پژواک رقص و رنگ از غارها تا معابد سنگی

مقدمه: نبض آغازین
تصور کنید در اعماق یک غار، جایی که مفهوم روز و شب معنایی ندارد و زمان خود را در چکههای آبی که هزاران سال از سقف فرومیریزد، نشستهاید. تنها روشنایی، رقص لرزان و بیقرار شعلههای آتش است که سایههایی غولپیکر و وهمآلود بر دیوارهای ناهموار میاندازد. هوا آمیخته با بوی خاک مرطوب، دود چوب و حسی باستانی از تقدس است. در این جهان زیرزمینی، هنر یک سرگرمی یا تزئین نبود؛ بلکه یک ضرورت حیاتی، یک ابزار بقا و یک پل لرزان میان دنیای شکننده زندگان و قلمرو قدرتمند ارواح بود. موسیقی و نقاشی، دو زبان جداگانه نبودند، بلکه ضربانهای یک قلب واحد به شمار میرفتند؛ قلبی که برای موفقیت در شکار، برای غلبه بر ترس و برای درک جایگاه انسان در کیهان میتپید. این داستانی است درباره اینکه چگونه صدای گامهای کوبنده رقصندگان بر زمین گِلی و رنگ اُخرایی که بر سنگ سرد کشیده میشد، باهم سخن میگفتند؛ داستانی از وحدت جادویی در عصر شکار و گذار آن به نظم کیهانی در عصر کشاورزی.
1. عصر شکار: خلسه در بطن زمین
غار، تنها یک پناهگاه در برابر سرما و درندگان نبود؛ رحم زمین بود. مکانی مقدس و آکوستیک که در آن، آیینهای سرنوشتساز برای تضمین آینده قبیله اجرا میشد. در قلب این آیینها، شمن، جادوگر یا شکارچیان برگزیده قرار داشتند. شواهد باستانشناسی، مانند ردپاهای کودکان و بزرگسالان که بهصورت دایرهای در کف گِلی غارهایی چون «توک دُئودوبرت» در فرانسه باقیمانده، تصویری زنده و تکاندهنده از این مراسم را پیش روی ما میگذارد.

داستان ازاینجا آغاز میشود: زنان قبیله، دایرهای انسانی و مقدس تشکیل میدادند. آنها با کوبیدن منظم و قدرتمند پاهایشان بر زمین و کف زدنهای هماهنگ، یک ضربان زنده و تپنده خلق میکردند. این موسیقی، به هیچ ابزاری نیاز نداشت؛ بدن انسان خود نخستین و مقدسترین ساز بود. این ریتم جمعی، لنگرگاه روانی آیین بود؛ نبضی استوار که به شمن اجازه میداد به دنیای آشوبناک ارواح سفر کند. در مرکز این دایره تپنده، شمن که خود را با پوست و شاخ حیوانات آراسته بود، رقص خلسه را آغاز میکرد. حرکات او تقلیدی صرف نبود، بلکه یک استحاله بود؛ او در ذهن خود به حیوان تبدیل میشد. جهشهای ناگهانی یک گوزن، خیز برداشتن یک گاو وحشی، یا قدرت سنگین یک خرس در اندام او حلول میکرد. این رقص، یک نمایش نبود؛ سفری بود به جهان دیگر برای یکی شدن با روح حیوان و به دست آوردن قدرت و اجازه آن برای شکار فردا.
ریتم این موسیقی، بازتاب مستقیم طبیعت وحشی بود: نامنظم، انفجاری و غیرقابلپیشبینی. این ضربانها از کجا میآمدند؟ از صدای تپش قلب هراسان در هنگام تعقیب یک ماموت، از غرش ناگهانی رعد در آسمان، از صدای شکستن شاخهها زیر پای یک حیوان رمیده، یا از سکوت پرتنش پیش از حمله. موسیقی آنها، آینهای صوتی از جهان خطرناک و پرآشوبی بود که در آن میزیستند؛ جهانی که بقا در آن بهجای پیروی از الگوهای منظم، به واکنشهای آنی و غریزی بستگی داشت.

این آیینها نمردهاند بلکه پژواک آنها هنوز هم در میان اقوام بومی آفریقا، مانند قوم «سان» در صحرای کالاهاری، شنیده میشود. در رقصهای شفابخش آنها نیز، زنان دایرهای تشکیل میدهند و با کف زدن و آوازی چندلایه و پیچیده، فضایی برای رقص خلسهآور مردان ایجاد میکنند تا به جهان ارواح سفر کنند. در میان بومیان استرالیا نیز، رقص و نقاشی بر بدن، بخشی جداییناپذیر از تعریف داستانهای «زمان رویا» است.

