فرمالیسم زوال‌یافته

4

انهدام سوبژکتیویته در آستانه‌ی تصویری

«معماری ناپیوستگی: تأملی بر روندهای تصویری و ساختارهای درونی آثار محمد فاسونکی»

پیشگفتار:

محمد فاسونکی در عرصه‌ای حضور می‌سازد که ساختار تصویری، در مقام یک فرایند تحلیلی، از تمامی کارکردهای توصیفی، بیانی و روایی فاصله می‌گیرد و به شبکه‌ای از روابط مادی و فرمی تبدیل می‌شود. رنگ، در این چارچوب، به عاملی برای تنظیم میدان دید بدل می‌شود و سطح، به بستری برای انباشت و بازآرایی لایه‌های مجزا تبدیل می‌گردد. هر بخش از اثر، در امتداد همین منطق، کنشی برای ایجاد وقفه، بازتنظیم جریان ادراک، و تقویت امکان مواجهه‌ی مستقیم با کیفیت‌های ساختاری فراهم می‌آورد.

اثر، در این بافت، به‌عنوان یک میدان تجربی عمل می‌کند که هدف آن، دعوت به مشاهده‌ی دقیق فرآیندها، تغییرات و تنش‌های درونی ماده است. نگاه، در این وضعیت، از موقعیت یک ابزار تفسیرگر به یک عامل مشارکت‌کننده در ساختار اثر ارتقا می‌یابد و مخاطب را به تعامل پیوسته با سطوح، بافت‌ها و سازوکارهای درونی فرا می‌خواند.

این رویکرد، بر ایجاد بستری تأکید دارد که در آن، معنا به‌صورت لحظه‌ای و سیال رخ می‌دهد و هیچ نتیجه یا جمع‌بندی قطعی بر تجربه تحمیل نمی‌شود. در این نظام، اثر به‌عنوان یک موقعیت باز و پویا، امکان‌های متعدد برای تأویل و ارتباط را فراهم می‌کند و مخاطب را در جایگاه یک عنصر هم‌افزا در فرایند شکل‌گیری ادراک قرار می‌دهد. بدین‌گونه، تجربه‌ی اثر، به‌جای رسیدن به پایان یا نتیجه، در مدار تداوم، بازبینی و تأمل متمرکز باقی می‌ماند.

«فرمالیسم زوال‌یافته: انهدام سوبژکتیویته در آستانه‌ی تصویری»

محمد فاسونکی، در موقعیتی که می‌توان آن را به‌مثابه یک وضعیت متافیزیکی ـ اپیستمیک تبیین کرد، از هرگونه انتساب تقلیل‌گرایانه به نهادهای کلاسیک بازنمایی یا الگوهای مدرن آوانگارد فاصله می‌گیرد و در جایگاه یک آژانس وجودی ـ تصویری قرار می‌گیرد که کنش‌های او در سطح بوم، حامل ساختارهای پیچیده‌ی انکار و حذف، تعلیق و فروپاشی، و نوسان‌های دائمی میان بودن و نبودن‌اند. در این سطح، او نه در مقام «خالق» به معنای ارسطویی، و نه در هیأت «مولف» به معنای بارت یا فوکو، بلکه به‌عنوان یک کنشگر در آستانه‌ی بی‌ثباتی محض، یک وکتور تخریب، و یک نیروی انتولوژیک در لحظه‌ی بحران نمودار می‌شود.

حرکات خطی، لکه‌های رنگی، و ساختارهای سطوح در آثار او، واجد عملکردی شبه‌پدیدارشناسانه‌اند: فرآیندهایی که در آن، هر ژست تصویری نه تلاشی برای تثبیت یا تولید معنا، بلکه بازنمودی از یک تزلزل دائمی، یک فروکاهش ریشه‌ای، و یک انهدام سیستماتیک نشانه‌های صوری است. در این خوانش، بوم بدل به فضایی می‌شود که در آن، تاریخ ادراک تصویری، تاریخ منطق بازنمایی، و تاریخ سوژه‌ی ادراکی، به‌طور همزمان مورد تشریح، کالبدشکافی و ایست‌زدایی قرار می‌گیرند.

این بوم‌ها، به‌عنوان عرصه‌هایی آکنده از تهیگی متراکم و انکار دلالت، واجد نوعی «هستی‌مندی منفی «   هستند؛ هستی‌مندی‌ای که در آن، هر سطح، به‌جای حمل و انتقال محتوا، در وضعیت تخریب خودبسنده و تکثیر فقدان قرار می‌گیرد. فاسونکی، در این چارچوب، نه به‌دنبال آفرینش تجربه‌ی زیباشناختی و نه به‌دنبال اقناع حسی ـ عاطفی مخاطب است؛ بلکه او در حال هدایت نگاه به‌سوی یک میدان بی‌مرکز، یک فضای بینامتنی از سکوت انتولوژیک، و یک وضعیت مداوم از تعلیق و نارسایی معرفتی است.

