جایزهی ونیز برای باشو
در میان تصویرهای ماندگار سینمای ایران، «باشو، غریبهی کوچک» نه فقط یک روایت از کودکیِ جنگزده است، بلکه سندیست بر زخمی که هرگز بسته نشد. من، متولد آغاز دهه شصت در تهران، این فیلم را در آن سالها دیدم؛ و در آن، خودم را یافتم. باشو، در سیاهی نگاهش، در ناتوانیاش برای گفتن کلماتی که شنیده نمیشوند، همان من بودم؛ همان ما بودیم. اکنون، در روزگاری که ایران بار دیگر با هراس جنگ و سایه تهدید نظامی نفس میکشد، خبر رسید که نسخه مرمتشدهی این فیلم در جشنواره ونیز جایزهی بهترین فیلم ترمیمشده را دریافت کرده است. چه تناقض تلخی: جهانیان میراث درد ما را میستایند، در حالی که خودمان دوباره در تکرار کابوس گرفتاریم.
پوستر فیلم، کاری از منوچهر عبداللهزاده با عکاسی شهابالدین عادل، تنها یک تصویر تبلیغاتی نیست؛ بلکه خوانشی دیگر از همان تراژدیست. عبداللهزاده با ترکیب تصویر و فضا، کودکی را در دل بیپناهی تاریخ جاودانه میکند؛ گرافیکی که نه بهدنبال زینت است و نه اغراق، بلکه بازتابیست از زخم. در حقیقت، پوستر همان کارکردی را دارد که فیلم دارد: شکستن سکوت. این سکوتیست که نه فقط به جنگ تعلق دارد، بلکه به جامعهای بازمیگردد که همواره میکوشد رنج را پنهان کند.
باشو، در فیلم بیضایی، کودک غریبهایست که از جنوب به شمال رانده میشود، و من، کودک دهه شصت، غریبهای بودم در شهری که هر شب به صدای آژیر از خواب میپرید. امروز اما، پرسش اساسی تکرار میشود: ما هنوز باشوایم، یا از او عبور کردهایم؟ وقتی که دوباره هر روز با اخبار تهدید، با آیندهای ناامن و با اضطرابی که در خیابانها موج میزند روبهرو هستیم، به نظر میرسد باشو نه کودک گذشته، بلکه تصویری از اکنون است. او، همان سوژهایست که هر بار در دل جنگ تازه متولد میشود؛ هر بار غریبه، هر بار بیخانه.
شاید همین باشد راز اثرگذاری فیلم. «باشو» هرگز در یک دورهی تاریخی بسته نشد، چون خودش محصول همان تاریخیست که بیپایان ادامه دارد. جایزه ونیز، اگرچه افتخاری جهانیست، اما برای من بهمثابه یادآوری دوباره این واقعیت بود: ما هنوز در میانهی روایتیم. جهان نسخهی مرمتشدهی فیلم را میبیند، اما ما، هنوز نسخهی مرمتنشدهی خود را زندگی میکنیم.
