فرسایش و حذف

3

از انحلال ماده تا نقد نهاد و زمان‌مندی در هنر معاصر

هر نهاد، پیش از هر معنا یا کارکرد، یک ترکیب مادی است؛ و هر ترکیب مادی محکوم به فرسایش و حذف است. «Particle Processed Cafeteria» از دنیل ترنر این اصل را نه در سطح بازنمایی، بلکه در سطح خودِ ماده اجرا می‌کند: یک کافه‌تریای واقعی از جایگاه اجتماعی‌اش جدا می‌شود، اجزایش آسیاب و شیمیایی حل می‌گردند و بقایایش به‌صورت لکه‌ای پراکنده بر کف گالری توزیع می‌شود. در این‌جا، اثر نه به دنبال ساخت فرم تازه است و نه به دنبال ارایه‌ی معنا از پیش آماده؛ بلکه حذف را به‌مثابه کنش زیباشناختی و نقد نهادی عینیت می‌بخشد.

این پروژه در بطن خود بیان می‌کند که هیچ ساختاری از حکم زمان و زوال مصون نیست: آنچه کارکرد داشته، به غبار بدل می‌شود؛ آنچه حافظه جمعی را سامان داده، در نهایت به لکه‌ای بی‌نام فرو می‌کاهد. تجربه‌ی بو، تغییرات شیمیایی و فرایند تدریجی خوردگی بخشی از ذات اثر هستند و نه حاشیه‌ی آن. این نوشتار، با نگاهی تحلیلی، اثر ترنر را به‌عنوان یک مداخله‌ی مادی‌_نهادی بررسی می‌کند: حرکتی که در آن خلق با کاستن جایگزین می‌شود و هنر به‌جای تثبیت حضور، شرایط انحلال را به‌نمایش می‌گذارد. در این افق، «Particle Processed Cafeteria» صرفاً یک پروژه‌ی مفهومی نیست؛ بلکه طرحی است برای دیدن نهاد به‌عنوان ماده‌ی خام و حقیقت هنر به‌عنوان فرآیندی از حذف.

مقدمه

«Particle Processed Cafeteria» اثر دنیل ترنر، از همان لحظه‌ی نخست، ما را با بحرانی در بنیان‌های مفهوم «اثر هنری» مواجه می‌کند؛ بحرانی که نه صرفاً به‌واسطه‌ی فرم یا مضمون، بلکه به واسطه‌ی فرایندی رخ می‌دهد که در آن، یک نهاد روزمره ــ یعنی کافه‌تریا ــ از جایگاه اولیه‌اش به‌عنوان عرصه‌ای اجتماعی، به وضعیت مادی خام و پراکنده‌ای تقلیل می‌یابد. مقدمه‌ی فهم این اثر، مستلزم گسست از تلقی رایج هنر به‌مثابه «شیء» و حرکت به‌سوی هنر به‌مثابه «فرایند زوال» است. در این‌جا، موضوع بر سر نمایشِ «چیزی» نیست که به‌صورت ثابت بر دیوار یا بر پایه‌ای نهاده شود؛ بلکه بر سر مواجهه با وضعیتِ حذف، با تنزل تدریجی یک دستگاه اجتماعی به لکه‌ای امولسیونی است که نه در خود، بلکه در آثار جانبی‌اش معنا می‌یابد: در بوی تند کلر، در خوردگیِ تدریجیِ کف، در خاطره‌ی متلاشی‌شده‌ی فضایی که دیگر وجود ندارد.

کافه‌تریا به‌مثابه یک ساختار اجتماعی، همواره چیزی فراتر از میز و صندلی و سینی‌های غذاست. این فضاها مکان‌های بی‌نامِ زندگی جمعی‌اند؛ جایی که بدن‌ها، بی‌آن‌که فردیت متمایز خود را برجسته کنند، در هم می‌آمیزند و مناسک روزمره‌ی تغذیه، انتظار، و معاشرت را تکرار می‌کنند. ترنر، با مداخله‌ی رادیکال خود، این مناسک را از ریشه قطع می‌کند: میزها و صندلی‌ها را آسیاب می‌کند، شیمیایی حل می‌کند و به ذراتی بدل می‌سازد که همچون لایه‌ای ناپایدار بر کف گالری پاشیده می‌شود. آن‌چه باقی می‌ماند نه یک شیء، بلکه «ردّ حذف» است؛ حضوری که از خلال فقدان معنا می‌یابد.

این مقدمه باید ما را متوجه یک نکته‌ی اساسی کند: این اثر در تقاطع چند حوزه عمل می‌کند. نخست، در قلمرو هنر مفهومی که از نیمه‌ی دوم قرن بیستم به بعد، «فرایند» را جایگزین «فرم ثابت» کرده است. دوم، در قلمرو نقد اجتماعی که نشان می‌دهد نهادهای عادی زندگی چگونه می‌توانند به ماده‌ای خام برای تأمل انتقادی بدل شوند. و سوم، در قلمرو تجربه‌ی حسی که صرفاً به دیدن محدود نمی‌شود، بلکه بو، فضا و زمان را به کار می‌گیرد تا حضور مخاطب را درگیر کند.

از این منظر، «Particle Processed Cafeteria» نه یک «اثر برای دیده‌شدن»، بلکه یک «وضعیت برای زیسته‌شدن» است. مقدمه‌ی ما، برای ورود به تحلیل فلسفیِ اثر، باید بر همین ایده متمرکز باشد: هنر در این‌جا حامل هیچ پیام مستقیم یا تصویر قابل‌تملک نیست؛ بلکه بستری است برای آشکار کردن آن‌چه معمولاً در حاشیه‌ی ادراک قرار دارد ــ زوال، حذف، فرسایش، و خاطره‌ی محو.

