درباره‌ی «شوق بامداد» از پری‌یوش گنجی

4

بی‌نام در آستانه‌ی صبح

در آستانه‌ی سپیده‌دمی که نه به‌راستی آغاز روز، بلکه لبه‌ی گشوده‌ی ادراک است. آن‌چه در نمایشگاه «شوق بامداد» با آن مواجه‌ایم، نه مجموعه‌ای از آثار نقاشی در ساحتِ بازنمایی‌ست و نه اجرای انتزاعیِ صرف درونِ چهارچوبی فرمال؛ بلکه افکندنِ شبکه‌ای از امکان‌هاست که در آن‌ها، رخدادِ حس، از مدار شناسایی می‌گریزد و در لایه‌ای از تعلیقِ فراحسی پنهان می‌شود. در این چیدمان بصری، گنجی نه در پی خلقِ تصویری‌ست و نه حتی در تلاش برای نفی آن؛ بلکه برش‌هایی از سطحِ بودن را پیش می‌نهد که در آن، تصویر نه به ظهور درمی‌رسد و نه محو می‌شود، بلکه در حالتِ رُکودِ بلافورم باقی می‌ماند. رکودی که نه ایستایی‌ست، بلکه بطنِ نابِ گشودگی‌ست، پیش از هر تعلقِ بازنمودی.

در این معنا، «شوق بامداد» نه به‌مثابه‌ی استعاره‌ای شاعرانه، بلکه چونان وضعیتِ پیش‌نمادینِ مواجهه با صبح فهمیده می‌شود: آن دمِ هنوز نرسیده، آن سپیده‌ی نه هنوز طلوع‌کرده و نه دیگر شب، آن خمشِ بی‌زمانی که درون خود، هم نوید و هم تهی‌بودگی را به انقیاد می‌کشد. در این وضعیت، نقاشی نه به زبان درمی‌آید و نه به سکوت؛ بلکه در آستانه‌ای باقی می‌ماند که واژه‌ی بامداد را همچون نشانی از فقدانِ زبان بازمی‌نویسد. نقاشی‌های گنجی، در این خوانش، نه حامل معنا، که خود انهدام معنا هستند؛ میدانی برای فروپاشی تمامی نظام‌های دلالتی که می‌کوشند تصویر را درون انسجامی بازشناختی محبوس سازند.

او رنگ را چونان وضعیتِ نا ابژه، چونان سطحی از ماده‌ی فاقد صورت، فرا می‌خواند. در این سطح‌های رنگی که گاه به مرز انفجار و گاه به لبه‌ی محوشدگی می‌رسند، ما نه با فرم بلکه با خلسه‌ای مادی مواجه‌ایم: رنگ، در تنش میان جسمانیتِ عریان و بی‌جسمیِ بی‌نام، بدل به چیزی می‌شود که نه بازنمود، بلکه اثرِ حذفِ بازنمود است. در این میان، «بامداد» خود همچون استعاره‌ای از افقِ غیاب‌مندیِ ادراک عمل می‌کند: آن‌جایی که هستی به‌جای آن‌که باشد، تنها ممکن است که بوده باشد.

نقاشی‌های گنجی بر منطق رؤیت بنا نشده‌اند، بلکه مبتنی‌اند بر تعلیقِ رؤیت. این آثار نه چیزی را نشان می‌دهند و نه به چیزی ارجاع می‌دهند؛ آن‌ها خود ارجاع نیستند، بلکه خود امتناع‌اند و از همین روست که هرگونه تلاش برای نسبت دادنِ معنای مشخص یا خوانش آیکونوگرافیک، در برابرشان دچار فروپاشی می‌شود. این نقاشی‌ها بیش از آن‌که چیزی را «باشند»، امتناعی از «بودن»‌اند، امتناع به مثابه وضعیت، نه به مثابه سلب.

در آخر، بنیاد لاجوردی، در کنش‌ خودآگاهانه‌ی حذفِ افراطیِ نشانه‌های تبیینی، چیدمانی آفریده که در آن آثار نه در بستر دیوار، بلکه در فضای بینابینیِ تهی‌بودگی و اشباع قرار می‌گیرند؛ فضایی که گویی خود نیز به اثر بدل می‌شود. «شوق بامداد»، در این صورت، نه نام نمایشگاه، که نامِ تأخیری‌ست که ادراک ما را از بودن در اکنون محروم می‌کند و در عوض، آن را به مکانی برای ظهورِ غیرممکنِ حضور بدل می‌سازد.

بام‌گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.