گالری‌گردی و تولیدِ سوژه‌ی فرهنگی

5

صورت‌بندی نهادیِ دیدن در تهران

فرهنگ گالری‌گردی در تهران را اگر تا سطح «تماشای نمایشگاه» پایین بیاوریم، دقیقاً همان چیزی را از دست می‌دهیم که این پدیده را از یک سرگرمیِ فرهنگی به یک فرمِ اجتماعیِ تمام‌عیار بدل می‌کند: گالری‌گردی نه مصرف تصویر، بلکه تولیدِ شیوه‌های دیدن است؛ نه عبور از کنارِ آثار، بلکه عبورِ سوژه از کنارِ خویش، در آینه‌ی دیگری، در شبکه‌ی نگاه‌ها، در اقتصادِ اعتبار، و در دستگاهِ نامرئیِ هنجارها. اینجا «اثر» تنها یک شیء نیست؛ نقطه‌ی تراکم میانجی‌هاست: زبان‌هایی که پیرامونش تولید می‌شود، بدن‌هایی که اطرافش آرایش می‌گیرند، سکوت‌هایی که ارزش پیدا می‌کنند، و نسبت‌هایی که از دلِ این هم‌نشینی‌ها ساخته می‌شود. در چنین سطحی، گالری‌گردی را باید به‌عنوان یک سازوکارِ عینیت‌یابیِ فرهنگ در شهر فهمید؛ سازوکاری که در آن، امرِ زیباشناختی از خلوت سلیقه‌ی فردی بیرون کشیده می‌شود و در میدان میان‌ذهنیِ شهر «جا می‌افتد»، تثبیت می‌شود، و هم‌زمان به نزاع کشیده می‌شود.

گالری در تهران، نه قلمروِ خصوصیِ محض است و نه میدانِ عمومیِ تمام‌عیار؛ یک فضای بینابینی است: نیمه‌عمومی، شکننده و همیشه در معرضِ لغزش میان وعده‌ی «امر مشترک» و واقعیتِ «تمایز». همین بینابینی‌بودن، خصلتِ دیالکتیکیِ گالری‌گردی را تولید می‌کند: از یک سو، سوژه با ادعای مشارکت در امرِ عام وارد می‌شود—ادعای دیدنِ چیزی فراتر از منفعت فوری، ادعای داوری، ادعای گفتگو؛ از سوی دیگر، همان ادعا به‌محضِ ورود، از مسیرِ فیلترهای متعدد مشروط می‌شود: دسترسیِ مکانی و زمانی، هزینه‌های پنهانِ فراغت، کُدهای زبانیِ میدان، شبکه‌های معرفی و معرفی‌شدن، و مجموعه‌ای از عادت‌واره‌های رفتاری که به‌ظاهر طبیعی‌اند اما در واقع، محصولِ انباشت طولانیِ سرمایه‌ی فرهنگی‌اند. بدین‌سان «سلیقه» در اینجا نه یک امر روان‌شناختی، بلکه یک واقعیتِ اجتماعی است: سلیقه یعنی توان تصاحب یک زبانِ داوری، توان تشخیص آن‌چه باید جدی گرفته شود، و توان جای‌دادن خود در سلسله‌مراتب نانوشته‌ی اعتبار.

افتتاحیه‌ها—به‌مثابه لحظه‌ی فشرده‌ی میدان—آشکارترین جایی‌اند که این منطق خود را بی‌پرده‌تر نشان می‌دهد. افتتاحیه آیینِ مدرنِ حضور است: جایی که «دیدن» از شکلِ فردیِ خود خارج می‌شود و به یک کنشِ جمعی-رقابتی بدل می‌گردد؛ کنشی که در آن، اثر اغلب به سطح یک بهانه فروکاسته نمی‌شود، بلکه به سطحِ یک «پرده» ارتقا می‌یابد: پرده‌ای که روی آن مناسباتِ تعلق، مرجعیت، و مشروعیت نقش می‌بندد. در این آیین، بدن‌ها به نشانه تبدیل می‌شوند: شدت مکث، فاصله از اثر، نحوه‌ی نزدیک‌شدن، طرز نگاه (نفوذی، گذرا، بی‌اعتنا)، و حتی ریتم حرکت در فضا، همگی حامل پیام‌اند. این پیام‌ها ساده‌اند اما بی‌رحم: «من حق حضور بی‌توضیح دارم»، «من زبان میدان را بلدم»، «من داوری می‌کنم و داوری می‌شوم». گفتار نیز همین‌قدر سازنده است: جملات کوتاهِ تأییدی، ارجاع‌های سریع، اصطلاحات فنی و آن سکوت به‌ظاهر متین که گاه نقشِ پوششِ نادانی و گاه نقشِ نمایشِ تسلط را بازی می‌کند. هیچ‌چیز تصادفی نیست، حتی اگر همه‌چیز به‌ظاهر خودانگیخته باشد؛ خودانگیختگی در اینجا همان صورتِ نرمِ هنجار است.