ترنر ما را دعوت می‌کند که به جای جستجوی معنا در «شیء»، معنا را در «فرایند نابودسازی» بیابیم؛ به جای یافتن نشانه‌ها در فرم‌های پایدار، آن‌ها را در لکه‌ها و بوها و تغییرات تدریجی کف ردیابی کنیم. در این مقدمه‌ی طولانی، باید همین پرسش را پیش چشم داشته باشیم: چه می‌شود اگر هنر نه ساختن، که «بازپس‌گیری» و «حل‌کردن» باشد؟ چه می‌شود اگر هنر نه تثبیت حضور، بلکه نمایش فقدان باشد؟ پاسخ ترنر به این پرسش‌ها همان چیزی است که تحلیل فلسفی ما در ادامه، لایه به لایه آن را بسط خواهد داد.

برای درک عمق رادیکالیسم نهفته در «Particle Processed Cafeteria»، باید نخست با خودِ فرایند مادی و چیدمانی که ترنر طراحی کرده است روبه‌رو شویم. این اثر در ظاهر چیزی جز لکه‌ها و ردهای بی‌شکل روی کف گالری نیست، اما همین «بی‌شکلی» حاصل یک سلسله مداخله‌های صنعتی و شیمیایی است که با دقت و خشونت علمی انجام شده‌اند. در این پروژه، ترنر میزها و صندلی‌های فولادی-چوبی یک کافه‌تریای واقعی را از محیط اجتماعی‌شان جدا می‌کند، آن‌ها را از زمینه‌ی عملکردی‌شان می‌کَند و به کارگاه خود منتقل می‌کند؛ جایی که نخست فرایند آسیاب و خردسازی مکانیکی آغاز می‌شود. آنچه پیش‌تر سطحی برای نشستن و خوردن بود، حالا به ذراتی با ابعاد میکرونی تبدیل می‌شود؛ سطح صلب و کارکردی به پودر بی‌کارکرد بدل می‌گردد. این ذرات سپس در معرض واکنش‌های شیمیایی قرار می‌گیرند: اصلاح با محلول‌های خورنده و کلردار، امولسیفیکاسیون و آماده‌سازی برای پاشش نهایی.

نتیجه‌ی این فرایند یک «ماده‌ی حل‌شده» است، نه به معنای مایع شدن فیزیکی، بلکه به معنای حذف‌شدنِ کارکردی. ترنر در فضای نمایش ــ ناوِ کلیسای سن‌آگنس در برلین، که خود حامل حافظه‌ای قدسی است ــ این ماده را روی کف پخش می‌کند. پاشش ماده صرفاً یک عمل تزئینی نیست، بلکه یک کنش آیینی معکوس است: به جای تقدیس فضا با روغن یا رنگ، آن را با بقایای حل‌شده‌ی یک نهاد روزمره آلوده می‌کند. لکه‌ها و رگه‌های خاکستری/قهوه‌ای حاصل، به‌صورت نامنظم بر سطح کف گسترده می‌شوند و در کنار آن، بوی تند کلر در هوا باقی می‌ماند؛ بویی که بدن مخاطب را مستقیماً درگیر می‌کند و اثر را از قلمرو صرفاً دیداری به قلمرو تمام‌حسی می‌کشاند.

چیدمان اثر در همین «غیابِ شیء» معنا می‌یابد. هیچ میز و صندلی‌ای باقی نیست، هیچ ساختار فضایی‌ای که به مخاطب یادآوری کند این مواد پیش‌تر چه بوده‌اند. ترنر عامدانه هرگونه نشانه‌گذاری را حذف می‌کند تا مواجهه‌ی مخاطب با «اثر» نه از طریق بازشناسیِ تصویری، بلکه از طریق درگیری حسی و مفهومی صورت گیرد. کف کلیسا با ردی پاشیده‌شده پوشیده می‌شود که همچون سایه‌ای از چیزی است که دیگر وجود ندارد. به این ترتیب، چیدمان اثر عملاً به صورت یک «فضای منفی» عمل می‌کند: فضایی که در آن، حذف، جایگزینِ حضور می‌شود.

جالب‌تر آن‌که این اثر به‌صورت نسخه‌ای بایگانی‌شده هم وجود دارد: یک قوطی آلومینیومی حاوی همین مواد خردشده و شیمیایی‌شده که در مجموعه‌های هنری نگهداری می‌شود. این دوگانگی (لکه‌ی پراکنده‌ی زمان‌مند و قوطی بایگانی‌شده) بخشی از خودِ چیدمان مفهومی اثر است: از یک‌سو، تجربه‌ی حضوری که در لحظه و مکان خاص تحقق می‌یابد؛ از سوی دیگر، یک حامل مینیمال که اثر را به قلمرو مالکیت و موزه می‌برد. همین دوگانگی نشان می‌دهد که ترنر نه فقط به شکل لکه، بلکه به خودِ فرایند و تنش‌های نهادی هنر هم می‌اندیشد.

هر گام از آسیاب و اصلاح شیمیایی تا پاشش نهایی، بخشی از مفهوم کلی اثر است. اینجا، ماده فقط وسیله نیست، بلکه خود پیام است: پیامِ زوال، حذف و انحلال کارکردهای اجتماعی در میدان هنر. اثر نه شیئی است برای دیده‌شدن، بلکه رخدادی است که در زمان، در مکان، و در بدن مخاطب اتفاق می‌افتد.

