تقاطع خط و انکار در وضعیت معاصر

مقدمه
در زمانهای که زبان تصویری، درونمایهی خود را از حیثِ بازنمایی به مرز فرسودگی رسانده و نظامهای ادراکی با تورم نشانه، انفصال سوژه از ساختار، و تکرار الگوهای بصری مصرفپذیر تهی شدهاند، بازآمدگی طراحیهایی از اردشیر محصص، نه در قامت رویدادی بازخوانانه، بلکه در هیئت رخدادی گسستافکن، مستلزم واکاویایست که پیش از آنکه به اثر چونان ابژه بنگرد، به وضعیت امکان اثر در ساحت کنونی چشم بدوزد. آنچه در این مجموعه طراحیها به نمایش درآمده است، نه صرفاً بدنهایی متلاشی، خطوطی لرزان یا چهرههایی طنزآمیز، بلکه دستگاهیست از امتناع، ساختاریست از سکوت، و منطق بصریایست که نه با ارائهی معنا، بلکه از خلال تعلیق آن، خود را مفصلبندی میکند.
محصص، در این آثار، نه بهدنبال تبیین یا نقد جهان است و نه در پی خلق زبانی بدیل برای صورتبندی معاصر؛ بلکه خط را، از درون، به نقطهی فروپاشی بازمیگرداند. نقطهای که در آن، بازنمایی بهجای ساخت، دچار لغزش، فقدان، و شکست ساختاری میشود. طراحیها، برخلاف انتظار، نه به گذشته تعلق دارند، نه در افق اکنون تبیینپذیرند، و نه با منطق آیندهنگر قابل تطبیقاند؛ آنها در مرز تعلیق تاریخی مستقر شدهاند، در لبهی اختلالی مفهومی که در آن، تصویر از خود تهی میشود و تنها بهمثابهی اثرِ خراش، بهجا میماند.
این نوشتار، نه در پی طبقهبندی آثار، نه در سودای تحلیل سبکی، و نه در آرزوی رمزگشایی تماتیک است؛ بلکه تلاشیست برای خواندن زبان منفیای که از دل طراحیهای محصص بیرون میتراود: زبانی که از هرگونه شفافیت، انسجام، یا قابلیت مصرف سر باز میزند، و در جای آن، صرفاً وضعیتهایی از اعوجاج، فقدان و فروپاشی را مستقر میسازد. از خط، بهعنوان خراش؛ از بدن، بهمثابه بقایای زبان؛ و از خلأ، در هیئت کنشِ ساختاریِ امتناع، این متن بر آن است تا طراحی را نه چونان رسانه، بلکه بهمنزلهی ساحت مقاومت در برابر تثبیت دیداری بازاندیشی کند.
جغرافیای تهی: سکون، خط، و انهدام بازنمایی در آثار محصص
آنچه در قالب نمایش مجموعهای از طراحیهای اردشیر محصص، در واپسین روزهای تیرماه ۱۴۰۴، در گالری اچ تهران و به میانجی همکاری با گردآورندهای خصوصی محقق گردید، نه برساختِ یک وضعیتِ نمایشی در معنای مصطلحِ کلمه، بلکه تناظری معلق و فاقد انسجام با دستگاههای بازنمایی ناظر بر تاریخ هنر معاصر ایران بود. این رخداد، در غیاب هرگونه سازوکار پیشینیِ مشروعیتبخش، فارغ از نظامهای گفتمانیِ مرسوم، و بیآنکه داعیهی تبارشناسی یا بازبینی انتقادی در موضع تاریخی خالق آثار داشته باشد، صرفاً بهمثابهی صحنهای از گشودگی منفی ظهور مییابد؛ صحنهای که در آن، خودِ اثر، نه بهمنزلهی ابژهای برای مصرف زیباییشناختی، که بهمثابهی لکهای نامنسجم در پیکرهی تجربهی دیداری معاصر، مستقر شده است.
