ساحت‌های انتزاعِ تن

4

درباره‌ی تجسد لرزان و آگاهیِ زخم

در جهانی که پیکره‌ی انسانی، چه در عرصه‌ی تصویر و چه در میدان فرم، یا به مصرف‌پذیریِ زودگذر تنزل یافته یا در شکاف‌های امر نمادین به فراموشی سپرده شده‌، آثار نسترن صفایی به‌مثابه‌ی وقفه‌ای‌ در جریان بی‌وقفه‌ی ابتذال ظاهر می‌شوند. مجسمه‌ها و نقاشی‌های او نه محصول یک ایده‌ی بازنمایانه‌اند، نه تجسم یک امر بیرونی و نه حتی تصویر فروکاهیده‌ی سوبژکتیویته؛ بلکه صورت‌هایی لرزان از آگاهی‌اند که در حد فاصلِ ظهور و محو، در وضعیت نهایی‌ناپذیری، ایستاده‌اند. این آثار، بیش از آن‌که ساخته شده باشند، از هم گسیخته‌اند؛ و بیش از آن‌که در جست‌وجوی شکلی باشند، در دل شکست‌های فرمی و مادی، شکل یافته‌اند. بدن، در اینجا نه به‌عنوان محتوای اثر، بلکه به‌مثابه‌ی ساحتِ فروپاشیِ فرم عمل می‌کند؛ تن به‌مثابه‌ی فرآیندِ انهدامِ پیوسته‌ی خود.

پیکره‌های فلزیِ او، با سطحی که درخشش‌اش، مرز میان ماده و بازتاب را محو می‌کند، نه شکلی از تثبیت که نشانه‌ای از اضطراب‌اند؛ اضطرابِ حضوری که همواره بر آستانه‌ی غیاب ایستاده‌است. این مجسمه‌ها، به‌جای تایید فرم انسانی، بر شکنندگیِ آن گواهی می‌دهند. آن‌ها تن‌هایی هستند نه در قامت نمایش، بلکه در وضعیت خمودگی، سکوت، و درخودماندگی؛ بدن‌هایی که نه در ژست، بلکه در گسست معنا یافته‌اند. پایه‌های سیاه‌رنگ و سنگین، تعلیقی میان سقوط و ایستادن می‌سازند؛ گویی پیکره، پیش از آن‌که برپا شود، به یادآوریِ لحظه‌ی فروافتادن احضار شده‌است. این پیکره‌ها واجد آن لحظه‌اند که فرم، هنوز نیاموخته چگونه ایستاده باشد، اما فروریختن را زیسته‌است.

در سوی دیگر، نقاشی‌ها همان بدن‌اند، در غیابِ ماده؛ آن‌چه باقی‌ست پس از عبورِ تن از خود. سطوح سفید و لکه‌های سیاه، ساحت نوشتاریِ غیاب‌اند: نه نوشتاری از روی امر حاضر، بلکه نوشتاری از دل فقدان، از جایی که حضور دیگر توان بازگشت ندارد. این پیکره‌ها، یا بهتر بگوییم، اشباحِ پیکره‌ها، به‌جای بازنمایی بدن، آن را چون امری که از پیش رخ داده، بر صفحه‌ی ذهن بوم حک می‌کنند. خطوط، از فرم می‌گریزند، اما در همین گریز، حافظه‌ی فرم را ثبت می‌کنند. هر نقاشی، پاره‌ای از فراموشی‌ست؛ نوعی از خاطره که هنوز ثبت نشده، اما انکار هم نمی‌شود. تن، در اینجا نه تصویر می‌شود، نه پاک، بلکه چون زخمی که بر پوست بوم مانده باشد، خود را از درون می‌نویسد.

اگر این دو مجموعه، پیکره و تصویر، را نه در تقابل، بلکه در نسبت بخوانیم، درمی‌یابیم که آنچه میان‌شان جاری‌ست، نه یکسانی فرم یا ماده، بلکه تداوم یک اضطراب بنیادین است؛ اضطرابی که از مرزهای دیدن و لمس کردن، بودن و ناپدید شدن، عبور کرده و بدل به کیفیتی از حضور گسسته گشته‌است. در این‌جا، اثر نه نتیجه‌ی خلق، بلکه لحظه‌ای‌ست که در آن، امکانِ بودنِ اثر همچون امری ناپایدار، بر مرز تحقق و تعلیق نوسان می‌کند. تجربه‌ی تماشاگر نیز نه مواجهه با اثر، بلکه مواجهه با ناپایداریِ خود در برابر این آثار است؛ تجربه‌ای که در آن، فهم جای خود را به درک می‌دهد و درک، به اضطراب. آثار صفایی، در سکوت خود، تماشاگر را مجبور می‌کنند تا حضور خود را در غیابِ شکل، بازبینی کند؛ گویی هر تنِ ناتمام، بازتابی‌ست از سوژه‌ای که هنوز خود را به‌تمامی نیافته‌است.

بدین‌سان، می‌توان گفت آنچه در این آثار می‌گذرد، نه بیان، بلکه انکار بیان است؛ نه حضور فرم، بلکه اقامت در مرزهای سایش و محو. این‌ها آثاری نیستند برای دیده شدن، بلکه برای دیدنِ ندیدن؛ برای ایستادن در آستانه‌ی آن‌جا که تن دیگر نه ابژه است و نه سوژه، بلکه تنها پرسشی‌ست بی‌پاسخ، زخمی‌ست بی‌نام و حضوری‌ست که همواره دیر رسیده‌ است. آن‌چه نسترن صفایی می‌آفریند، نه پیکره‌هایی در فضا و نه نقاشی‌هایی بر صفحه، بلکه وضعیت‌هایی‌ست از آگاهیِ مجروح؛ آگاهی‌ای که در لحظه‌ی انحلال، امکان ظهور می‌یابد. این امکان، نه به قصد اقامت، بلکه تنها برای لحظه‌ای کوتاه، پیش از ناپدید شدن دوباره، چنان‌که گویی هر اثر، تنها سرفصلی‌ست در تاریخ بلند غیاب.

بام‌گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.