اگر بخواهیم فراتر از سطح مادی اثر، به لایه‌ی اجتماعی‌ـ‌انسانی آن دست یابیم، باید به این پرسش پاسخ دهیم که اصلاً چرا یک «کافه‌تریا» برای ترنر اهمیت دارد. کافه‌تریا در بدنه‌ی حیات اجتماعی، صرفاً یک مکانِ تغذیه نیست؛ بلکه شبکه‌ای از مناسک جمعی و بدن‌های درحال‌حرکت است که در قالب الگوهای ازپیش‌تعین‌شده عمل می‌کنند: صف بستن، سینی برداشتن، نشستن در کنار دیگران، خوردن در سکوت یا همهمه‌ای جمعی. این فضاها، به‌ظاهر بی‌اهمیت، حامل نوعی «خاطره‌ی نهادی» هستند؛ خاطره‌ای که از خلال عادت‌های روزمره و بدن‌های بی‌نام به حیات اجتماعی معنا می‌دهد.

ترنر با انتخاب چنین مکانی و سپس نابودی کامل فرم و کارکرد آن، درواقع مناسک اجتماعی را به ماده‌ی خام تبدیل می‌کند. آن‌چه روزی میز و صندلی بود، نه فقط حامل بدن‌ها، که حامل «ساختار زیست‌جمعی» بود. با خردشدن و حل‌شدن این اجزا، گویی خودِ شبکه‌ی روابط انسانی به ذره‌های بی‌هویت بدل می‌شود. اثر، در این سطح، تنها یک کار شیمیایی نیست؛ یک مداخله‌ی انتقادی است علیه تکرار و عادت‌پذیری ساختارهای نهادی که ما را در مناسک بی‌فکر روزمره محصور می‌کنند.

ایده‌ی «اقتصاد حذف» در همین‌جا معنا می‌یابد. اثر ترنر نه با افزودن، بلکه با کاستن کار می‌کند: حذف صندلی به‌عنوان محل استقرار بدن، حذف میز به‌عنوان سطحی مشترک برای اجتماع، و حذف تمامی عناصر کارکردی که فضای جمعی را سازمان می‌دادند. آن‌چه باقی می‌ماند، لکه‌هایی از ماده‌ی بی‌کارکرد است؛ ردّی از حضور، اما نه حضوری بالفعل، بلکه حضوری محو و پس‌نگر. در این حذف، خودِ منطق سرمایه‌دارانه‌ی بهره‌کشی از مکان نیز نقد می‌شود: کافه‌تریا که زمانی محل بازتولید نیروی کار (از طریق تغذیه‌ی بدن‌ها) بود، اکنون به غباری بی‌مصرف تبدیل شده است.

این اثر نشان می‌دهد که نهادهای اجتماعی، حتی در بی‌اهمیت‌ترین اشکالشان، چقدر حامل قدرت‌اند؛ قدرتی که در بدن‌ها و رفتارهای تکراری رسوب کرده است. ترنر با «حل کردن» این ساختار، قدرت را نامرئی نمی‌کند، بلکه آن را به شکل فقدان و ته‌نشست آشکار می‌سازد. لکه‌های پراکنده روی کف، استعاره‌ای‌اند از روابطی که فروپاشیده‌اند اما اثرشان همچنان باقی است.

همچنین باید به یاد داشت که کافه‌تریا همیشه فضایی طبقاتی و سلسله‌مراتبی بوده است: تقسیم مکان‌ها، صف‌ها، کیفیت غذا، و نظم‌های پنهان انضباطی. در اثر ترنر، این سلسله‌مراتب به ماده‌ای بی‌تفکیک بدل می‌شود. همه‌چیز به ذره تبدیل شده؛ هیچ تمایزی میان میز مدیر و صندلی کارگر باقی نمانده است. این برابریِ پس از نابودی، خود نوعی نقد رادیکال است: فقط در لحظه‌ی فروپاشی است که همه‌ی مرزهای اجتماعی از میان می‌روند و تنها «ماده‌ی خنثی» باقی می‌ماند.

در این سطح، «Particle Processed Cafeteria» صرفاً مجسمه‌ای مفهومی نیست؛ یک بیانیه‌ی اجتماعی است که بدون استفاده از زبان و بدون شعار، ساختارهای پنهان قدرت و مناسک روزمره را به پرسش می‌کشد. با حذف کارکرد، حقیقت پنهان آن‌ها عریان می‌شود: ما نه در جهانی متشکل از اشیاء ثابت، که در جهانی از مناسک ناپایدار و روابط شکننده زیست می‌کنیم؛ مناسکی که هر لحظه می‌توانند به غبار بدل شوند.

یکی از رادیکال‌ترین وجوه «Particle Processed Cafeteria» در این است که اثر نه در لحظه‌ی نصب و اجرا، بلکه در امتداد زمان معنا می‌یابد. فرایند تبدیل میزها و صندلی‌ها به پودر و پاشش آن بر کف گالری، آغاز کار است؛ اما تکمیل اثر در چیزی رخ می‌دهد که ترنر خود آن را «آتروفی مولکولی» می‌نامد: روندی که پس از پاشش آغاز می‌شود و با خوردگی تدریجی کف، تغییر رنگ، و تغییرات شیمیایی ادامه می‌یابد. به عبارت دیگر، فرمِ اثر نه یک وضعیت صلب و ثابت، بلکه یک دگرگونی زمان‌مند است که هر لحظه در حال وقوع است و هرگز به یک نقطه‌ی ایستا نمی‌رسد.

