زنجیره‌ی بی‌پایان سقوط‌ها و برخاستن‌ها

2

جستاری درباره شکست همیشگی اثر هنری

اثر هنری همواره در لحظه‌ای متناقض زاده می‌شود: همان‌جا که نوید انقلاب می‌دهد، در دم به شکست تن می‌دهد. این شکست نه ناشی از نقص تکنیکی یا ضعف خالق، بلکه از سرشت خود هنر است. زیرا اثر هنری تنها در مسیر تولید و در فرآیند زایش خلاقانه، حامل انرژی انفجار و گسست است. اما همین که به عرصه ظهور درمی‌آید و در قامت «شیء» در جهان عرضه می‌شود، در چارچوب‌ها و زبان موجود تثبیت می‌شود، و از این رو ماهیتی ارتجاعی می‌یابد.

هنر در مقام کنش، حرکتی است علیه سکون و تکرار. هنرمند در لحظه خلق، با جهان مألوف و قواعدش درمی‌افتد، می‌خواهد چیزی را به میدان آورد که پیش‌تر نبود. این «نبودگی» همان انقلاب هنر است. رخدادی که وضع موجود را به لرزه می‌اندازد. اما به محض اینکه اثر تبلور می‌یابد و به ماده یا زبان تثبیت‌شده درمی‌آید، ناگزیر از درونی‌شدن در نظامی است که قصد شکستن آن را داشت. شیئی که زمانی حامل وعده‌ی رهایی بود، اکنون بخشی از آرشیو موزه، یا بازار می‌شود یا بخشی از تاریخ. تاریخ همواره ارتجاعی است، چرا که می‌کوشد هر گسست را در روایت کلان خود حل کند.

لوکاچ در «تاریخ و آگاهی طبقاتی» نشان می‌دهد که هر پدیده‌ی فرهنگی، به محض آن‌که از بستر تولید زنده جدا شود، در خطر «شیءواره‌شدن» قرار می‌گیرد. اثر هنری نیز از این قاعده مستثنا نیست: در لحظه‌ی خلق، حامل «تمامیتِ زنده» تجربه‌ی انسانی است، اما وقتی عرضه می‌شود و وارد مناسبات اجتماعی و اقتصادی می‌گردد، به کالایی فرهنگی و شیئی تاریخی بدل می‌شود. این همان روندی است که انقلاب را همواره به ارتجاع تبدیل می‌کند. بنابراین، اگرچه هنرمند در حین تولید با امر کلی و رهایی‌بخش در پیوند است، اما اثر نهایی در جهان شیءواره‌ سرمایه‌داری ناگزیر به صورت قطعه‌ای از بازار یا تاریخ در می‌آید. در پرتو نگاه لوکاچ، شکست اثر هنری نه صرفا وضعیتی فردی، بلکه بازتابی از ساختار اجتماعی-تاریخی است که هر گسست را به سرعت درون خود ادغام می‌کند.

این تناقض، معنای عمیق شکست اثر هنری است. اما این شکست نه فاجعه، بلکه شرط امکان تداوم هنر است. اگر اثر می‌توانست در همان حالت انقلابی نخستین باقی بماند، دیگر نیازی به خلق دوباره نبود. هنر دقیقا به دلیل این سقوط اجتناب‌ناپذیر از انقلاب به ارتجاع است که به تکرار نیاز دارد. تکراری که البته هر بار با شکلی نو و حرکتی تازه ظاهر می‌شود. در حقیقت، تاریخ هنر چیزی جز زنجیره‌ی بی‌پایان این سقوط‌ها و برخاستن‌ها نیست.

برای هنرمند، این وضعیت به معنای محکومیت است. او نمی‌تواند در «اثر نهایی» آرام بگیرد، زیرا می‌داند که اثر نهایی همیشه شکست‌خورده است. اما همین آگاهی، او را به حرکت مداوم وامی‌دارد. هنرمند به سبب همین شکست دائمی، ناگزیر به خلق دوباره است. او همواره در حال نوشتن، کشیدن، نواختن یا ساختن چیزی است که می‌داند فردا بدل به ابژه‌ای بی‌جان خواهد شد.

اینجا پارادوکس دیگری نیز رخ می‌نماید: اگرچه هر اثر در لحظه ارائه ارتجاعی می‌شود، اما بدون همین آثار ارتجاعی، هیچ رد و نشانی از انقلاب پیشین باقی نمی‌ماند. شکست اثر، در عین حال، بایگانی امکان‌های گذشته است. گواهی است بر اینکه گسستی روی داده بود. موزه، هرچند گورستان هنر است، با اینحال هر اثر شکست‌خورده، ارتجاعی و درگذشته، پلی است برای اثر انقلابی بعدی. این ایده همان چیزی ست که هنرمند را وادار میکند از گذشته خودش هم بگسلد.

در این معنا هیچ انسدادی در کار نیست. آنچه در ظاهر انسداد می‌نماید، موتور محرک تولید است. هنرمند نمی‌تواند دست از خلق بردارد، زیرا سرنوشت او نه دستیابی به پیروزی، که پذیرش شکست و بازآفرینی در دل آن است. هنر یعنی همین تکرار شکست، این چرخه‌ی بی‌پایان زایش و مرگ، و ایمان به اینکه هرچند اثر فردا به ارتجاع بدل می‌شود، امروز می‌تواند برای لحظه‌ای جهان را بلرزاند. به بیان دیگر این شکست، نه انکار هنر، که جوهر آن است. هنرمند همان کسی است که می‌پذیرد راهی جز این ندارد: راهی جز خلق انقلابی که از پیش می‌داند به ارتجاع خواهد انجامید. هنر در این معنا نه پیروزی، که زیستن در دل شکست است. شکستی که سرچشمه زایندگی بی‌پایان آن است.

بام فلسفه
سینا یعقوبی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.