بدین‌ترتیب، مخاطب، ناگزیر از ترک نقطه‌ی امن ادراک بازنمایی، وارد منطقه‌ای می‌شود که در آن، هیچ نشانه‌ای برای استقرار معنای نهایی، هیچ ساختار تثبیت‌شده‌ای برای ارجاع، و هیچ امکان نهایی برای اتصال به شبکه‌ی دلالت‌ها وجود ندارد. در این افق، نقاشی نه رسانه، نه زبان، و نه ابزار بیان، بلکه یک ماتریس از امتناع، یک شبکه‌ی درهم‌تنیده‌ی سیاه‌چاله‌های معنایی، و یک سازوکار مرگ تدریجی نشانه‌هاست.

در این وضعیت مفهومی، کنش نقاشانه‌ی فاسونکی را باید در هیأت یک «آنتولوژی انکار«   تحلیل کرد؛ فرآیندی که در آن، هر لایه‌ی رنگ، هر امتداد خط، و هر ژست تصویری، به‌جای تصدیق حضور، واجد کیفیتی از امحای معنای پیشینی، انهدام ساختار دلالت، و فروپاشی قابلیت بازنمایی است. بوم، به‌مثابه یک ماتریس تهیگی، دیگر نه مکانی برای ابراز یا ثبت تجربه‌های حسی یا عاطفی، بلکه محیطی برای تحقق شکست، انقطاع، و بازنویسی مستمر فقدان تلقی می‌شود.

در این خوانش، سوژه‌ی خلاق ، جایگاه خود را از تولیدکننده‌ی فرم و معنا، به یک کنشگر خنثیِ زوال تقلیل می‌دهد؛ سوژه‌ای که کارکرد آن، نه ابداع و نه تکمیل، بلکه آشکار ساختن ناتمامی، عدم اطمینان، و نقصان بنیادی در ساختار هرگونه نظام بازنمایی است. به‌عبارت دیگر، او یک «وکتور بحران «   است؛ ابژه‌ای که مأموریت آن، نشان‌دادن لحظه‌ی انحلال، مرگ مرجع، و مرزهای شکننده‌ی هستی تصویری است.

این شیوه، به‌لحاظ نظری، به مفهوم «پسا-بازنمایی«   نزدیک می‌شود: موقعیتی که در آن، اثر هنری به‌عنوان یک سامانه‌ی معنایی بسته، منحل می‌شود و به یک رخداد خنثی ـ آنتولوژیک بدل می‌گردد؛ رخدادی که در آن، هر گونه افق معنایی یا دلالت‌مند، از درون منفجر شده و به لایه‌های متراکم سکوت و خلع بدل می‌شود. فاسونکی، با آگاهی ساختاری، این وضعیت را به یک قاعده‌ی بنیادین در زبان بصری خویش تبدیل می‌کند.

در این چشم‌انداز مفهومی، بوم نزد فاسونکی، نه به‌عنوان سطحی برای القای حضور یا تثبیت یک ساختار دلالتی نهایی، بلکه به‌مثابه یک بستر گسسته، یک عرصه‌ی متفرق از امکان‌های واژگونی، و یک شبکه‌ی چندلایه از تعلیق و ابطال متقابل عمل می‌کند. هر عنصر تصویری، از لکه‌های متراکم و مبهم تا خطوط انقطاع‌یافته و پرهیزکارانه، واجد کیفیتی است که به‌جای استقرار یک نظام معنایی، در جهت تخریب، تهی‌سازی، و تقلیل هرگونه پیوستگی عمل می‌کند. در این منطق، اثر به‌جای «شیء هنری»، چونان یک میدان بی‌قرار از انقطاع‌های متراکم، یک وضعیت متکثر از فروپاشی متوالی، و یک سامانه‌ی شکاف‌محور تلقی می‌شود که در هر لحظه، مقاومت درونی خود را علیه تثبیت و ایستایی به نمایش می‌گذارد.

این وضعیت تحلیلی، نگاه مخاطب را از نقش صرفاً ادراکی به سطحی مشارکتی، منفی و بحران‌زده سوق می‌دهد؛ جایی که نگاه، ناگزیر از عبور پی‌درپی از لایه‌های عدم قطعیت، ممانعت‌های ادراکی، و سازوکارهای سیستماتیک نفی است. نگاه دیگر قادر به استقرار در نقطه‌ای ایستا یا یافتن معنایی قطعی نیست، بلکه مجبور است در امتداد یک مسیر فرسایشی، میان پرهیز و مواجهه، بین حذف و ظهور موقت، معلق باقی بماند. این فرآیند، مخاطب را به نوعی مواجهه‌ی شناختی حدی سوق می‌دهد: یک آزمون مستمر در فضای لغزش و عدم قطعیت، جایی که هر تلاش برای تملک معنا، به بازتولید فقدان و خلع منتهی می‌شود.

در این میدان، بوم همچون ساختاری مقاوم در برابر تثبیت، به یک شبکه‌ی مولد انکار و تکثیر بحران بدل می‌گردد؛ جایی که هر کنش تصویری، درون یک چرخه‌ی بی‌پایان از ظهور و اختفاء، درز و گسیختگی، تولید و نابودی، به‌صورت همزمان تحقق می‌یابد. فاسونکی از این رهگذر، پروژه‌ای تحلیلی و انهدامی پی می‌ریزد که در آن، کل فرایند دیدن، به‌جای تجربه‌ی لذت زیباشناختی یا دریافت روایی، به تمرین مستمر حذف، تردید، و تجربه‌ی فقدان بدل می‌شود. این مسیر، تصویر را از مرتبه‌ی بازنمایی به یک وضعیت ناپایدار، تعلیق‌محور، و معارض با هر نوع تمامیت مفهومی فرو می‌کاهد و آن را به یک وضعیت سیال، چندگانه و شکست‌محور ارتقا می‌دهد.