در این‌جا، اثر بیش از آنکه شبیه به یک مجسمه‌ی سنتی باشد، به یک «رویداد شیمیایی-زیباشناختی» شباهت دارد. لکه‌های پاشیده‌شده روی کف با گذشت زمان دستخوش تغییر می‌شوند؛ بوی کلر ممکن است در ابتدا تندتر باشد و بعد به‌تدریج محو شود، رنگ‌ها ممکن است بر اثر واکنش با هوا و رطوبت تغییر کنند. این تغییرات بخشی از فرم‌اند، نه نقص آن. ترنر به‌عمد ماده‌ای را انتخاب کرده که ثبات ندارد؛ برعکس، فرسایش، زوال و خوردگی را به‌عنوان جوهره‌ی زیبایی‌شناسی خود برگزیده است.

چنین رویکردی، ادراک مخاطب را نیز از بنیان تغییر می‌دهد. در هنر کلاسیک، ما با یک شیء مواجه‌ایم که «حاضر است» و ما آن را می‌بینیم؛ اما در این‌جا، ما با یک روند مواجه‌ایم که «رخ می‌دهد» و ما در آن مشارکت می‌کنیم. حضور ما در فضا بخشی از تجربه‌ی زمان‌مند اثر است: ما بو را حس می‌کنیم، لکه‌ها را می‌بینیم و می‌دانیم که این وضعیت ثابت نخواهد ماند. به این معنا، اثر نوعی «دیالکتیک میان حضور و فقدان» را سامان می‌دهد: چیزی حضور دارد، اما در حال ناپدیدشدن است؛ چیزی دیده می‌شود، اما بلافاصله در حال محو شدن است.

خوردگی در این اثر تنها یک نتیجه‌ی شیمیایی نیست؛ استعاره‌ای است از وضعیت نهادهای اجتماعی و خودِ حافظه. همان‌طور که ماده‌ی حل‌شده به‌تدریج کف را می‌فرساید، خاطره‌ی کافه‌تریا نیز در ذهن مخاطب به‌مرور به یک یاد محو بدل می‌شود. این خوردگیِ هم‌زمانِ مادی و حافظه‌ای، لایه‌ای عمیق‌تر از فلسفه‌ی اثر را می‌گشاید: همه‌ی ساختارهایی که امروز به‌عنوان واقعیت مسلم می‌پنداریم، در نهایت در معرض زوال‌اند. زمان، همچون اسید نامرئی، همه‌چیز را می‌خورد.

اثر ترنر به ما یادآوری می‌کند که فرم واقعی، فرمِ ثابت نیست؛ بلکه همان فرایند ناپایداری است. در سنت هنر مدرن، بسیاری از هنرمندان کوشیده‌اند «زمان» را به اثر وارد کنند (از مجسمه‌های یخ‌زای آنتونی گورملی تا سازه‌های موقتی آلن کاپرو). اما ترنر این ایده را به اوج رادیکالیسم می‌رساند: اثر او نه‌تنها موقتی است، بلکه از همان ابتدا در حال نابودی است. نقطه‌ی اوجِ زیبایی‌شناسی، نه تثبیت فرم، بلکه پذیرفتن سرنوشت آن به‌عنوان بخشی از معناست.

از این منظر، «Particle Processed Cafeteria» را می‌توان «مجسمه‌ی زمان» نامید؛ نه به این معنا که زمان را بازنمایی می‌کند، بلکه به این معنا که خود در بطن زمان عمل می‌کند. خوردگی و زوال، به‌جای آنکه پایان اثر باشند، بطنِ اثرند. مخاطب نه تنها شاهد ماده، بلکه شاهد زمان است که از خلال ماده کار می‌کند. در این تجربه، زیبایی، همان حقیقت انحلال است.

یکی از ابعاد بنیادین «Particle Processed Cafeteria» انتخاب آگاهانه‌ی مکان اجراست؛ مکانی که خود حامل لایه‌هایی از حافظه، تقدس و تاریخ است. این اثر در ناوِ کلیسای سن‌آگنس در برلین به نمایش درآمد؛ فضایی با معماری بروتالیستی که زمانی برای مناسک عبادی طراحی شده بود و امروز به‌عنوان یک گالری هنر معاصر عمل می‌کند. همین گذار از فضای قدسی به فضای سکولارِ نمایش هنری، بستری فلسفی فراهم می‌کند که ترنر به‌شدت از آن بهره می‌گیرد. او بقایای حل‌شده‌ی یک کافه‌تریا ــ یک فضای کاملاً روزمره و عادی ــ را بر کف مکانی می‌پاشد که پیش‌تر محل نیایش و مراسم دینی بوده است. این برخوردِ «ابتذال مادی» با «قدسیّت پیشین»، یکی از ژرف‌ترین لایه‌های معنایی اثر را می‌سازد.

معماری کلیسا با سقف بلند، نورهای مورب و سکوت طنین‌اندازش همواره در ناخودآگاه مخاطب تداعی‌کننده‌ی تعالی و معنویت است. اما ترنر این فضا را با لکه‌هایی از ذرات حل‌شده‌ی میز و صندلی‌های یک نهاد کارکردیِ روزمره اشغال می‌کند. نتیجه، نوعی «تقدیس معکوس» است: نه تعالی امر متعالی، بلکه افقی‌سازی امر روزمره. به‌جای آنکه کف کلیسا با آیین‌های مقدس مزین شود، با بقایای حل‌شده‌ی نهادی سکولار پوشانده می‌شود. این حرکت، نوعی جابه‌جایی رادیکال ارزش‌هاست: یادآور این‌که تقدس نه یک ویژگی ذاتی مکان، بلکه برساخته‌ای تاریخی و سیاسی است که می‌تواند با کنش‌های هنری معاصر به چالش کشیده شود.

