق خالی میماند.
هراس بزرگ در راه است چه میكنيم با گلی كه زيباییاش بر سنگی روئیده اضطرابی که با باد میدود چه چارهای جز چیدنِ خارِ سيمها با دستهای خالی، جز فکر به قلبهامان در بیداری، هنگام خواب و رها شدن از سایهای برهنه، با چیزی در مشت که تعقیبمان می کند از کسی که در تاریکی راه میرود و فکرهایش را در ما میریزد.
زمان در حال گذشتن از باغچه است و عطری در مشام میدانها چیزی را به یاد نمیآورد. از حقیقت گمشده چه میدانیم از آنچه میگذرد بر انسانی، که انسانی دیگر به قلبش نگاه میکند.
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
زنبورها
زنبورها گل های زرد را به کندو می برند. صدای انجماد برگ ها گم شده در ناله های زنی که برف بر کمرگاهش کُپه می شود یخ می بندد. شکاف های کوچک شکاف های کوچک تر را می یابند به پیش می روند، عمیق می شوند.
زنبورها خون را به کندو می برند. و خون، زرافه ای ست با گردن و پاهای بلند از بالای قلمروام می گذرد از ارتفاع فواره های میدان ها بالاتر می رود می جهد و خرگوشی در همه ی تنم پنهان می شود.
نمی توانم نگاه نکنم به آن ها که از روبه رو شلیک می کنند. برف بر کمرگاهم می نشیند یخ می بندد لایه ای از خون و سکوت که سربازان بر آن می گذرند. در هر سرباز زنی آماده ی شلیک است، زنی فرو رفته در پرچمی از پوست، و سربازان پرچم ها را می پوشانند.
نمی توانم به روبه رو نگاه نکنم و خرگوش زیر توده ای از برف مدفون می شود. شکاف ها را دنبال می کنم، درون و بیرونِ خودم را: خون منجمد و خون جاری هیچ کدام به زخم هایم برنمی گردند.
زخم ها عمیق می شوند خرگوشی در آن ها سقوط می کند به مرزهای ناممکن می رسد، به شیارهای تنهایی و یأس .
سربازان با پوتین های شان کُشته ها را پشت و رو می کنند. شیارهای مورب و عمیق چهره ها آن ها را به درون می کشد. گم می شوند میان خرگوش ها و تیر خلاص را به هم شلیک می کنند.
کمرگاهم می سوزد، گورستانی تودرتو که از اجدادم آغاز می شود آن ها که تاریخِ مرگ شان از سنگ ها محو شده است بی خاطره زندگی می کنند و سرگردانی شان را زنبورها به کندو می برند با شهدشان دیوار می سازند.
سربازها از کندوها محافظت می کنند از تاریخ از ملکه و کارگرها.
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
در منحنی ِفاصلهای گم با درخت میخوابد وهمِ دوگانگی : رسمی ترین لباس، بر اندام شاخه ها
اما شب در حقارتِ میزها رها شده است پیوسته در تلفّظِ کاغذ اقلام لازمیست برای جهیدن از رویا
در بازگشت به طعمها و دهان، چاقوست و آفریدگارِ کوچک انواعِ مزهها با گس ترین دهان به صبح میغلتد نارس به طعمِ لبانت در اعتصاب
مزه اش کن ! بِچِش حواس را مخلوقِ رنگهای تنام به پارههای پیرهنت
به شیرِ جاری و خون که در جراحتِ سینه مضطرب است پس تکه هات را به برگ میسپرد آغشته در تبِ ظهر
به پیشنهاد آناهیتا رضایی
داستان هفته
در اتاق کار را که باز کردم، دیدم پنجره.ها طبق معمول باز است و روکش ماشین تحریر هم برداشته شده. پرسیدم «چیزی شده؟» پدرم عبوس و عنق نشسته بود _ البته نه شبیه وقتهایی که تجدیدی میآوردم _ و مادرم هم ظاهراً یکی از آن حملههای عصبی سراغش آمده و بیحال یک گوشه افتاده بود. رفتم سمت کتابخانه و خودم را انداختم روی مبل راحتی سبزرنگ. هم گیج شده بودم و هم کنجکاو که بدانم علت این اوضاع قمر در عقرب چیست. جوابم را ندادند، ولی خودشان همچنان داشتند جواب همدیگر را می دادند. جوابهایشان، که البته لازم نمیدیدند به سؤال مرتبط باشد، جلو چشم و بغل گوش من، به سوی همدیگر پرتاب و منفجر میشد. انگار من فقط وقایع نگار جنگ بودم. مادرم داشت میگفت چقدر از «آنیکی» بیزار است و هیچ اهمیتی ندارد که پدرم آن قدر آشغال است که با آن پتیاره روی هم میریزد و یادش میرود زن و خانوادهای دارد که برای آبروی آنها هم شده باید حفظ ظاهر کند، ولی مسئله در اصل چیز دیگری بود: رابطهی علنی. شانه به شانهی همدیگر در باغ گیاهشناسی قدم بزنند، سینما بروند و در کافه قرار بگذارند. بعد میخواهی چه شود؟ معلوم است که آملیا، زن برادرش، به خودش اجازه میدهد در لفافهی دلسوزی به او طعنه بزند که بعضی آزادیها را باید محدود کرد ( آنهم او، آن لكاته!) و برادرش، یعنی داییام، کیف کند از یادآوری اینکه چقدر مادرم را قبل از ازدواج نصیحت کرده و گفته که پدرم سر سوزنی لیاقت او را ندارد ( آنهم او، آن بیغیرت!).به اینجا که رسید موضوع روشن شد و من بفهمینفهمی از اصل ماجرا سر درآوردم. احساس کردم مزاحمم و بهتر است شرم را کم کنم. هنوز درست از روی مبل بلند نشده بودم که پدرم بدون این که نگاهم کند گفت: «بنشین!» طبعاً نشستم، ولی این بار بیشتر در مبل فرو رفتم. از بالای شانهی راستم میتوانستم پر کلاه مادرم را تشخیص بدهم و در سمت چپ، پیشانی بلند و کله ی طاس پدرم را. پیشانی بلند و عقبرفته ی پدرم با هر جوابی که میداد _ باربط یا بی ربط _ یکی در میان چین میخورد و صاف میشد، رنگ میباخت و گر میگرفت. میگفت خیانت نکرده، و وقتی هم که مادرم با آن یارو ریکاردو دل میداده و قلوه میگرفته جیکش درنیامده چون احتیاط سرش میشود و آبروی خانواده از همهچیز برایش مهمتر است و چارهای نداشته جز این که دندان روی جگر بگذارد. مادرم در جوابش گفت چرند نگوید چون میداند این دندان روی جگر گذاشتنها از کجا میآید. پدرم پرسید از کجا. مادرم گفت از این که سرش را مثل کبک کرده بوده زیر برف پدرم. جواب داد حتماً همین طور بوده، چون خیال میکرده مادرم با ریکارد و فقط لاس میزده، ولی نگو کار به جاهای باریک هم کشیده. پر کلاه مادرم تکان شدیدی خورد. ظاهراً ضربهی سختی خورده بود. بالعکس پدرم خندهای کرد و پیشانیاش از هم باز شد. حتی انگار کیفور شد. مادرم درجا فهمید رودست خورده است. فهمیدم پدرم احتمالاً از اول همه چیز را میدانسته و فقط منتظر فرصت مناسب بوده تا ضربهاش را کاریتر بزند. مادر چند هقهق عصبی کرد و پر کلاهش از دیدرس من خارج شد. کمکم آتش بس شد. پدرم گفت حالا دیگر موافق طلاق است. مادرم گویا موافق نبود و میگفت طلاق خلاف شرع است و ترجیح میدهد زندگیشان را با خداحافظی دوستانهای از هم جدا کنند، یعنی هم خودشان و هم اموالشان را. پدرم گفت کارهای دیگری هم هست که خلاف شرع است، ولی دیگر ادامه نداد و به ریکاردو و «آن یکی» اشاره نکرد. فقط از جدایی گفت و از مال و اموال، بیشتر هم از مال و اموال. مادرم گفت ملک پرادو را ترجیح میدهد. پدرم هم همین نظر را داشت. یعنی او هم همان را میخواست. من از همه بیشتر از ملک پوسیتوس خوشم میآید. هر آدم عاقلی ملک پوسیتوس را ترجیح میدهد، ولی چون پدر و مادر من فقط عاشق دعوا و مرافعهاند و خوششان میآید فحش و فحشکاری کنند، ملک پرادو در عرض بیست دقیقه هفتهشت بار تغییر مالکیت داد. عاقبت حرف مادرم به کرسی نشست و ملک پوسیتوس خودبهخود نصیب پدرم شد. بعدش نوبت به اتومبیلها رسید؛ پدرم کرایسلر را ترجیح میداد و طبعاً مادرم هم همان را. اینجا هم مادرم برنده شد، ولی پدرم ظاهراً ککش نگزیده بود: شکست مصلحتاندیشانه. بعد دوباره جنگشان گرفت: سر مالکیت زمینها، سهمشان از مزرعهی نعنا، اوراق بهادار و انبار هیزم. اتاق کار داشت تاریک میشد. پر مادرم که دوباره در دیدرس قرار گرفته بود ،حالا فقط سایهای سیاه بر پنجره بود. کلهی طاس پدرم هم دیگر برق نمیزد. صداهاشان خشدار شده بود و دیگر حالت بگومگو نداشت، ولی همچنان بیرمق به همدیگر میتوپیدند و خاطرات ناخوشایند را مرور میکردند، انگار کسی زورشان کرده بود همین الگو را ادامه بدهند. دیگر فقط مانده بود تکلیف بلیتهای بختآزمایی روشن شود و چکهای معوقه، و چند کار خردهریز دیگر. بلند شدند و به سمت همدیگر رفتند. نا نداشتند ولی ظاهراً رضایت خاطر داشتند. حالا کامل میدیدمشان. آنها هم مرا میدیدند: لت و پار و نیمهجان افتاده روی مبل. پدرم انگار تازه یادش آمد که من آنجا بودهام آرام و بیحوصله گفت: «ای بابا، این هم مانده!» از جایم تکان نخوردم. سرد و بیحرکت و بیاعتنا همانجا ماندم، درست مثل بقیه ی مایملکشان.