«رنگ به‌عنوان ساختار فروپاشی: از معنازدایی تا تولید سکوت»

در سطح تحلیل ساختاری، رنگ در آثار فاسونکی فراتر از مقوله‌ی صوری یا کیفیت حسی ـ بصری قابل فهم است؛ رنگ در این منظومه، به‌مثابه یک ماده‌ی زنده، یک بستر انباشت بحران، و یک سازوکار درونی‌شده‌ی مقاومت در برابر معنا و انسجام ظاهر می‌شود. هر لکه، هر امتداد غلیظ یا شفاف، نه حامل بار روایی یا نشانه‌شناختی کلاسیک، بلکه چونان لایه‌ای از انباشت‌ شکست‌های ادراکی، ثبت زوال و ته‌نشینی نوعی از گسیختگی معرفتی عمل می‌کند. رنگ در اینجا از سطح تزئینی، استعاری یا تعبیری منفصل می‌شود و به یک بافت لرزان، یک ماده‌ی مرزی میان غیاب و بقایا، و یک وضعیت نیمه‌جسمانی بدل می‌گردد که در هر لحظه، امکان ظهور و ناپدیدی را به‌طور همزمان در خود حمل می‌کند.

رنگ نزد فاسونکی، همچون یک پوسته‌ی بیولوژیک، واجد کیفیتی شبیه بافت‌های زنده، پاره‌شده، و همواره در حال ریزش و ترمیم است؛ لایه‌ای که در همان لحظه‌ی پیدایش، حاوی فرآیند فرسودگی، پژمردگی، و تخریب مضاعف است. این وضعیت، رنگ را به یک میدان فرایندمحور از مقاومت علیه تثبیت فرم بدل می‌سازد و هر تلاش برای بازگرداندن رنگ به سطح یک نشانه‌ی خوشایند، روایی یا زیبایی‌شناختی را در نطفه خنثی می‌کند. به بیان دقیق‌تر، رنگ در این آثار، یک مکانیزم مفهومی برای نفی روایت و تولید لایه‌های انکارشده‌ی ادراک است؛ کیفیتی که در آن، ماده، به‌جای رسانش شفاف معنا، بستری برای تعلیق، سکوت، و ابطال است.

در این افق تئوریک، رنگ در آثار فاسونکی نه‌تنها از جایگاه سنتی خود به‌عنوان ابزار بیان یا برانگیختن واکنش حسی ـ ادراکی منفک می‌شود، بلکه به‌عنوان یک ساختار خودـواپس‌زننده، واجد کیفیت انتقادی ریشه‌ای علیه کل نظام بصری عمل می‌کند. هر ذره‌ی رنگ، در مقام یک بازمانده‌ی مادیِ بحران، فراتر از کارکرد روایی یا معنایی، به یک برساخت تجربی از مقاومت معرفتی و شکست بازنمایی بدل می‌شود؛ جایی که رنگ، به‌جای اینکه حامل پیام یا دلالت باشد، خود را به‌مثابه مدارکی از ناکامی، وقفه‌های درونی، و لایه‌های منفی ادراک عرضه می‌کند.

این رویکرد، رنگ را از حیطه‌ی نرم و مسلط زیبایی‌شناسی کلاسیک خارج کرده و آن را به سطحی از مواجهه‌ی مستمر با نقصان، زوال، و بی‌ثباتی مفهومی ارتقا می‌دهد. در این بستر، رنگ همچون یک ماده‌ی ناپایدار، لزج، و غیرقابل مهار، خود را در وضعیت بینابینیِ تعلیق و فرسایش جا می‌دهد؛ وضعیتی که هر کوشش برای سازمان‌دهی یا تفسیر آن، پیشاپیش به فرآیندهای پیچیده‌ی ابطال و تهی‌سازی تنزل یافته است.

در این لایه، رنگ به‌عنوان یک سامانه‌ی ضدفرمال، در تضاد کامل با مفهوم سنتی وحدت فرمی و هارمونی بصری عمل می‌کند. به‌عبارت دیگر، رنگ نزد فاسونکی، یک عنصر آشوب‌زا و ضدنظام است: کیفیتی که در هر لحظه، ساختار را می‌خراشد، پیوستگی را فرو می‌پاشد، و هر تلاش برای استقرار معنای نهایی را به میدان بی‌پایان تعلیق و عدم تحقق می‌کشاند. این وضعیت، بوم را به صحنه‌ای برای بروز فرآیندهای مداوم تفکیک، لغزش، و تکرار فقدان بدل می‌کند؛ فضایی که در آن، رنگ به‌عنوان ماده‌ی بحران، نفی کامل هرگونه استقرار و قطعیت را تثبیت می‌کند.