در سطحی عمیق‌تر، این انتخاب مکانی، نقدی است بر ایدئولوژی‌های هنر معاصر که غالباً خود را در فضاهای «سفید» و بی‌تاریخ نمایش می‌دهند. ترنر آگاهانه فضایی را برگزیده که حامل تاریخ و حافظه است و اثرش را با آن درگیر می‌کند. ردهای حل‌شده‌ی کافه‌تریا در تماس با کف کلیسای سابق، یک تقابل دیالکتیکی ایجاد می‌کنند: از یک‌سو، یادآور نیایش و جامعه‌ی مؤمنان؛ از سوی دیگر، نماد تغذیه‌ی روزمره و جامعه‌ی مصرف. این تقابل، پرسشی بنیادین را پیش می‌کشد: آیا هنر معاصر می‌تواند بدون مواجهه با مکان و تاریخ، معنا داشته باشد؟ ترنر با این اثر نشان می‌دهد که پاسخ منفی است. مکان، بخشی از اثر است؛ نه صرفاً پس‌زمینه‌ی بی‌طرف آن.

همچنین، انتخاب چنین مکانی لایه‌ای از نقد اجتماعی نیز دارد. کلیسا، به‌عنوان نهادی مذهبی، و کافه‌تریا، به‌عنوان نهادی روزمره، هر دو در سازمان‌دهی بدن‌ها نقش داشته‌اند: اولی در قالب مناسک دینی، دومی در قالب مناسک مصرف. ترنر با حل کردن بقایای دومی در کف اولی، به‌نوعی همسانی پنهان این دو نهاد را آشکار می‌کند: هر دو به شیوه‌ای، رفتار جمعی را شکل داده‌اند و اکنون هر دو در معرض زوال‌اند. لکه‌های پاشیده‌شده بر کف، گویی گورستان هر دو نهادند: هم دین و هم مصرف، هر دو به بقایای مادی تقلیل یافته‌اند.

در نهایت، «Particle Processed Cafeteria» با انتخاب مکانی چنین بارمند، نشان می‌دهد که اثر نه‌تنها درباره‌ی حذف یک نهاد است، بلکه درباره‌ی مواجهه‌ی بدن‌ها و حافظه‌ها با معماری و تاریخ نیز هست. کف کلیسای سن‌آگنس، که زمانی جایگاه ایمان بود، اکنون بستر ماده‌ی حل‌شده‌ی یک نهاد سکولار است؛ و همین تنش، سیاست مکان را بدل به بخشی جدایی‌ناپذیر از معنا می‌کند. در این‌جا هنر، نه در «شیء»، که در «روابط میان مکان، تاریخ، و زوال» تحقق می‌یابد.

یکی از مؤلفه‌های کلیدی در درک رادیکالیسم اثر ترنر، درک تنش میان ماهیت موقتی و فرساینده‌ی «Particle Processed Cafeteria» و ضرورت‌های نهاد هنر برای بایگانی، نگهداری و مالکیت است. اثر در شکل اصلی‌اش یک لکه‌ی پاشیده‌شده‌ی زودگذر است که در مکان و زمان خاص رخ می‌دهد، با بو، خوردگی و تغییرات تدریجی که بخشی از معنای آن را می‌سازند. اما همین اثر، هم‌زمان، به‌صورت یک قوطی آلومینیومی کوچک نیز وجود دارد که حاوی همان ذرات حل‌شده است و می‌تواند در مجموعه‌های خصوصی یا موزه‌ها نگهداری شود. این دوگانگی نه یک حاشیه، بلکه بخشی از مفهوم خود اثر است: چگونه چیزی که اساساً بر نابودی و حذف بنا شده، به شیء قابل‌تملک تبدیل می‌شود؟

این وضعیت، ما را به پرسش‌های بنیادی درباره‌ی اقتصاد هنر و سازوکارهای نهادی آن می‌کشاند. هنر مفهومی از آغاز با این چالش روبه‌رو بوده است: چگونه می‌توان فرایندها، رخدادها و ایده‌هایی را که ماهیتاً موقت‌اند، وارد چرخه‌ی مالکیت و بازار کرد؟ پاسخ نهادهای هنری اغلب ساخت «بایگانی» بوده است؛ اسناد، فیلم‌ها، عکس‌ها یا حامل‌های مینیمالی مانند همین قوطی ترنر. اما در مورد «Particle Processed Cafeteria»، این بایگانی صرفاً یک ضرورت بازار نیست؛ خودِ این تنش جزئی از ایده‌ی اثر است. ترنر نشان می‌دهد که چگونه حتی عمل حذف و زوال نیز نهایتاً توسط منطق اقتصاد هنر به شیء ترجمه می‌شود.

این قوطی آلومینیومی، در ظاهر چیزی جز یک ظرف صنعتی نیست؛ اما حامل تمام آن تناقض‌هاست. از یک‌سو، مینیمالیستی است و در سنت مجسمه‌سازی مینیمال قرار می‌گیرد: یک حجم کوچک، ساده و خنثی. از سوی دیگر، محتویات آن حاصل فرایند خشونت‌آمیز حذف یک نهاد اجتماعی‌اند. این هم‌نشینی مینیمالیسم و زوال اجتماعی، خود نوعی بیانیه است: حتی ساده‌ترین شیء بایگانی‌شده حامل تاریخ خشونت مادی و مفهومی است.