پیشنهاد کسری کبیری
پیشنهاد داستان کوتاه خرپشته
کتاب هفته
پیشنهاد خواندنی: درمان شوپنهاور نویسنده آروین د. یالوم ترجمه سپیده حبیب نشر قطره
درباره کتاب: یک روانشناس برای رهایی از تسلیم شدن در برابر مرگ پیشبینی شدهاش، تلاش میکند تا تسلیم هراس از مرگ نشود.
از متن کتاب : هر نفسی که فرو میبریم، مرگی را که مدام به ما دست اندازی میکند، پس میزند….
احمد شاملو (۲۱ آذر ۱۳۰۴ – ۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلمساز، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران بود. شاملو تحصیلات مدرسهای نامرتبی داشت؛ زیرا پدرش افسر ارتش بود و پیوسته از شهری به شهری گسیل میشد، و از همین روی خانوادهاش هرگز نتوانست مدتی طولانی جایی ماندگار شوند. زندانی شدنش در سال ۱۳۲۲ بهسبب فعالیتهای سیاسی پایانِ همان تحصیلات نامرتب بود. شهرت اصلی شاملو بهخاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی که هماکنون یکی از مهمترین قالبهای شعری مورد استفادهٔ ایران بهشمار میرود و تقلیدی است از شعر سپید فرانسوی یا شعر منثور شناخته میشود…
پرواز خیال برای ساختن درامی زندگینامه ای با اقتباس آزاد از زندگی آمادئوس موتسارت بر اساس آنچه کارگردان شهیر چک، میلوش فورمن و نمایشنامه نویس برجسته انگلیسی، پیتر شِیفر، در سر پروراندند، به اندازه نبوغ قهرمان داستانش، موتسارت، و جنون مرگبار ضد قهرمانش آنتونیو سالییِری، جسارتی می طلبید که این هر دو به آن دست یازیدند و نقش این خیال، یکی از برترین آثار سینمایی جهان، فیلم « آمادئوس» است. با نگاهی به ژانر زندگینامه ای، می توان به راحتی اذعان کرد که در اغلب موارد این کوششها به دلیل شکافهای بین واقعیت زندگی مشاهیر و آنگونه که در آثار پدید آمده از زندگی ایشان بازنمایی می شود با توفیق همراه نیست و به جدلهای بسیار بر سر اسناد تاریخی و زاویه دادن های ایدئولوژیک بر فرازهای زندگی آنان می کشد. از همین رهگذر، فورمن محور اساسی درام خود را نه بر سیر تاریخ نگارانه شخصیت یگانه فیلمش، بلکه بر سر کشمکشی ابدی ازلی در هنر و شخصیت هنرمند گذاشت، آنجا که مسیر گذار از مرزهای نبوغ، رهپویان این قله را یک به یک پشت سر می نهد و تنها قهرمانانی با گذر از مرزهای جنون، به ستیغ دست می یابند و دیگران را در حسرت و غبطه ای جانکاه در این مسیر بر جای می گذارند. همپیمایانی که چه بسا در پیچ و خم های کوره راهها، دشنه بر پشت پیشروندگان گذارند، نه از خبث نیت، نه هرگز، بلکه از تمنا و شوق رسیدن به آنچه در می یابند هرگز و با هیچ کوشش و فداکاری به آن دست نخواهند یافت. آنتونیو سالییری، عالیجاه ترین موسیقیدان هم عصر موتسارت که با تقدم سنی در دربار، مورد تفقد خاصه است، در جدال با نبوغ موتسارت جوان ، در هزارتوهای ذهن، چنان راههایی پرخطر را در می نوردد که سرانجام در سال 1823، از پی تلاشی نافرجام برای خودکشی و پایان این مشقت کشنده، درتیمارستانی محبوس می شود و اعترافات هذیانی او به گوش کشیشی جوان می رسد. سالیری دو ملودی را که از تالیفات اوست برای کشیش می نوازد و کشیش آنها را باز نمی شناسد. سپس سالیری قطعه کوچک شبانه از موتسارت را نواخته و کشیش بی درنگ نام خالق اثر را به زبان می آورد. با این سرآغاز، سالیری داستان زندگی و مرارت های خود را در عالم موسیقی باز می گوید تا رسیدن به بحرانهایی که به خدعه ها و دسیسه های بسیار مهلک از جانب سالیری بر علیه موتسارت جوان و شیدا می رسد و دامهایی که او برای نابودی موتسارت می افکند. گرچه این بغض و نفرت در میان هنرمندان برجسته، که به رقابتهای خصم آلود و بنیان افکن انجامیده مسبوق به سابقه است و مرزهای آن را هیچ اخلاقیاتی حصر و محدود نمی کند اما تبار فیلم فورمن، از همان گونه « فانتزی بر اساس تم سالیری و موتسارت» نامی که شیفر در نمایشنامه اش بر آن نهاده بود دارد: فرمی موسیقیایی بر اساس بداهه پردازی. جدالی نهایی و ابدی و کشمکش نبوغ و میان مایگی.