مکانیسمِ مرکزیِ این میدان، به‌رسمیت‌شناسی است: نه به معنای اخلاقیِ احترام، بلکه به معنای سازوکارِ تولیدِ سوژه در نسبت با دیگری. سوژه‌ی گالری‌رو، فقط مخاطبِ اثر نیست؛ مخاطبِ نگاه‌های دیگر نیز هست. او در هر لحظه هم می‌بیند و هم دیده می‌شود؛ و این دو حرکت از هم جدا نیستند، بلکه یکدیگر را مشروط می‌کنند: کسی که «درست» می‌بیند، همان کسی است که «درست» دیده می‌شود، و بالعکس. بنابراین گالری‌گردی، کارگاهِ تولیدِ سوژه‌ی فرهنگی است: سوژه‌ای که اعتبارش در خلوت ساخته نمی‌شود، بلکه در گردشِ نگاه‌ها و تأییدهای متقابل و ردهای نامرئی تثبیت می‌گردد. اینجاست که طرد و ادغام شکلِ پیچیده‌ای پیدا می‌کند: طرد کمتر با ممنوعیتِ رسمی رخ می‌دهد و بیشتر با نامرئی‌سازی، با نشنیدن، با دعوت‌نشدن، با تبدیل‌شدن به «تماشاگرِ صرف» بدون حقِ گفتن و نوشتن. ادغام نیز نه با شعارِ برابری، بلکه با ورود به زبان، به شبکه، به ریتمِ میدان انجام می‌شود؛ یعنی با عبور از یک آستانه‌ی کُدگذاری‌شده که بسیاری حتی بدون درکِ آن، پشتش می‌مانند.

تهران به‌عنوان شهر، این سازوکار را نه فقط میزبانی، بلکه تولید می‌کند. فرهنگ گالری‌گردی روی جغرافیایی نابرابر می‌نشیند: پراکندگی فضاها، تفاوتِ دسترسی، هزینه‌های زمانی و مالیِ رفت‌وآمد، و ریتم‌های شهریِ آخرهفته‌ها، یک منطقِ فضایی-طبقاتی می‌سازند که در آن، «امر فرهنگی» به‌طور ناگزیر با «امکانِ حرکت» گره می‌خورد. به همین دلیل، گالری‌گردی هم می‌تواند تجربه‌ی شهر باشد—شکستنِ مسیرهای عادت، کشفِ محله‌ها، مواجهه با فضاهای غیرمنتظره—و هم می‌تواند بازتولیدِ مدارهای ثابت باشد: حلقه‌هایی که مدام خود را بازدید می‌کنند، چهره‌هایی که مدام یکدیگر را تکرار می‌کنند، و زبانی که مدام خود را تثبیت می‌کند. گشودگیِ رویداد در سطحِ فرم، می‌تواند هم‌زمان بستگیِ حلقه را در سطحِ رابطه پنهان کند؛ و این تضاد، از بیرون به میدان تحمیل نمی‌شود، از درونِ خودِ نیمه‌عمومی‌بودنِ گالری سر برمی‌آورد.

در این میدان، اقتصاد فقط اقتصادِ فروش نیست؛ اقتصادِ توجه است. توجه یعنی توانِ دیده‌شدن، شنیده‌شدن، نقل‌شدن، و تبدیل‌شدن به مرجع. وقتی توجه کمیاب می‌شود، رقابت نه فقط بر سرِ «کیفیتِ اثر»، بلکه بر سرِ «قابلیتِ دیده‌شدنِ اثر» سازمان می‌یابد. این‌جاست که میان خودآیینیِ زیباشناختی و دگرآیینیِ میدان تنشی بنیادی شکل می‌گیرد: اثر می‌خواهد خود را بر اساسِ ضرورتِ درونیِ فرم پیش ببرد، اما میدان مدام آن را به ضرورت‌های بیرونی فراخوان می‌کند: روایت‌پذیری، عکس‌پذیری، قابلیتِ تبدیل‌شدن به نشانه، قابلیتِ گردش در شبکه‌ها. این فراخوان، ضرورتاً به معنای ابتذال نیست؛ به معنای تغییرِ صورتِ عینیت‌یابیِ ارزش است. ارزش دیگر فقط در ماده و ترکیب و تکنیک مستقر نمی‌شود؛ بخشی از ارزش در پیرامونِ اثر تثبیت می‌گردد: در گفتارِ کیوریتوریال، در متن‌های کوتاه، در شبکه‌های ارجاع، در مناسکِ افتتاحیه، در عکس‌ها و بازنشرها. بدین‌سان تجربه‌ی زیبایی‌شناختی به یک «رخدادِ نشانه‌ای» تبدیل می‌شود: رخدادی که باید تولیدِ نشانه کند تا بقا پیدا کند، و باید بقا پیدا کند تا نشانه‌های بیشتری تولید کند.