علاوه بر این، قوطی یادآور منطق سرمایه‌دارانه‌ی مالکیت است. لکه‌ی پاشیده‌شده بر کف کلیسا را نمی‌توان خرید یا منتقل کرد؛ موقتی است و به مکان وابسته. اما قوطی قابل‌خرید است، می‌تواند در موزه‌ای ثبت شود، و در بازار هنر مبادله گردد. این ترجمه‌ی «فرایند به شیء»، گرچه به‌ظاهر ضرورت اقتصاد هنر است، اما در سطحی عمیق‌تر نقد همان نظام است. اثر ترنر با دو شکل هم‌زمانش (لکه و قوطی) نشان می‌دهد که هیچ کنش هنری نمی‌تواند کاملاً بیرون از سازوکار بازار قرار گیرد؛ حتی زدایش نیز نهایتاً در مدار اقتصاد جذب می‌شود. این خودآگاهی، بخش مهمی از عمق فلسفی اثر است.

در این سطح، می‌توان «Particle Processed Cafeteria» را نه فقط اثری درباره‌ی زوال ماده، بلکه اثری درباره‌ی زوال معنا در مواجهه با اقتصاد نیز دانست. پرسش این است: آیا بایگانی می‌تواند حقیقت زوال را منتقل کند، یا همواره آن را خنثی و بی‌خطر می‌سازد؟ ترنر با این دوگانگی، بیننده را در معرض همین پرسش قرار می‌دهد و پاسخی قطعی ارائه نمی‌دهد. اثر، عمداً این تنش را حل نمی‌کند، بلکه آن را به بخشی از تجربه‌ی مخاطب بدل می‌سازد.

به همین دلیل است که بایگانی در این اثر نه نقطه‌ی پایان، بلکه لایه‌ی دیگری از نقد است: نقد اقتصاد هنر، نقد سازوکار موزه، و نقد میل ما به نگهداری آنچه اساساً نابودشدنی است. قوطی آلومینیومی همان‌قدر بخشی از اثر است که لکه‌ی روی کف؛ و معنا، در فاصله‌ی میان این دو شکل متضاد تحقق می‌یابد.

«Particle Processed Cafeteria» در عین آن‌که به‌ظاهر از زبان مجسمه‌سازی فاصله گرفته، در عمیق‌ترین لایه‌های خود گفت‌وگویی جدی با تاریخ و سنت این رسانه برقرار می‌کند. مجسمه‌سازی، از آغاز در پی تثبیت و جاودانه کردن فرم بوده است؛ چه در پیکره‌های سنگی باستان، چه در برنزهای رنسانسی و چه در فولادهای مدرن. جوهره‌ی آن را می‌توان در میل به صلبیت، دوام و حضور مادی دانست. اما ترنر این سنت را به چالش می‌کشد: او نه‌تنها از افزودن حجم امتناع می‌کند، بلکه با کاستن و حل‌کردن سر و کار دارد. اثر او نه یک شیء صلب برای تماشا، بلکه یک «ردّ منفی» است؛ مجسمه‌ای که از طریق فقدان و حذف سخن می‌گوید.

این حرکت را می‌توان نوعی وارونگی در تاریخ مجسمه‌سازی دانست. اگر مجسمه‌ی سنتی در پی آن بود که «حضور» را تثبیت کند، این‌جا «فقدان» به فرم بدل می‌شود. آن‌چه ما می‌بینیم نه پیکره‌ای برپا، بلکه ذرات حل‌شده‌ای است که بر کف پاشیده شده‌اند و هر لحظه در معرض خوردگی و زوال‌اند. در این معنا، ترنر را می‌توان ادامه‌دهنده‌ی رادیکالیسم هنرمندانی چون گوردون ماتا-کلارک دانست که به جای افزودن فرم، فضا را می‌شکافتند و حذف را به زبان اثر بدل می‌کردند؛ یا ریچارد سِرا که با چیدمان‌های فولادی عظیمش به تجربه‌ی بدن و فضا اولویت می‌داد. با این تفاوت که ترنر حتی همان صلبیت را نیز کنار می‌گذارد و به سراغ موقتی‌ترین و ناپایدارترین شکل ماده می‌رود.

از منظر فلسفی، این چرخش از صلبیت به فرآیند، انعکاسی از دگرگونی عمیق‌تر در فهم ما از «واقعیت» و «فرم» است. هنر مدرن و معاصر نشان داده‌اند که حقیقت را نمی‌توان در شکل‌های ثابت جست، بلکه باید آن را در فرآیندهای ناپایدار و درون‌زاد کشف کرد. «Particle Processed Cafeteria» در این سطح، بیانیه‌ای است علیه ذات‌گرایی فرمی: هیچ فرم اصیلی وجود ندارد که از تغییر مصون باشد؛ حتی آنچه روزی میز و صندلی بود، امروز به پودر بی‌هویت بدل می‌شود. مجسمه‌ی ترنر به‌جای تظاهر به جاودانگی، زوال را به نمایش می‌گذارد و همین زوال را جوهره‌ی زیبایی‌شناسی خود قرار می‌دهد.

هم‌چنین، این اثر مرزهای سنتی مجسمه‌سازی را میان حجم، فضا و زمان درهم می‌شکند. لکه‌های پاشیده‌شده بر کف، همان‌قدر با معماری کلیسا مرتبط‌اند که با بدن مخاطب و ادراک حسی او. ما دیگر با «شیء» روبه‌رو نیستیم؛ با «روند» مواجه‌ایم. همین جاست که اثر با سنت پرفورمنس آرت، لندآرت و حتی هنر مفهومی گفت‌وگو می‌کند. به عبارت دیگر، «Particle Processed Cafeteria» در لبه‌ی میان‌رسانه‌ای ایستاده است: نه مجسمه به معنای سنتی کلمه است، نه صرفاً یک کنش مفهومی؛ بلکه چیزی میان این دو، که با فلسفه‌ی حذف و فرایند زوال تعریف می‌شود.

