ریتم، رنگ، سطح

خوانش حاضر نقاشیهای خسرو شاهرکنی را بهمنزلهی سازوکار سازماندهی ادراک صورتبندی میکند. محور از «موضوع» به «نحوهی دیدن» جابهجا میشود؛ بوم به میدان نیرو بدل میگردد که در آن هر عنصر تصویری، بردار کنش ادراکی است. هدف، تثبیت یک قاب زیبا نیست؛ تدوین پروتکلی برای حرکت کنترلشدهی چشم در شبکهای از تنشها و رهاییهاست. بنابراین، تصویر تابع زنجیرهای از تصمیمهای متوالی است، نه رونویسی از الگوی بیرونی.
در سطح ترکیببندی، مرکز ثقل سیال است و بهندرت بر محورهای متقارن مینشیند. کانونها بهصورت خوشههای موضعی عمل میکنند؛ لبههای فعال و برشهای سنجیده مسیر نگاه را در مدارهای رفتوبرگشت هدایت میکنند. فضای منفی عنصر سازنده است و بر فرم فشار متقابل وارد میکند. تعادل، وضعیت پایدار ندارد؛ برآیند موقتی نیروهاست که با تغییر تراکم یا شکست نرم مرزها بازتنظیم میشود. پرسپکتیو ضمنی است و از تابع خط به تابع حرکت چشم تغییر نقش میدهد. ریتم ترکیببندی، سرعت و نحوهی پیمایش میدان را تعیین میکند.
سامانهی رنگ کارکرد اقلیمی دارد. اشباعهای موضعی در کنار خاکستریهای میانی، تنش سرد/گرم و نسبتهای دقیقِ روشن/تاریک برای تقلید نور طبیعی بهکار نمیروند، بلکه ریتم خواندن را کالیبره میکنند: ضربههای قاطع نرخ ادراک را افزایش میدهند، گذارهای شفاف زمانِ ادراک را میکشند، و نواحیِ خنثی امکانِ توقف تحلیلی فراهم میسازند. رنگ در حکم متغیر ساختاری عمل میکند؛ تغییراتِ خردِ اشباع/دما مسیرهای دید را بازپیکربندی میکند. مرز تزیین روشن است: هرگاه خوشآهنگیِ صرف جایگزینِ تنش کارکردی شود، اثر به زیباییِ کمعمق میل میکند؛ توازنِ اشباعهای فشرده با نواحیِ خنثیِ سنجیده، شرطِ نگهداشتِ نگاه است.
مادهورزی ستون پنهان زبان تصویری است. سطح، آرشیوِ تصمیمهاست: لایهگذاریهای نازک/ضخیم، ساییدگیِ کنترلشده، رسوبهای نیمهخشک و ردِ ابزار، زمانمندیِ اجرا را در جسمِ تصویر تثبیت میکند. عمق نه از پرسپکتیو خطی، بلکه از همپوشانیِ شفافیتها و تغییرِ ضریبِ ماتبودن تولید میشود. نواحیِ خنثی در مرزِ فرم ادغام میشوند و نسبتِ شکل/زمینه را متخلخل میکنند. مخاطب از خوانش سریعِ خطوط منصرف میشود و ناگزیر کیفیتِ گذار از لایهای به لایهٔ دیگر را دنبال میکند. سطح هم «جای وقوع» است و هم «سند وقوع».
در دستگاه تصویرشناختیِ اثر، موتیفِ «گل» نشانهی گیاهشناسانه نیست؛ ابزارِ آزمونِ نسبتهای ادراکی است. تثبیتِ قطعیِ شکل تعمدا به تاخیر میافتد تا امکانِ ادراکِ تازه فعال بماند. هر بازگشت به موتیف، تفاوتی در نسبتِ کانون/حاشیه یا در نحوهی اتصالِ لکه به زمینه ایجاد میکند. این حرکت، پرسش را از «چه هست» به «چگونه دیده میشود» منتقل میکند. قطعات موفق آنهاییاند که این جابهجایی را درونِ منطقِ رنگ و ماده حل میکنند و بینیاز از توضیح بیرونیاند.
ریتم ترکیببندی بهصورت فازهای آغاز، تشدید و فرود عمل میکند که با اندازهی لکه، تراکم بافت و طولِ مکث تعریف میشوند. نواحیِ خنثی برای خواناییِ ساخت ضروریاند و از انباشتِ بیکارکرد جلوگیری میکنند. لبههای سخت/نرم نقشِ پالس دارند و با تغییرِ ناگهانی یا تدریجی، مسیرهای دید را بازآرایی میکنند. یکنواختیِ این ریتم، میدان نیرو را از تنش میاندازد و خوانش را به مصرفِ سریع نزدیک میکند.
در سطح دریافت، رابطهی اثر با مخاطب مشارکتی و مشروط به دقتِ ادراکی است. متنِ تصویری پیامِ قطعی عرضه نمیکند؛ ساختاری فراهم میکند که در آن سرعتِ ساکاد، طولِ مکث و جابهجاییِ نقطهدید، کیفیتِ فهم را تعیین میکند. کیفیتِ دریافت با سه شاخص قابلردیابی است: (۱) طولِ مکث روی کانونها، (۲) دامنهی جابهجاییِ نقطهدید، (۳) پایداریِ کنتراستهای کارکردی در بازخوانیهای مکرر. هنگامی که طراحیِ مسیرهای دید دقیق است و رنگ و ماده از زیادهگویی دور میمانند، اثر به «تفکرِ بصریِ منسجم» نزدیک میشود.
هرگاه ریتمِ ترکیببندی، اقلیمِ رنگ و بدنمندیِ سطح در تعادلِ پویا همزمان شوند، اثر از بازنماییِ موتیف عبور کرده و به سازوکارِ سازماندهیِ ادراک تبدیل میشود.
بامگردی
پرژام پارسی

