در امتداد این خوانش، رنگ نزد فاسونکی به‌منزله‌ی یک میدان گسست‌زا و مولد اختلال، واجد توان بالقوه برای فروپاشی هرگونه پیوستار معنایی و هر طرح‌واره‌ی بازنمایی کلاسیک است. او با بهره‌گیری از لکه‌ها، تراکم‌های مکرر، نشت‌های کنترل‌نشده و مقاطع خشن، شبکه‌ای از فرایندهای فرسایشی و ته‌نشینی‌های پنهان را در دل بوم می‌آفریند؛ شبکه‌ای که از طریق تنوع لایه‌ها و تنش‌های درونی، مخاطب را وادار می‌کند درون یک نظام متکثرِ تعلیق، بحران، و تعلیقِ مجدد، معلق بماند. این وضعیت، رنگ را از هرگونه ظرفیت تزئینی، خوشایندی بصری یا فرم‌پردازی کلاسیک تهی می‌کند و آن را به سطح یک ساختار مقاوم در برابر معنا و مرجعیت تنزل می‌دهد.

از این منظر، رنگ به‌جای یک عامل انسجام‌دهنده، به یک نیروی واپاشنده بدل می‌شود؛ عاملی که با انکار هرگونه پیوستگی فرمال، بوم را در موقعیتی بینابینی، لرزان و منکر ثبات قرار می‌دهد. نگاه مخاطب، در این میدان لرزان، مجبور است مدام در امتداد شکاف‌ها، پوسته‌های نیمه‌فرسوده، و مرزهای مخدوش حرکت کند، بدون آنکه به نقطه‌ای از آرامش یا قطعیت معنایی دست یابد. این تجربه، به‌لحاظ فلسفی، تداعی‌کننده‌ی وضعیت پارادوکسیکال ادراک در شرایط شکست مرجعیت است؛ لحظه‌ای که در آن، فرآیند دیدن، به‌جای مسیر رسیدن به معنا، به یک کنش بی‌پایان از نفی، امحا، و تولید پیاپی غیاب تبدیل می‌شود.

در نهایت، رنگ در آثار فاسونکی، بدل به یک «میدان مقاومتی» می‌شود؛ فضایی برای افشاگری بی‌امان ضعف‌های بنیادی نظام بازنمایی، جایی که هر لکه و هر تراکم، به‌جای وعده‌ی حضور، اعلان انکار، فقدان، و ناپایداری است. او بدین‌سان، پروژه‌ی رنگی خود را از حیطه‌ی زیبایی‌شناسی سلبی عبور داده و آن را به سطحی از تحلیل فلسفیِ شکست و تولید سکوت ارتقا می‌دهد؛ سکوتی که به‌جای تولید معنا، تنها به بازتولید یک وضعیت آستانه‌ای از حضور ناممکن منتهی می‌شود.

«ماتریس بوم و تخریب مستمر: از ابژه به میدان فرسایش»

بوم ، نه به‌مثابه سطحی برای تثبیت بازنمایی یا ثبت حضور تصویری، بلکه به‌عنوان یک پیکره‌ی در حال تخریب، یک ساختار پُر از ناپیوستگی‌های انباشته و یک میدان گسست مستمر عمل می‌کند؛ عرصه‌ای که در آن، فرآیند انهدام، فروپاشی و واپاشی به یک قاعده‌ی ساختاری و بنیان تحلیلی بدل می‌شود. بوم، در این چشم‌انداز، از موقعیت «حامل» منفعل به جایگاه «بدن»ی فعال، متکثر، و آغشته به شکست‌های درونی ارتقا یافته است؛ بدنی که هر لحظه، در خود پیچیده، زخم‌خورده، و از هرگونه انسجام کل‌گرایانه یا پیکربندی معنادار تهی شده است.

این بستر تصویری، به‌جای آنکه راهی به سوی یک کلیت نهایی یا وحدت فرمی بگشاید، مدام در مسیر معرفی لایه‌های جدیدی از اختلال، نقصان و تأخیر حرکت می‌کند. هر ترک، هر لایه‌ی نیمه‌پنهان، هر حفره یا لخته‌ی رنگ، چونان یک گره کور در شبکه‌ی دیداری، نگاه را از حرکت خطی بازمی‌دارد و به‌سوی نوعی تعلیق مداوم سوق می‌دهد. در این‌جا، بوم به یک کالبد زنده‌ی مملو از وقفه، به یک ساختار باز و شکست‌خورده تبدیل می‌شود که در آن، هر سطح، حامل یک بحران فرمی و هر لکه، نماینده‌ی یک وقفه‌ی معرفتی است

از این رهگذر، بوم نزد فاسونکی، دیگر نه یک «صفحه» در معنای تصویری، بلکه یک «بدن» است: بدنی که در معرض فروپاشی مستمر قرار گرفته و لحظه به لحظه، تجربه‌ی تهیگی و انهدام را در سطح خود بازتولید می‌کند. این کالبد ـ بوم، به‌جای بازنمایی جهان، خود را به‌عنوان مدارکی زنده از فرآیندهای درونیِ گسیختگی و مقاومت منفعل در برابر معنا ظاهر می‌کند

در این معماری فروپاشی، بوم نزد فاسونکی به وضعیت یک «حافظه‌ی موقت» بدل می‌شود؛ حافظه‌ای که نه در پی ثبت و انباشت خاطرات تصویری، بلکه مأمور به بازنمایی شکست‌های بازنمایی و ذخیره‌ی لحظات انقطاع و وقفه‌های ادراکی است. این بوم، خود را در مقام یک «ماتریس انکسار» معرفی می‌کند: یک شبکه‌ی مملو از لایه‌های گسسته، لکه‌های انباشته، ردهای نامرتب، و زخم‌های بصری که هرکدام در لحظه‌ی پیدایش، حامل همزمان ظهور و نابودی‌اند.