شبکه‌های اجتماعی این منطق را تا حدِ یک دستگاهِ ثانویه‌ی مشروعیت تشدید کرده‌اند: نگاه داده‌مند می‌شود، حضور سند می‌شود، و سند قابلِ گردش. خطرِ بنیادی اینجاست: جایگزینیِ تجربه با نمایشِ تجربه. اما این را نباید با پند اخلاقی حل کرد؛ مسئله ساختاری‌تر است. وقتی میدانِ فرهنگی با میدانِ رسانه‌ای هم‌پوشان می‌شود، «معنا» ناچار است با «سرعت» و «قابلیتِ گردش» کنار بیاید. در چنین وضعی، حتی مخالفت و نقد نیز می‌تواند در قالبِ ژست به گردش درآید. این همان نقطه‌ای است که فرهنگ گالری‌گردی یا به خودبازتابی می‌رسد یا در خودتکراریِ آیینی گیر می‌کند: یا میانجی‌هایش را آگاه می‌کند، یا در میانجی‌هایش حل می‌شود.

مسئله‌ی بالغ‌شدنِ این فرهنگ دقیقاً همین‌جاست: آیا گالری‌گردی می‌تواند از سطحِ مناسکِ صرفِ به‌رسمیت‌شناسی به سطحِ تولیدِ امرِ عمومیِ تأمل‌پذیر ارتقا پیدا کند؟ ارتقا یعنی تبدیلِ «حضور» به «گفتگو»، تبدیلِ گفتگو به «نوشتار»، و نوشتار به «حافظه‌ی عمومی». بدون نوشتارِ جدی، رویدادها مصرف می‌شوند و می‌میرند؛ بدون آرشیو، اختلاف‌نظرها به شایعه تقلیل پیدا می‌کنند؛ بدون آموزشِ عمومیِ زبانِ دیدن، داوری به انحصارِ حلقه‌ها درمی‌آید و هر نگاهِ تازه‌ای به‌سرعت یا رمانتیک می‌شود یا تمسخر. میانجی‌های عمومی—نقد، ترجمه، نشست‌های واقعیِ گفت‌وگو، و تربیتِ خوانش—شرطِ عبور از نمایش به فهم‌اند. و «فهم» در اینجا نه به معنای داشتنِ اطلاعات بیشتر، بلکه به معنای روشن‌کردنِ شرایطِ امکان است: اینکه چرا برخی چیزها دیده می‌شوند و برخی دیده نمی‌شوند؛ چرا برخی زبان‌ها مشروع‌اند و برخی زبان‌ها طرد می‌شوند؛ چرا برخی بدن‌ها در فضا حل می‌شوند و برخی بدن‌ها باید حضورشان را توضیح دهند؛ چرا برخی داوری‌ها فوراً اعتبار می‌گیرند و برخی داوری‌ها به «خام‌بودن» یا «نفهمیدن» تقلیل داده می‌شوند.

در نقطه‌ی اوج، تحلیلِ فلسفی-اجتماعیِ گالری‌گردی به یک نتیجه‌ی سخت‌گیرانه می‌رسد: آزادیِ فرهنگی نه در حذفِ میانجی‌هاست (چون میانجی‌ها شرطِ عینیت‌یافتنِ امرِ مشترک‌اند)، بلکه در عقلانی‌کردنِ میانجی‌هاست؛ یعنی در آشکارکردنِ قواعدِ نانوشته، در امکان‌دادن به اختلافِ نظر به‌عنوان موتورِ زنده‌بودنِ میدان، و در بیرون‌کشیدنِ زبانِ داوری از انحصار. آن‌گاه گالری‌گردی دیگر فقط «گردش» نیست؛ لحظه‌ای است که شهر، خود را به‌مثابه شهر بازمی‌شناسد: هم توانِ ساختنِ امرِ مشترک را و هم وسوسه‌ی بازتولیدِ مرزها را. و دقیقاً در همین دوگانگی است که ارزشِ این فرهنگ آشکار می‌شود: چون نشان می‌دهد که امرِ زیباشناختی—حتی در محدودترین و شکننده‌ترین فضاهای نیمه‌عمومی—می‌تواند به میدانِ آزمونِ سوژه، میدانِ نزاعِ مشروعیت، و میدانِ تولیدِ معنا تبدیل شود؛ به شرطِ آن‌که مناسکِ دیدن، از خود عبور کند و به موضوعِ اندیشیدن بدل شود. وقتی «دیدن» از وضعیتِ بی‌واسطه‌ی خود بیرون کشیده می‌شود و به سطحِ تأمل درباره‌ی خودِ دیدن می‌رسد، گالری‌گردی از سبک‌زندگی به فرهنگ ارتقا پیدا می‌کند؛ از نمایش به مفهوم؛ از تکرارِ حلقه‌ها به امکانِ عمومی‌سازیِ تجربه. این همان لحظه‌ای است که در آن، هنر دیگر صرفاً چیزی برای نگاه‌کردن نیست، بلکه چیزی است که نگاه را می‌سازد—و با ساختنِ نگاه، امکانِ دیگری از زیستِ مشترک را در شهر، ولو به‌صورت محدود و شکننده، قابلِ تصور می‌کند.

بام‌گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.