در این چارچوب، طراحیهای محصص نه از آن حیث که در گذشتهای معین تولید شدهاند، بلکه بهسبب مقاومت سرسختانهشان در برابر تثبیت در هر نوع روایت تاریخی یا انسجام فرمال، واجد دلالتی مضاعف میشوند. آنچه در این آثار مفصلبندی میشود، نه محتوایی بازشناختی، بلکه نوعی از واژگونی درونیِ ساختار بازنماییست؛ فرآیندی که در آن، خط، نه ابزار شکلگیری معنا، بلکه سازوکار زدایش معناست. این خط، برخلاف خطوط کلاسیک که در خدمت وحدت بصری و استقرار سوژهاند، بهمثابهی نیرویی تکهپارهساز، از دل بدن عبور میکند و آن را به وضعیت یک زخم فرمال بدل میسازد: زخمی که نه التیام مییابد، نه به روایتی اخلاقی یا سیاسی تقلیلپذیر است، بلکه در تعلیق میان امر فیزیکی و امر گرافیکی باقی میماند.
بدینسان، در فقدان هرگونه مداخلهی مفهومی از جانب گالری یا کیوریتور، و در فقدان هر سطحی از نشانهگذاری گفتمانی که بتواند اثر را به قابهای معنایی متعارف پیوند دهد، آنچه برجای میماند صرفاً خودِ مادهی بصریست؛ مادهای که بهجای انقیاد در برابر نظامهای دیداری تثبیتشده، خود بدل به خاستگاه انکار میشود. پیکرههای ترسیمشده، فاقد انسجام کالبدیاند، چهرهها در وضعیت فروپاشی فرمالاند، و نظام پرسپکتیو در وضعیتی از فروکاست و انهدام قرار گرفته است. در چنین موقعیتی، تماشاگر نه بهمثابهی سوژهای کنشمند، بلکه در مقام حامل تجربهای از انقطاع، در معرض حضور شکلی از خط قرار میگیرد که خودْ کنشیست علیه شکلمندی.
این حضورِ غیابگون، که از ساحت آرشیوی نیز عبور کرده است، ما را با چیزی مواجه میکند که نه از آنِ گذشته است و نه در اکنون مستقر میشود، بلکه در مرز اختلالِ زبان بصری، بهمثابهی خردهروایتی از امکانناپذیریِ معنا شکل گرفته است. چنین خطی، در بنیان خود، فاقد هرگونه جهتگیری بهسوی بیان است؛ خطیست از آنِ فروپاشی، از آنِ تعلیق، و از آنِ بیسوژگی. و دقیقاً در همین خصلت حذفشده، در همین انکارِ قابلیت ادراک، خط محصص به هستی خود وفادار مانده است: هستیای که نه در حافظهی هنر، بلکه در خلأ گفتمانها، بهصورت شکلی از اختلال لانه کرده است.
در امتداد وضعیت پیشین، که در آن خط بهمثابهی عاملی انکاری، بازنمایی را نه تعلیق بلکه برهمزدن بنیادین آن تلقی میکرد، آنچه در مرکز دستگاه بصری محصص مستقر میشود، بدن نیست، بلکه ناممکنی بدن است؛ بهعبارتی دیگر، سوژهی بصری در این آثار، نه در مقام پیکرهی بازنموده، بلکه بهعنوان مقطعی از شکست ساختاری در زبان تصویر پدیدار میگردد. بدن، در مقام یک ساختار زبانی، در اینجا از درون مختل میشود؛ نه بهواسطهی فرایند دفرماسیون، بلکه از آنرو که پیشاپیش در وضعیت انفصال از خود قرار گرفته است.
ترکیببندیهای ترسیمی در این طراحیها، واجد هیچگونه سازماندهی پرسپکتیوی، منطق حجمی یا انسجام درونی نیستند؛ و این فقدان، نه صرفاً نتیجهی سبکی یا انتخابی زیباییشناختی، بلکه پیامد منطقی یک انهدام پیشینی در نظام بدنمندی است. پیکرهی انسانی، که در سنت کلاسیک هنر بهعنوان کانون بازنمایی قدرت، استعلاء یا زیبایی تعریف میشد، در اینجا نه تنها از آن جایگاه خلع میشود، بلکه به وضعیت یک بقایای پسا-پیکری تقلیل مییابد؛ بقایایی که نه سوژهی قابلتشخیص، بلکه ماتریسی از خطوط متداخل، ناقص، و اغلب فاقد ساختار توصیفی مشخص است.