فرایند ساختاری در این بستر، مبتنی بر خلق مداوم تاخیر و شکست در تداوم بصری است؛ یک سامانه‌ی چندلایه که هر عنصر در آن، نه برای تثبیت، بلکه برای تولید بحران و مقاومت در برابر درک فوری شکل گرفته است. نگاه مخاطب، ناگزیر وارد فرایند یک بازگشت مدام می‌شود؛ بازگشتی که در آن، هر بار مواجهه، منتهی به یک افق تازه از سکوت، ابهام، و بحران می‌شود. در این وضعیت، مشاهده‌ی بوم، از سطح یک کنش منفعلانه، به یک فرآیند پیچیده‌ی تحلیلی، یک کنش فلسفی ـ ادراکی و یک مکاشفه‌ی انتقادی بدل می‌گردد.

این کالبد تصویری، به‌مثابه یک فضای دائم در حال فرسایش، هرگز اجازه‌ی تثبیت را صادر نمی‌کند و به‌جای آن، مخاطب را وادار به زیستن در دل «فاصله» می‌کند؛ فاصله‌ای که در آن، هر خط، هر بافت، و هر لایه، به یک زنجیره‌ی تعلیق و تکثیر غیاب بدل می‌شود. این ساختار، بوم را به یک پدیده‌ی مستقلِ مقاومت‌محور تبدیل می‌کند؛ پدیده‌ای که با هر تماس نگاه، بیشتر فرو می‌ریزد و همزمان، بیشتر به وضعیت مقاومت در برابر معنا دست می‌زند.

در امتداد این منطق تحلیل‌محور، بوم نزد فاسونکی را می‌توان به‌منزله‌ی یک «سازه‌ی معکوس» تفسیر کرد؛ سازه‌ای که هر تکه‌ی رنگ، هر ترک‌خوردگی، هر لخته و هر ردّ قلم، در حکم یک انکار پیاپی از وحدت بصری و معنا عمل می‌کند. در این ساختار، بوم به سطحی تبدیل می‌شود که در آن، معنا نه تنها ناتمام می‌ماند، بلکه به‌طور مداوم متلاشی، معلق و از خود رانده می‌شود. مخاطب، در این فرآیند، وارد چرخه‌ای از فروپاشی دلالت می‌شود؛ چرخه‌ای که در آن، هر تلاشی برای ساختن پیوستار ادراکی، به بازتولید تردید و عدم قطعیت منتهی می‌گردد.

این وضعیت، یک میدان معرفتی خلق می‌کند که در آن، نگاه از سطح ابزاری برای شناخت، به یک ابزار آزمایش فلسفی بدل می‌شود: آزمایش مداومی که در آن، شکست معنا و محو فرم، نه یک رویداد منفرد، بلکه سازوکاری بنیادی و بازگشت‌ناپذیر است. بوم، در این دستگاه، نه یک صفحه‌ی بیان، بلکه «جسمی» است متشکل از انبوهی از گسست‌ها، اخلال‌ها و توقف‌های بی‌پایان. در این سطح، هر لکه و هر خط، چونان یک پیکسل منفی، یک عنصر سلبی در شبکه‌ی دیداری عمل می‌کند و از هرگونه هم‌ارزی یا تفسیر قطعی می‌گریزد.

این سازوکار، بوم را از جایگاه یک شیء هنری منفعل، به یک عرصه‌ی باز از بحران‌های همزمان فرمی، شناختی و فلسفی ارتقا می‌دهد. فاسونکی در این مدل، با پیوندزدن فرآیند تولید اثر به لحظه‌ی تخریب، فرم را از درون می‌پوساند و تجربه‌ی نگاه را به درون «پوچی بنیادین» پرتاب می‌کند؛ جایی که هر تکه‌ی رنگ، هر سطح خراشیده، و هر لایه‌ی نیمه‌محو، به‌جای تثبیت معنا، اعلان انکار و یادآوری دائمی فقدان است. بدین‌ترتیب، بوم نزد او، به یک بدن همواره در حال انهدام، به یک یادآور مرگ صامت فرم، و به یک فراز فلسفی در باب زوال ادراک بدل می‌شود

«انحلال کنش دیدن: مخاطب و زوال مطلق بازشناسی»

مخاطب در مواجهه با ساختار تصویری فاسونکی، به‌جای قرار گرفتن در جایگاه سوژه‌ی فعال و مالک تجربه‌ی بصری، در وضعیت انفعالی ـ آشفته، درگیر در یک مدار انکساری از تزلزل‌های پیاپی و بحران‌های لاینحل ادراکی قرار می‌گیرد. این مخاطب، از موضعی که پیش‌تر به‌عنوان نقطه‌ی مرجع تفسیر و استقرار معنا عمل می‌کرد، به سطح یک بازتاب مضطرب، یک آینه‌ی متزلزل، و یک میدان نامتقارن از شکست‌های پیاپی رانده می‌شود؛ موقعیتی که در آن، هر تلاش برای تملک تصویری یا تثبیت معنای موقت، به‌طور ساختاری در خود منحل می‌گردد و به امواجی از تردید، وقفه، و ابهام مستمر فروکاسته می‌شود.