از این منظر، جایگاه فلسفی اثر را باید در درک تازه‌ای از «حضور» جست: حضوری که نه در شیء، بلکه در ردّ و فقدان، نه در ثبات، بلکه در تغییر، نه در افزوده، بلکه در کاسته تحقق می‌یابد. اثر ترنر ما را وادار می‌کند که تاریخ مجسمه‌سازی را از منظر دیگری بخوانیم: تاریخِ گذار از جاودانگی به ناپایداری، از حجم به لکه، از فرم به فرآیند. و همین وارونگی است که اثر را به یکی از مهم‌ترین مداخلات مفهومی در بحث معاصر مجسمه‌سازی بدل می‌سازد.

یکی از وجوه یگانه‌ی «Particle Processed Cafeteria» در آن است که تجربه‌ی آن به حوزه‌ی دیدن محدود نمی‌ماند؛ اثر به‌گونه‌ای طراحی شده که تمام دستگاه ادراکی مخاطب را درگیر می‌کند، و به‌ویژه حس بویایی را به مرکز تجربه‌ی زیباشناختی می‌آورد. در لحظه‌ای که مخاطب وارد فضای نمایش می‌شود، با بوی تند و خورنده‌ی کلر و مواد شیمیایی مواجه می‌گردد؛ بویی که نه‌تنها به‌عنوان یک نشانه‌ی حسی عمل می‌کند، بلکه به‌واسطه‌ی شدت و نفوذش بدن را تسخیر می‌کند. این بو از همان ابتدا مرز امن تماشای هنری را فرو می‌ریزد و مخاطب را ناگزیر می‌سازد که به‌طور فیزیولوژیک در اثر مشارکت کند: نفس می‌کشد، ریه‌ها واکنش نشان می‌دهند، و بدن خود بخشی از میدان اثر می‌شود.

از منظر فلسفه‌ی ادراک، این جابه‌جایی اهمیت عظیمی دارد. تاریخ هنر غرب، به‌ویژه پس از رنسانس، عمدتاً بر «چشم» به‌عنوان ابزار اصلی دریافت زیبایی‌شناختی متمرکز بوده است. هنر برای دیده‌شدن تولید شده و حس بینایی بر سایر حواس تقدم داشته است. ترنر این سلسله‌مراتب ادراکی را واژگون می‌کند. در «Particle Processed Cafeteria» بو و حتی مزه‌ی نامحسوسِ کلر در دهان، به‌همراه صداهای طنین‌دار فضای کلیسا و تجربه‌ی جسمانی ایستادن در فضایی با کف خورنده، همگی بخشی از تجربه‌ی اثرند. اثر در این‌جا نه تصویری برای تماشا، بلکه یک «وضعیت حسی کلی» است.

بو، برخلاف تصویر، پیوند عمیقی با حافظه و ناخودآگاه دارد. بوی کلر ممکن است خاطرات استخرها، بیمارستان‌ها یا محیط‌های ضدعفونی‌شده را در ذهن مخاطب زنده کند؛ خاطراتی از بهداشت، مرگ، بیماری، یا پاکسازی. این فراخوانی ناخواسته‌ی خاطرات، لایه‌ی عاطفی و ناخودآگاه اثر را فعال می‌کند. کافه‌تریایی که حل شده، صرفاً یک مکان اجتماعی نیست؛ در تجربه‌ی حسی بو، به چیزی فراتر بدل می‌شود: به پرسشی درباره‌ی بدن و آسیب‌پذیری‌اش، درباره‌ی رابطه‌ی میان پاکی و حذف، میان ضدعفونی و نابودی.

در همین سطح است که «سیاست ادراک» مطرح می‌شود. انتخاب عمدی ماده‌ای با بوی تند، نه تنها تصمیمی زیباشناختی، بلکه تصمیمی سیاسی است. بو مرزهای طبقه، مکان و بدن را درمی‌نوردد؛ نمی‌توان آن را نادیده گرفت یا تنها از دور تماشا کرد. هر کسی که وارد فضا می‌شود، ناگزیر است آن را استنشاق کند، خواه بخواهد یا نه. این اجبار به درگیری حسی، خود نوعی نقد به وضعیت‌های بی‌حسی و فاصله‌گذاری در تجربه‌ی هنر معاصر است. ترنر به ما یادآوری می‌کند که ادراک هنری، اگر به سطح بدن و حس‌های پایه‌ای نرسد، نیمه‌کاره است.

اثر با همین بو، بدن مخاطب را به‌عنوان بخشی از میدان قدرت فرا می‌خواند. بوی کلر یادآور منطق کنترل و انضباط است: از ضدعفونی‌کردن تا پاک‌سازی مکان‌ها. اما در این‌جا، همین بو هم‌زمان نشان‌دهنده‌ی زوال و فروپاشی است. این دوگانگی، سیاست ادراک را بدل به بخشی از نقد اثر می‌کند: چگونه نظم‌های حسی ما توسط ساختارهای اجتماعی و مادی شکل می‌گیرند؟ چگونه می‌توان با واردکردن بوی تند و ناخوشایند، آن نظم‌ها را مختل کرد و به بدن امکان تجربه‌ای دیگر داد؟

به این معنا، «Particle Processed Cafeteria» ما را مجبور می‌کند به یاد آوریم که هنر فقط دیده نمی‌شود؛ استشمام، لمس و زیسته می‌شود. این اثر، با احضار ناخودآگاه حسی و خاطرات بدنی، سیاستی از ادراک می‌سازد که در آن بدن و ذهن تفکیک‌ناپذیر می‌شوند. و شاید در همین ادغام است که اثر ترنر بیشترین قدرت انتقادی خود را پیدا می‌کند: شکستن حصار بینایی‌محور هنر و فراخواندن بدن به میدان تجربه.