در این سطح، خط دیگر نه حامل فرم، بلکه تابعیست از منطق انکار فرم. حرکت آن نه سازمانیافته، نه تلفیقی و نه حتی آشوبمند به معنای رمانتیک کلمه است؛ بلکه واجد نظمی منفی، قوامیافته در عدم، و متعهد به اخلال در خودِ ایدهی سازمان بصری است. گویی آنچه محصص در این آثار تعقیب میکند، نه بدن خاص، بلکه عدمامکانِ بدن است: تصدیق این واقعیت که هر تلاشی برای تثبیت پیکرهی انسانی در زبان تصویر، الزماً با نوعی خشونت نمادین همراه است، و تنها از خلال انکار این تثبیتپذیریست که میتوان از بازنمایی عبور کرد.
از این منظر، طراحیهای محصص بههیچوجه حامل معنای انتقادی مستقیم یا دلالت اجتماعی شفاف نیستند. برعکس، آنچه بهنحوی رادیکال در آنها رخ میدهد، گسستیست در خود بنیان معنابخشی؛ گسستی که از طریق زوال نشانهها، اعوجاج فضا، و بیمکانی سوژه محقق میگردد. بدن، نه در مقام حامل درد یا لذت، بلکه چونان سطحی برای تراکم شکستها، فشردگی نیروهای نامرئی، و برهمخوردگی مقولات تشخیصپذیر، بهصورت یک غیابِ فشرده و ناپایدار حضور دارد.
و در همین وضعیت غیابیافته، که نه با امر واقع نسبت دارد و نه با امر خیالی، طراحی به نقطهای میرسد که دیگر تصویر نیست، بلکه ردپای حذف است. نه فرم، بلکه جایخالی فرم. نه بدن، بلکه انتفای امکانِ بدن. و نه معنا، بلکه بقایای یک شکستوارهی بازنمایی که در گرهخوردگی خشونت، خط، و سکوت رسوب کرده است.
در صورتی که خط در طراحیهای محصص را نه در مقام شیء هنری، بلکه چونان سازوکار تخریبیِ درونزاد نسبت به ساختارهای انسجامیافتهی بازنمایی درک کنیم، ناگزیر خواهیم بود طنز، که از نظر سطحی یکی از وجوه بارز این آثار تلقی میشود، را نیز از مدار کاربردشناسی فرهنگی یا معناشناسی عام خارج کنیم، و آن را بهمنزلهی سازوکار گسست در سطح تمایزات بصری و مفهومی مورد تحلیل قرار دهیم. طنز، در این بستر، نه راهبردی نشانهشناختی برای رهایی از واقعیت، بلکه استراتژیای پاتولوژیک برای تولید آشوب در زبان تصویر است؛ زبانی که در خود از پیش متورم، مخدوش، و پر از ترکهای ساختاریست.
هر آنچه در این طراحیها بهنحو مضحک، غریب، یا ناموزون ظاهر میشود، درواقع حامل عملکردی دوگانه است: از یکسو، حذف اطمینان ادراکیِ بیننده از پیوستگی میان اجزاء؛ و از سوی دیگر، فروپاشاندن نظام دوگانگیهایی چون زیبا/زشت، انسانی/حیوانی، معقول/مضحک. به بیان دیگر، آنچه در اینجا بهمثابه طنز روی میدهد، نه در سطح دلالت، بلکه در سطح ساختار رخ میدهد؛ یعنی طنز نه بهمثابه یک محتوا، بلکه چونان فرم، چونان تنشی درونزاد در خود دستگاه تصویر، که آن را از درون فشرده، مچاله و از معنا تهی میسازد.
پیکرهها در این طراحیها، نه شخصیت دارند و نه چهره، بلکه ماسکهاییاند تعویضپذیر، فاقد روانشناسی، و متورم از خصلتهای متضاد. آنچه در نگاه نخست میتواند فانتزی، کمیک یا حتی کاریکاتور تلقی شود، در تحلیل ساختاری، نشانگر تخریب زبان شناسایی است؛ یعنی بدنها، در نسبت با هیچ گونهای از مرجع واقعی یا نمادین قرار نمیگیرند، بلکه تنها بهمثابه اختلالاتی در فرایند فهم، در میدان ادراک جایگیری میکنند. اینجا طنز، نه ابزار مواجهه با جهان، بلکه ابزار انکار جهان است.