این فروپاشی موقعیت نظاره‌گر، نه صرفاً یک بحران روانی یا زیباشناختی، بلکه یک برهم‌کنش دیالکتیکی میان ابطال دلالت و تهی‌سازی نظام شناختی است؛ سازوکاری که طی آن، ادراک، از یک فعل مؤکد و قطعی، به یک فرآیند بازگشتی، پیوسته تجزیه‌شونده، و بدون امکان تثبیت تبدیل می‌شود. نگاه، به‌جای ایفای نقش قطب استعلایی و منبع نهایی قضاوت، بدل به عنصری نامتوازن و لرزان می‌شود که در مدار تکثیر غیاب و امتناع، بی‌وقفه در حال واژگونی خویش است.

این وضعیت، یک تجربه‌ی شناختی افراطی رقم می‌زند؛ تجربه‌ای که در آن، هر سطح، به‌جای ایماژ قطعی یا شیء در دسترس، به یک جریان انفصالی بی‌نهایت و یک رخداد ضدروایت بدل می‌شود. در این چشم‌انداز، مخاطب، همچون موجودی گرفتار در چرخ‌دنده‌های یک ماشین تجزیه، محکوم به سرگردانی ابدی در لایه‌های متوالی حذف، فروپاشی و انکار است. ادراک، دیگر مسیر دستیابی به واقعیت نیست، بلکه ابزاری برای افشاگری پوچی مفهومی و نفی نهایی بازشناسی تلقی می‌شود.

نگاه مخاطب نه به‌عنوان یک کنش مثبت یا اراده‌ی شفاف سوژه، بلکه به‌سان یک فرآیند گسست‌محور و پیوسته در حال خودـواژگونی ظاهر می‌شود؛ فرآیندی که در آن، هر تلاش برای تمایز، شناسایی یا ادراک انسجام، هم‌زمان درون خود، حکم به لغو، تضعیف و تجزیه‌ی بنیادین صادر می‌کند. نگاه، از جایگاه یک مرکز داوری، به سازوکاری تبدیل می‌شود که بی‌وقفه در حال تولید مدارهای تکرارشونده‌ی ناکامی، امتدادهای ناقص و خرده‌رخدادهای بی‌پایانِ اختلال است؛ سازوکاری که دیگر واجد توان تأیید نیست و صرفاً به یک فیلتر از شکست‌های مضاعف تقلیل می‌یابد.

این وضعیت، معادل یک «دیالکتیک نفی مضاعف» عمل می‌کند: فرآیندی که در آن، هر لحظه از مشاهده، در دل خود حامل ابطال پیشینی خویش و بازتولید تعلیق مفرط است. به‌جای هدایت به سوی کشف حقیقت یا قوام معنا، مخاطب وارد چرخه‌ای می‌شود که در آن، هر خرده‌تصویر، هر لکه، هر خط نیمه‌ناقص، به‌عنوان نشانه‌ای از بحران ادراکی و انفصال شناختی ظاهر می‌شود. در این حالت، نگاه، دیگر برخوردار از هرگونه موضع تسلط یا امکان سامان‌دهی به کلیت تجربی نیست؛ بلکه تبدیل به دستگاهی برای آشکارسازی خلأ، مکانیسم‌های فقدان، و نمایش شکست بازشناسی می‌شود.

چنین فروپاشی‌ای، نقطه‌ی بازگشت را به‌طور ساختاری منتفی می‌کند و مخاطب را در وضعیت آستانه‌ای مستمر، در میانه‌ی گسیختگی‌های همزمان، نگاه می‌دارد. ادراک، از یک کنش اکتشافی، به یک وضعیت انزوا و تجزیه‌ی فلسفی بدل می‌گردد؛ وضعیتی که در آن، هر لحظه‌ی دیدن، به‌جای قطعی شدن، درون یک مدار ممتد از تعلیق، لغزش، و سکوت شناختی فرو می‌رود.

وضعیت مخاطب در مواجهه با سازوکار تصویری فاسونکی به یک تجربه‌ی حدی بدل می‌شود؛ تجربه‌ای که در آن، هرگونه طرح‌واره‌ی پیشینی برای تثبیت معنا، به‌مثابه سازه‌ای از کار افتاده و غیرقابل اتکا نمایان می‌شود. نگاه، که در سنت‌های کلاسیک به‌عنوان ابزار بازشناسی و وسیله‌ی برقراری نسبت میان سوژه و ابژه عمل می‌کرد، در این الگو به یک شبکه‌ی معلق از ناتوانی، بازخورد منفی، و توقف‌های بی‌پایان مبدل می‌گردد.

این چشم‌انداز، مخاطب را به جایگاه یک موجود خودـبنیادِ متزلزل سوق می‌دهد؛ موجودی که در هر لحظه، درگیر بازتولید بحران و تکرار ناتمامی‌های خودساخته است. در این میدان، فرآیند دیدن نه یک حرکت به‌سوی تحقق، بلکه یک گریز پیوسته از هر نوع تملک، معنا یا مرجعیت است. کنش نگاه، دیگر واجد کارکرد تایید یا داوری نیست، بلکه چونان مکانیسمی برای بازتاب شکست ساختاری و افشای مرزهای لرزان شناخت تلقی می‌شود.