فیلم« آمادئوس» در یازده رشته برگزیده رقابت در اسکار شد و به هشت جایزه نایل آمد. سر لارنس اولیویه در مراسم اسکار بدون خواندن نام دیگر آثار و بدون مقدمه فیلم را به عنوان بهترین فیلم سال اعلام کرد و در بخش بازیگری، هر دو بازیگر نقش موتسارت و سالیری، در اتفاقی نادر، اسکار را از آن خود کردند. در انبان افتخارات فیلم به چهار جایزه بفتا، چهار گلدن گلوب و جایزه انجمن کارگردانان آمریکا می توان اشاره کرد.
زمان: ۲۷ بهمن تا ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ محل نمایش: گالری ۲+
نویسنده: ندا جبارزاده
معروف است اختراع عکاسی و در دسترس عموم قرار گرفتن توانایی عکسبرداری، هنرهای زیبا را برای همیشه تحتالشعاع خود قرار داد. مسئلهی اصلی در این مورد امکان بازنمایی واقعگرای جهان، آنگونه که به چشم همگان میآمد، بود. از آن زمان تاکنون این پرسش در کانون توجه هنر نقاشی و تنش آن با عکاسی قرار گرفت: اگر عکاسی تصویری بسیار شبیه به واقعیت و تقریباً عینبهعین آن را تولید میکند، چه نیازی به طراحی و نقاشی رئالیستی از جهان هست؟ یک پاسخ زمانبر و طولانی به این پرسش، گسترش تدریجی هنر مدرن و هرچه انتزاعیتر شدن آن بود؛ تا جاییکه دیگر اثری از هیچ عنصر یا نشانهای از جهان واقعی در تابلوی نقاشی پیدا نبود. نمایشگاه جدید مهران مهاجر که سالهاست در زمینهی ترجمه، تألیف، تدریس و تولید اثر هنری در عکاسی تجربه اندوخته، با عنوان «نحو محو»، کوششی است در جهت تهی کردن هنر عکاسی از هر نشانهی قابل ارجاع به جهان واقع. این مجموعه درعینحال که واجد ماهیتی تجربهگراست که هنرمند در آن حاصل سالهای پختگی خود را در معرض عموم قرار میدهد، پیشنهادی است برای بقای هنر عکاسی بهمثابهی هنری زنده در عصری که شاهد وفور تصاویر واقعگرایانهی عکاسی بهطور روزمره در شبکههای اجتماعی و بیلبوردهای تبلیغاتی در مقابل دیدگان همه هستیم. البته که این صرفاً ابتکار مهران مهاجر نیست و در تاریخ عکاسی بسیار تکرار شده اما مسئلهی تاریخیای که این قبیل آثار به آن اشاره دارند چیزی شبیه به این است. اینجا پرسش دیگر در هنرهای زیبا مطرح نمیشود و در تنش با هنر نقاشی نیست بلکه پرسش این است: آیا همچنان نیازمند نمایش آثار واقعگرایانهی عکاسی بهمثابهی هنر در گالریها هستیم، وقتیکه در زیست روزمره، هر روز و هر ساعت تصاویری از این دست در مقابل چشمانمان قرار دارند؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محل نمایش: @plus2gallery نویسنده: @neda.jabarzadeh ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Instagram: @neveshtart Website: www.neveshtart.com ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #نوشتآرت #زیبان #گالری_پلاس۲ #مهران_مهاجر #neveshtart #zeeban #mehran_mohajer #plus2gallery
گالری گردی از هفته گذشته
گالری گردی در تهران
نمایشگاه عکسهای دهه شصت ساسان مویدی، 27 بهمن تا 8 اسفند 1402