همین خصلت، طراحی را از هرگونه نسبتداشتن با سیاستِ بازنمایی جدا میکند. آنچه میماند، صرفاً تهماندهایست از نگاه، از خط، از خندهای نامعلوم؛ خندهای که نه بر چیزی میخندد، و نه از چیزی رهایی مییابد، بلکه تنها بهعنوان لرزش ناهمخوانی در سازوکار تصویر رخ میدهد. اگر در نظریهی کلاسیک طنز، سوژه با خندیدن بر دیگری، جایگاه خویش را استوار میکند، در اینجا خنده، حتی سوژه را نیز در خود حل میکند. این خنده، سوژهزدایی میکند؛ بازنمایی را از خاستگاه میبرد، و در این انکار بنیانمند، بدن، زبان و معنا را درهم میپیچد.
در نتیجه، میتوان طنز در آثار محصص را، نه بهمثابه سبک یا ژانر، بلکه همچون وضعیت، همچون برهمریختگی تمامعیار سازوکار تشخیص، طبقهبندی و شکلبخشی ادراکی فهم کرد؛ وضعیتِ انفصال تصویر از دال، بدن از بدنمندی، و معنا از دلالت. طنز، در اینجا، خودِ اختلال است.
در استمرار ساختار انکاریای که پیشتر از دل خط، بدن، و طنز صورتبندی شد، اکنون ضرورت دارد به آنچه در ظاهر غیاب مطلق است اما در واقع ساختاردهندهی بنیادین تجربهی بصری این طراحیهاست، پرداخت؛ یعنی فضای خالی، سطح سفید، و سکوت گرافیکی. برخلاف درک تقلیلگرایانهای که سفیدی کاغذ را چونان پسزمینهی منفعل یا بستر پیشفرض تصویر در نظر میگیرد، در آثار محصص، این سفید، خودْ حامل کنشی ساختاریست؛ کنشی که نه از طریق افزودن، بلکه از طریق امتناع، نه از رهگذر اشباع، بلکه از راه حذف، و نه با بیان، بلکه با سکوت اعمال میشود.
سکوت سفید در این آثار، صرفاً غیابِ رنگ یا طرح نیست، بلکه موضعی است در برابر زبان تصویری بهمثابه ساختار فراگیر بازنمایی. این سفیدی، آنچنانکه در برخی فضاهای طراحینشده باقی میماند، نه نشانهی کمکاری یا ناتمامبودن، بلکه مکان کنش سلبی است؛ جایی که زبان خط متوقف میشود، نه بهسبب ناتوانی، بلکه بهواسطهی تصمیم به عدم مشارکت در فرایند معناپردازی. از این منظر، خلأ نه ضد معنا، بلکه ضد-صورت است؛ امتناعی رادیکال از تثبیت فرم، از استقرار سوژه، و از تکمیل کنش ترسیم.
این خالیبودگی، درونماندگار نیست، بلکه ساختار بیرونی تصویر را نیز مشروط میسازد. خط، در حضور سفید، هرگز بهتمامی مسلط نیست؛ بلکه در هر لحظه از سیطرای خود، با امکان پسزنیِ سفید، با قدرتِ حذفشوندهی سفیدی تهدید میشود. گویی ساحت تهی، نه پایان خط، بلکه آغاز انکار آن است. در این منطق، خط دیگر نمیتواند به خط پایان بدل شود؛ زیرا سفید، بهمثابه میدان نیروی غیاب، کنش ترسیم را در هر لحظه قطع، پسزده یا معلق میسازد.
این وضعیت، نتیجهی یک منطق ترسیمی نیست، بلکه پیامد فلسفی دیدگاهیست که در آن، تصویر نه باید کامل باشد، نه باید معنادار باشد، و نه باید چیزی را نشان دهد. تصویر، در اینجا، صرفاً رخدادیست درونِ سکوت؛ اتفاقی گذرا در بستر امتناع. سفید، بهجای آنکه فضا باشد، بهشکل بنیادین، غیر-فضا است: نه خلأی قابلتصرف، بلکه امتناع از مکانیابی، امتناع از پرشدن، امتناع از ادراک. و درست در همین امتناع است که طراحیهای محصص، بدل به صحنههایی از حذفِ مثبت میشوند؛ حذف نه بهمثابه نقصان، بلکه چونان نظام.