در این وضعیت، اثر هنری، از یک نقطه‌ی اتکا یا قطب معنایی، به یک «رخداد منفی» تبدیل می‌شود؛ رخدادی که در آن، هر گونه امید به انسجام، به‌طور ساختاری فرو می‌پاشد و به مجموعه‌ای از لرزش‌های مفهومی، امتدادهای ناقص و ته‌نشین‌های تهی بدل می‌گردد. نگاه، به‌عنوان شاهد و قربانی همزمان، وادار به سکون در دل این مدار انقطاع‌ها و فروریزش‌های پی‌درپی می‌شود. به این ترتیب، ادراک، در نهایت، در قالب یک پدیده‌ی خودـبیگانه‌ی فلسفی ظهور می‌کند؛ پدیده‌ای که در آن، هر سوژه، در عمق دیالکتیک شکست، دچار فرسایش مطلق و لغزش دائمی در ورطه‌ی غیاب می‌شود.

«رخداد منفی مطلق: اثر، بحران، و مرگ معنا»

آثار فاسونکی را می‌توان به‌مثابه یک سازه‌ی کلان‌تحلیلی درک کرد؛ سازه‌ای که فراتر از ترکیب‌بندی، ماده یا لایه‌های منفرد، یک سامانه‌ی جامع از انکار، گسست و امحای فراگیر را پیاده می‌کند. این ساختار، نه صرفاً یک مجموعه از تصاویر یا فضاهای بصری، بلکه یک «شکل کلی نفی»، یک کلان‌رخداد فلسفی است که در آن، هر جزء به‌عنوان تجسم یک مقطع از زوال، هر بافت به‌عنوان نمودار یک شکاف و هر سطح به‌مثابه مصداقی از امتناع تحقق ظاهر می‌شود.

این وضعیت کل‌نگر، اثر هنری را از یک پیکره‌ی منفرد یا شیء متکی بر زیبایی‌شناسی کلاسیک یا حتی مدرن، به یک ساختار خودـمتلاشی بدل می‌کند؛ ساختاری که در آن، کل پیکربندی به‌طور مستمر، در مدار فروپاشی بازگشتی، از درون تهی می‌شود و هر معنا، پیش از تثبیت، در لایه‌های پیچیده‌ی سکوت و فقدان ناپدید می‌گردد. در این بستر، اثر، بدل به یک «معماری انهدامی» می‌شود: فضایی که در آن، نه تنها فرم، بلکه حتی امکان تفسیر یا بازشناسی به‌عنوان مفاهیمی تاریخی، روانی یا ادراکی، دچار فروپاشی بنیادین می‌گردند.

این رویکرد، اثر را به سطح یک موجودیت مستقل مفهومی ارتقا می‌دهد؛ موجودیتی که در هر لحظه، در حال تخریب خویش، نفی حدود، و بازنویسی مکانیزم‌های بنیادی دریافت است. اثر نزد فاسونکی، واجد یک کارکرد هم‌زمان تخریب و زایش است: تخریبی که هر طرح‌واره‌ی معنایی را منحل می‌کند، و زایشی که صرفاً بحران، وقفه، و تعلیق را تولید می‌کند.

اثر هنری نزد فاسونکی را باید چونان یک «میدان بازگشت‌ناپذیر زوال» تفسیر کرد؛ فضایی که در آن، هر تلاش برای بازیابی مرجعیت، بازسازی تداوم یا احیای کلیت، بلافاصله در مدار اختلال، تاخیر و فروپاشی ساختاری فرو می‌غلتد. این سازه‌ی مفهومی، از هرگونه تلقی شیءمحور، تجربه‌گرا یا حتی پسامدرن عبور کرده و به جایگاه یک «سامانه‌ی حذف مستمر» می‌رسد؛ جایی که هر مولفه، صرفاً به‌عنوان حامل امتناع و واسطه‌ی نفی جایگاه پیدا می‌کند.

در این مدار، اثر به‌جای بازنمایی یا حتی تخیل روایی، به یک رخداد خودـخنثی‌کننده بدل می‌شود؛ رخدادی که در آن، معنا، به‌جای تثبیت، به چرخه‌ای از ناپدیدی و ظهورات گذرا تقلیل می‌یابد. این رویکرد، به‌طور بنیادی، نظام ادراک مخاطب را متلاشی می‌کند و او را به وضعیت یک موجود ناپایدار، سرگردان و فاقد مرجع قطعی سوق می‌دهد؛ موجودی که هر بار مواجهه، معادل با نفی سوژه‌ی تفسیرگر و تجزیه‌ی موقعیت مشاهده است.

اثر، در این منطق، از هرگونه ایستایی زیبایی‌شناختی تهی می‌شود و به یک سامانه‌ی باز، بی‌قرار، و همواره معلق در آستانه‌ی انفصال تبدیل می‌شود. هر تکه، هر سطح، هر تراکم، به‌عنوان واحدی از فروپاشی کلی، حکم به ابطال پیوستار بصری و انهدام پیوندهای دلالی می‌دهد. در این بستر، اثر نه شیء نهایی، بلکه نمودار یک معادله‌ی بی‌پایان شکست است؛ معادله‌ای که حل نمی‌شود، بلکه خود، محل تکرار و توالی انکار است.

