من سالوادور دالی، قبول! تو از کجای تنت آفتاب میزند بیرون؟ اگر بگویم عشق از کنار دست تو آغاز شد میگویید منوچهر آتشی گفته است اگر بگویم حالا دو روز تربت من در راه است میگویید خطش بزن براهنی زده است ما شعرمان را زیرزمین میگوییم نور که نباشد چشمها درشتترند لودگی میکند کلمه، کلمه را میبلعند کلمه به جای عشق مینشیند، عشق را میبلعند پنج متر، ما شعرمان را پنج متر پایینتر از سطح زمین میگوییم زیرزمین خال لب سیاهتر است پشه نیشش را تیز میکند ما گوشمان را نور که نباشد مارها عاشقانهترند لیلای درازقامت من، مار مفصل! مجنون توام به مانند مار کوچکی نیشم بزن لیلای مفصل، سیاه درازقامت من ای که من مجنون مار ـ لیلای گیسوی تو نیشم بزن، چند کلمه نیشم بزن (و اما اینجا یکی هست که پیوسته لیلا میسازد با موهایی که ندارد، سیاه و چشمهای درشتش) لیلاساز من ای لیلاساز! با موهایی که نداری سیاه و چشمهای درشتت از بلندای عشقهای زیرزمین چند کلمه پرتابم کن لیلاساز! اگر که بگویم مرا به سطح زمین نفرست میگویی مگر تو عاشق ماری؟ به روی زمین میآیم من که مدیون آفتاب خدا هستم لودگی نکن! آفتاب وزوزکنندهی پشهای من سالوادور دالی قبول، و از کجای تنت آفتاب میزند…
برای درج آگهی در گالری گردی هفته با خرپشته به شماره 09124110368 پیام دهید
پیشنهاد خواندنی
برخی هیجانها به زمان شتاب میبخشند، بعضی آن را کُند میکنند؛ و گاه نیز زمان گویی غیبش میزند.
( از متن کتاب)
روایت داستانی ساده، که هر چه جلوتر میرود در حلقههایی پیچیده بهم گره میخورد تا شاید شکل به خاطر آوردن زندگی در گذر زمان منجر به “درک یک پایان” شود. پیشنهاد از ارنواز صفری نویسنده و مترجم