در چنین خوانشی، میتوان گفت که تصویر، دقیقاً از آنرو شکل میگیرد که چیزی شکل نمیگیرد. حضور خط، تنها در پرتو تهیشدگی اطرافش معنا مییابد. و سوژهی بالقوهی طراحی، پیشاپیش درون سفیدی حل، معلق، و خاموش شده است. در اینجا، خلأ نه تنها ابزار، بلکه خود رسانه است؛ نه ظرف معنا، بلکه انکار آن. طراحی، در چنین وضعیتی، نه زبان بیان، بلکه دستگاه سکوت است.
اگر آنچه تا بدینجا صورتبندی شد، گشایشی بود بر فهم طراحیهای محصص بهمنزلهی نظامهایی از انکار، اختلال و امتناع، اکنون، در مقام ختم و بازاندیشی، میتوان پرسید: آیا این بازنماییِ طراحیها در وضعیت معاصر، حامل نوعی بازگشت است؟ و اگر چنین بازگشتی متصور باشد، بازگشت به چه چیزی؟ گذشته؟ سوژه؟ زبان؟ یا صرفاً بازگشت به امتناع بازگشت؟
واقعیت آن است که آثار محصص، نه به گذشته تعلق دارند، نه به اکنون بازمیگردند، و نه در آیندهای فرضی قابل استقرارند. آنچه در این آثار بروز مییابد، نه بازتولید حضور، بلکه نوعی اقامت در تعلیق است: اقامت در حدفاصل فرسودگی و بیزمانی، در مرز میان خراش و حافظه، و در وضعیت ازجاافتادگیای که هرگونه نسبتداشتن را معلق میسازد. این طراحیها، در مقام ابژههای بصری، بهتمامی از زمینهمندی تاریخی خود جدا شدهاند؛ و نه به شیوهای رهاییبخش، بلکه بهطرزی ویرانساز، در خلأی بدون نسبت با تاریخ معلق ماندهاند.
خط، در اینجا، نه بازماندهی زبان است و نه بقایای معنا، بلکه آثارِ حذف است؛ اثرِ زخمی که نه التیام یافته، نه گشوده مانده، بلکه در وضعیت پساتاریخیای، همچون تَرَک در پوستهی زمان، صرفاً حضور دارد. این حضور، نه حضوری مثبت، بلکه حضورِ سلبیِ غیاب است. در چنین افقی، هرگونه تلاشی برای معناسازی پیرامون آثار، خود به بازتولید همان دستگاهی بدل میشود که محصص از طریق خط، بدن، خلأ و طنز، در صدد انهدام آن بود. طراحیها، در این منظر، نه حامل پیامیاند، نه ساختار معنایی دارند؛ بلکه بهمثابه میدانهای مقاومت ساکن، واجد امتناع از معنا هستند.
نمایش این طراحیها، در مختصات فعلی، نه بهمثابهی رخداد هنری، بلکه چونان نشتِ یک اختلال تاریخیست؛ اختلالی که از دیوارهی آرشیو بیرون زده، وارد سطح دیداری شده، و در مقام لکهای لاینحل، بر ساختار فرهنگی مستقر مانده است. اگر بتوان از بازگشت سخن گفت، تنها به شرطیست که بازگشت را در وضعیتِ ناممکن آن درک کنیم؛ بهبیان دقیقتر، طراحیهای محصص تنها در حد فاصل بازگشت و ناتوانی از بازگشت، در شکاف میان تکرار و زوال، امکان بروز مییابند.
از اینرو، خطِ محصص، در واپسین تحلیل، نه تداوم زبان، نه انقطاع کامل از آن، بلکه خراش است: خراشی بر پیکرهی زمان، بر صورتبندی بدن، بر سازوکار معنا، و بر نظام بازنمایی. خط، نه در خدمت ساخت، بلکه در مقام نشانِ شکست، همچنان باقیست؛ نه چونان نشانه، بلکه همچون ردّ، همچون نجوای زبانی که هرگز سخن نگفته، و هرگز نیز خاموش نخواهد شد.
بامگردی
پرژام پارسی