آنچه به‌عنوان «اثر» ظاهر می‌شود، واجد هیچ ایستگاه قطعی، هیچ قطب تثبیت‌شده، و هیچ لایه‌ی پایدار نیست؛ بلکه چونان یک شبکه‌ی سیال از پسماندهای اندیشه و ردپاهای پراکنده‌ی نفی، در موقعیت بی‌ثبات دائمی معلق می‌ماند. در این معماری فکری، هر خرده‌واحد بصری، نه به‌عنوان یک گره معنادار، بلکه به‌سان زائده‌ای از فرآیند منحل‌سازی تلقی می‌شود؛ زائده‌ای که در لحظه‌ی ادراک، هم‌زمان سازوکار فروپاشی خویش را نیز حمل می‌کند

این مدل مفهومی، نگاه را به مدار اجباری تزلزل می‌کشاند؛ مدار تکرارشونده‌ای که در آن، هر حرکت تفسیر، محکوم به فروپاشی پیشینی و بازگشت به نقطه‌ی صفر است. اثر، در این معنا، نه میدان تولید معنا، بلکه ساحت اخلال در زنجیره‌های ادراکی و معمار خلع شناختی است؛ موقعیتی که در آن، هر رویکرد به دریافت، با مقاومت ریشه‌ای و انهدام لحظه‌ای مواجه می‌شود.

این وضعیت، معادل یک ماشین تحلیلی نامتناهی است؛ ماشینی که نه نتیجه، نه محصول نهایی، و نه حتی افق نهایی را وعده می‌دهد، بلکه صرفاً کنش‌های متوالی ابطال، انشعاب و محو را به‌عنوان تنها امکان قابل‌تصور عرضه می‌کند. در چنین رویکردی، اثر، بدل به یک دستگاه ضدروایت مطلق می‌شود: یک فضا برای نمایش بی‌پایان شکست، جایی که مخاطب به‌جای ایستادن در جایگاه قضاوت یا تملک، به یک موجود در حال فروپاشی فکری و ادراکی تنزل می‌یابد. در نهایت، اثر نزد فاسونکی، به‌عنوان سند مطلقِ عدم، تنها یک گواه بی‌صدا بر ناتوانی تفکر در مهار کامل واقعیت بصری باقی می‌ماند.

جمع‌بندی نهایی

در پایان این سیر تحلیل ساختاری، آثار محمد فاسونکی را نمی‌توان ذیل هیچ‌یک از مقولات زیبایی‌شناختی متعارف، الگوهای تاریخ‌نگاری هنر یا حتی دستگاه‌های پسامدرن تقلیل داد. آنچه در مواجهه با این مجموعه رخ می‌دهد، نه تکوین یک روایت بصری، نه تولید تجربه‌ی ادراکی منسجم، و نه استقرار یک نظام معنایی، بلکه صرفاً تحقق مکرر یک وضعیت حدی است؛ وضعیتی که در آن، هر شکل، هر ماده، و هر بازمانده‌ی فرمی، به‌عنوان یک آستانه‌ی تخریب‌شده، در حال محو و عاری از هر گونه مرجعیت پایدار بروز می‌کند.

این آثار، به‌جای بازنمایی، در مدار اختلال و انکار مستمر چرخش می‌کنند؛ درون یک زنجیره‌ی مهارناپذیر از لغزش‌های مفهومی، انحرافات ادراکی، و وقفه‌های ساختاری. مخاطب، از جایگاه مشاهده‌گر تثبیت‌شده، به سطحی از تعلیق شناختی و بحران تفسیر رانده می‌شود؛ موقعیتی که در آن، نگاه از ابزار شناسایی، به کارگزار بازتولید فقدان و مدار بازگشتی شکست مبدل می‌شود.

فاسونکی، در این پروژه، اثر را به یک شبکه‌ی منفی، به یک دستگاه انهدامی چندسطحی، و به یک رخداد غیرقابل تثبیت فرو می‌کاهد. هر بوم، هر سطح، و هر لکه، به‌عنوان مولفه‌ای از این ماشین تحلیل‌محور، مأمور به ابطال، تهی‌سازی، و تعلیق نهایی است. در نتیجه، اثر هنری، به‌جای درک یا مصرف، تنها به مثابه یک ساختار گواهی‌دهنده‌ی امتناع کلی و شکست بنیادی حضور عمل می‌کند.

این وضعیت، فراتر از نقد فرمال یا زیباشناختی، به سطح یک بیان فلسفی ـ دیالکتیکی ارتقا می‌یابد: یک متن بصری باز، فاقد پایان، فاقد هویت قطعی، و تهی از هرگونه امید به انسجام. در نهایت، میراث فاسونکی، نه تولید فرم، بلکه طراحی یک میدان تحلیلی برای بازخوانی فقدان، زوال، و امتناع مطلق است؛ ساختاری که در آن، هر سوژه، هر نگاه، و هر تفسیر، به‌جای آفرینش معنا، تنها به تأیید شکست خویش تن می‌دهد.

بام‌گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.