«Particle Processed Cafeteria» در نهایت ما را به پرسشی اساسی فرامی‌خواند: چه می‌شود اگر نهادهای روزمره‌ ــ همان سازوکارهای عادی زندگی جمعی ــ نه به‌مثابه مکان‌های ثابت و معناهای صُلب، بلکه به‌مثابه ماده‌ای خام برای بازاندیشی فلسفی در نظر گرفته شوند؟ ترنر با این اثر نشان می‌دهد که کافه‌تریا، کلیسا، موزه یا هر نهاد اجتماعی دیگر، نه ماهیتی ثابت که واقعیتی زوال‌پذیر، مادی و قابل‌حل‌کردن دارند. میزها و صندلی‌های یک کافه‌تریا در نگاه نخست حامل خاطره و کارکردند؛ اما وقتی آسیاب، حل و به لکه تبدیل می‌شوند، آنچه برجا می‌ماند نه نشانه‌ای از کارکرد سابق، بلکه «ردّی» از قدرت نهادی است که حالا به وضعیت فروپاشیده رسیده است. این «ردّ»، بستر اندیشیدن به چگونگی شکل‌گیری و زوال ساختارهای اجتماعی را فراهم می‌کند.

اثر ترنر در جمع‌بندی، نه تنها نقدی بر مصرف‌گرایی یا روزمرگی است، بلکه نقدی عمیق‌تر بر ذات نهادینه‌شدن است: هر چیزی که نهاد می‌شود، به‌طور ضمنی در معرض مرگ نهادی است. کافه‌تریا روزی محل اجتماع، مصرف و بازتولید نیروی کار بود؛ امروز ذره‌ای پاشیده بر کف است. کلیسا روزی مکان عبادت و امر قدسی بود؛ امروز گالری است. موزه خود روزی شاید به بقایای نهادی دیگر بدل شود. این چرخه‌ی زوال و جایگزینی، همان چیزی است که اثر با زبان ماده و بو و زمان آشکار می‌سازد. این‌جا هنر به‌عنوان رسانه‌ای برای «نمایش فقدان» عمل می‌کند، فقدانی که بخشی از حقیقت هستی‌شناختیِ هر نهاد است.

از سوی دیگر، اثر ترنر جمع‌بندی‌ای از تمام تنش‌های مدرنیته‌ی متأخر است: میان جاودانگی و نابودی، میان حضور و فقدان، میان شیء و فرایند. لکه‌های پاشیده‌شده، قوطی آلومینیومی بایگانی، بوی کلر، کف خورنده‌ی کلیسا، و بدن مخاطب، همگی در یک میدان دیالکتیکی به هم می‌رسند. معنای اثر نه در هیچ‌یک از این عناصر به‌تنهایی، بلکه در نسبت میان آن‌هاست. در این نسبت است که هنر می‌تواند به فلسفه بدل شود: فلسفه‌ای که با زبان ماده سخن می‌گوید، نه با مفاهیم انتزاعی.

جمع‌بندی فلسفی این است که ترنر نشان می‌دهد چگونه هر نهاد انسانی ــ چه مذهبی، چه مصرفی، چه فرهنگی ــ را می‌توان «حل کرد» تا ماهیت مادی و زوال‌پذیرش آشکار شود. این حل‌کردن البته صرفاً شیمیایی نیست؛ ژستی فلسفی است در برابر خودبنیادی و جاودانگی‌طلبی نهادها. اثر به ما یادآور می‌شود که هیچ ساختاری ورای زمان و فرسایش نیست، و همین زوال است که می‌تواند بستر اندیشیدن و نقد را فراهم کند.

به همین دلیل، «Particle Processed Cafeteria» صرفاً یک اثر مفهومی درباره‌ی حذف یک کافه‌تریا نیست؛ بیانیه‌ای وجودی درباره‌ی سرنوشت تمام ساختارهای انسانی است. نهاد به‌مثابه ماده‌ی خام: این شاید جوهره‌ی نهایی اثر باشد. در این افق، هنر دیگر صرفاً تولید زیبایی یا شیء نیست، بلکه ابزاری است برای افشای حقیقتی که اغلب پنهان می‌ماند: حقیقتِ بی‌پناهی هر ساختار در برابر زمان، زوال و حذف.

در پایان، قدرت اثر ترنر در همین خودآگاهی عمیق است: او وانمود نمی‌کند که اثرش می‌تواند جاودان یا مصون از اقتصاد و بایگانی باشد؛ بلکه همین تناقض‌ها را در دل اثر می‌گذارد و ما را با آن‌ها مواجه می‌کند. هنر او، هنر مواجهه با «هیچ‌چیز» نیست، بلکه هنر نشان دادن حقیقتی است که در پسِ «هیچ‌چیز» نهفته است: حقیقتِ مادی، زوال‌پذیر و انحلال‌پذیرِ تمام نهادهایی که زندگی ما را شکل می‌دهند.

بام هنر معاصر
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.