بازنمایی و تحولات تاریخی آن

از نخستین تأملهای فلسفی دربارهی هنر، پرسش از نسبت نقاشی با واقعیت در مرکز اندیشه بوده است. آیا نقاشی آفرینش است یا تقلید؟ افلاطون در «جمهوری» پاسخ روشن و تندی دارد: نقاشی چیزی جز سایهای از سایهها نیست. او جهان را سهمرتبهای میبیند: ایدهها، اشیای محسوس و تصاویر. نقاش، تصویری از اشیای محسوس میسازد، پس دو گام از حقیقت دور افتاده است. بدینسان هنر را نوعی فریب میداند که بیننده را از شناخت راستین منحرف میکند. از نگاه افلاطون، هنرمند چون جادوگری است که واقعیت را بازمینمایاند، بیآنکه از آن چیزی بداند. ارسطو در «بوطیقا» همین واژهی «تقلید» (mimesis) را میپذیرد، اما معنای آن را دگرگون میکند. تقلید نزد او نه فریب، بلکه سرچشمهی یادگیری و شناخت است. انسان، برخلاف دیگر موجودات، از تقلید لذت میبرد، زیرا از طریق آن چیزها را درمییابد. نقاشی از این منظر تنها بازتاب طبیعت نیست، بلکه کوششی است برای فهم و بازآفرینی نظم جهان. هنرمند میتواند چیزها را آنگونه که باید باشند نشان دهد، نه صرفاً آنگونه که هستند. از اینرو هنر برای ارسطو نوعی شناخت از مجرای پوئسیس است، نه انحراف از حقیقت. چند قرن بعد، پلینی بزرگ در «تاریخ طبیعی» تقلید را نشانهی مهارت میداند. او داستان معروف مسابقهی دو نقاش، زئوکسیس و پاراسیو را روایت میکند: زئوکسیس خوشهای انگور چنان طبیعی کشید که پرندگان آمدند تا آن را بخورند. پاراسیو اما پردهای نقاشی کرد که زئوکسیس، فریبخورده از واقعنمایی آن، خواست آن را کنار بزند. در روایت پلینی، برنده نه آن است که طبیعت را دقیقتر نشان دهد، بلکه آنکه هنرمند را نیز فریب دهد. یعنی جایی که تقلید، واقعیت را از خود بینیاز میسازد. در این سه نگاه، نقاشی همواره در مدار تقلید میگردد، اما ارزشگذاری دگرگون میشود: افلاطون آن را انحطاط، ارسطو شناخت و پلینی مهارت میداند. آنچه تغییر نمیکند، باور به پیوند ذاتی نقاشی و بازنمایی است. تنها در دوران مدرن است که این پیوند گسسته میشود و نقاشی از بازنمایی به سوی آفرینش محض گام میگذارد. گامی که آغاز پرسش تازهای است: اگر نقاشی دیگر آینهی طبیعت نیست، پس بازتاب چه چیزی است؟ به باور من نقاشی در عصر مدرن چیزی جز بیرون راندن بازنمایی و کلمات از بوم نقاشی نیست. یک بلوک احساسی که قابل تقلیل به بیان نباشد. صفحهای تشدید شده از چیزهای نادیدنی و ناگفتنی.
فوکو در «نظم چیزها» نشان میدهد که هر دورانی رژیمهای دیدن خود را دارد. او با تبارشناسی سه دوره رنسانس، کلاسیک و عصر مدرن مسیر این رژیمهای دیدن و زیبایی شناسی را تحلیل میکند. به باور فوکو این سه عصر با سه گفتمان همانندی، بازنمایی و تناهی انسان هم ارز هستند. به این ترتیب نقاشی از دوره همانندی و بازنمایی گذشته و به عصر انسان رسیده است. عصری که انسان به میانجی انسان بودن و نه از طرق دیگر، واجد رسیدن به حقیفت است. فوکو با ارجاع به نقاشیهای مدرن زیادی سعی میکند ایده خود را صورتبندی کند. او به برخی آثار مگریت اشاره میکند که چطور مسئله بازنمایی را به چالشی فلسفی درون نقاشی مبدل کرده است. مثلا در تصویر این مطلب مخاطب نمیداند کدام صحنه بازنمایی صحنه دیگر است. در حالیکه کل اثر بازنماییست. او در اینباره مفصل بحث میکند و نشان میدهد که این گسست از نظم دانش پیشین و ورود به اپیستمه زمان معاصر- البته از نظر او، این به معنای گسست کامل از گذشته نیست، مهیا کنندهی امکانات جدید و شرایط ویژهای برای تولید اثر هنری در ساحت «امر نو» و ورود به عرصهای نوین است.
بام فلسفه
سینا یعقوبی