گاه، صدایی عمیقتر از صدای دست و پاها به این آیین اضافه میشد. صدای یک ساز بادی بلند، مانند دیجریدو در استرالیا که از یک شاخه درخت که موریانهها درونش را خالی کرده بودند ساخته میشد. صدای آن، صدایی نبود که از حنجره انسان برآید؛ غرشی بم، ممتد و لرزاننده، شبیه نعره یک گاو وحشی یا پژواک صدای خود زمین بود. این صدای نافذ که در فضای آکوستیک غار طنینانداز میشد، مرز میان جهانها را میشکست، ارواح طبیعت را فرامیخواند و با ارتعاشات فیزیکی خود به رقصنده کمک میکرد تا عمیقتر در حالت خلسه فرو رود؛ و در آن تاریکی مقدس، در نقاطی از غار که صدا بیشترین پژواک را داشت، تصویر یک گاومیش که با رنگهای معدنی بر دیوار کشیده شده بود، با صدای نعره مانند ساز و ضربان کوبنده رقص، جان میگرفت. در آن لحظه، تصویر و صدا یکی میشدند و شکار فردا، در همان آیین تضمین میشد.

2. عصر کشاورزی: ریتم زمین و مارپیچهای ابدیت
با انقلاب کشاورزی و اهلی کردن گیاهان و حیوانات، نبض جهان تغییر کرد. انسان دیگر یک شکارچی سرگردان و تابع اتفاق نبود؛ او به زمین وابسته شد و زندگیاش با چرخههای قابل پیشبینی فصول، طلوع و غروب خورشید و حرکت ماه گره خورد. ریتم انفجاری و هیجانی شکار، جای خود را به ضربآهنگ صبورانه، منظم و تکرارشونده کار کشاورزی داد: حرکات هماهنگ برای شخم زدن، آوازهای جمعی برای کاشتن و رقصهای شکرگزاری برای درو کردن.
این تغییر بنیادین در ریتم زندگی، مستقیماً در هنر و معماری آن دوران منعکس شد. دیگر نیازی به تقلید از آشوب طبیعت نبود؛ اکنون هدف، بازآفرینی نظم کیهانی بود. دایرههای رقص آیینی از درون غارهای تاریک به فضای باز و زیر آسمان منتقل شدند و در مقیاسی عظیم و ماندگار، به معابد سنگی دایرهای شکل مانند استونهنج تبدیل گشتند. این سازههای باشکوه، تکرار همان دایره مقدس رقصندگان در مقیاسی ابدی بودند؛ رصدخانههایی برای دنبال کردن حرکت اجرام آسمانی و تقویمهایی برای پیشبینی فصول.

نماد اصلی این دوره، مارپیچ بود که بر سنگهای معابد مگالیتیک در مالت یا نیوگرنج در ایرلند حکاکی شده است. مارپیچ، ترجمان بصری ریتم جدید زندگی بود: نماد چرخه بیپایان فصول، مرگ و تولد دوباره و سفر حلزونی خورشید در آسمان. این همان منطق تکرارشوندهای بود که در موسیقی آن دوران نیز شنیده میشد؛ ملودیهای ساده و چرخهای که همراه با کار جمعی خوانده میشدند و انسجام جامعه را تقویت میکردند. این نقوش، موسیقی منجمد شدهای بودند که داستان نظم نوین جهان را روایت میکردند.

در اروپای شرقی، سازهای آیینی که گاه از استخوانهای ماموت ساخته میشدند، نشان از تداوم اهمیت این آیینها در مقیاسی بزرگتر دارند. در این معابد فضای باز، صوت (موسیقی منظم و جمعی) و شکل (معماری دایرهای و نقوش مارپیچ) هر دو یک داستان را روایت میکردند: داستان نظمی که انسان در جهان یافته بود و تلاش میکرد تا با تکرار آن در هنر و آیین، آن را برای همیشه حفظ کند. ریتم، از قلب هیجانزده شکارچی به نبض آرام و قدرتمند زمین منتقل شده بود و انسان، با این ریتم جدید، جایگاه خود را نه در برابر طبیعت، بلکه در هماهنگی با آن بازتعریف میکرد.

منابع
- ایبرهم، ج. (۱۳۹۰). تاریخ مختصر موسیقی آکسفورد (چاپ دوم؛ ن. چوبینه، مترجم). موسسه فرهنگی-هنری ماهور.
- جنسن، ه. و. (۱۳۹۳). تاریخ هنر (پ. مرزبان، مترجم). انتشارات علمی و فرهنگی.
- درویشی، م. ر. (۱۳۹۰). دایرهالمعارف سازهای ایرانی (چاپ چهارم). مؤسسه فرهنگی-هنری ماهور.
- مرزبان، پ. (۱۳۹۷). خلاصه تاریخ هنر (چاپ بیست و سوم). انتشارات علمی و فرهنگی.
بام موسیقی
علی پاشا
