قصهی دریافتنِ «آدمی» از نگاه کورش ادیم

گفتن از نسبت انسان با دیگری دشوار است. همواره برداشتها، گمانها، اندیشهها و تعصبها، هالهای بر این نسبت میاندازند. نمیتوانیم دیگری را آنگونه که هست دریابیم و درک کنیم. نمیتوانیم دیگری را چون خود بدانیم. گذارهای موقت، چه حاصل خرد باشد یا عشق، رنگ میبازد و انسان تا به خود آید، کار از کار گذشته است. بازوبند خویشاوندی را وقتی میبیند که خنجر در پهلوی آن دیگری نهاده است. و این قصهی تمام و ناتمام آدمیست. قصهی تمام جنگهای نوع بشر. اما از پس تمام ماجراها وقتی هالهها فرو میریزد و غبارها میرود، در چهرهی آن دیگری، خود را میبینیم. انگار آینه در برابرمان نهادهاند. دوست و آشنا و قوم و خویش خود را مییابیم.
قدم زدن در خیابانهای زندگی و دنیای امروز، مواجهه با انبوهی از چهرههاییست که بیهیچ نسبتی از میان آنها عبور میکنیم. اما لحظهای ایستادن و دمی چشم در چشم شدن کافیست تا آن عبور بی نسبت، مختصر رنگی بگیرد و قصهای از آن که در سوی دیگر ایستاده است، برای ما متصور گردد. این تصورات در طیفی از عشق و نفرت، زیبایی و زشتی، رویش و زوال، قداست و گناهآلودگی و امثال آن پدیدار میشود و درنهایت یا به بیتفاوتی میانجامد یا چند گام پس نهادن. و البته به ندرت شاید آغازگر سلامی باشد.
کورش ادیم در تجربه تازهاش در گالری بستان و نمایشگاه و آرت بوک «آدمی»، سراغ همین عابران رفته است. سعی کرده تا تمام آن هالهها که دیگری را دور و غریب میکند از میان بردارد. اما برای این کار چهرهها را شفافتر و روشنتر و درخشانتر نکرده است. بلکه غبارها و هالهها را با غبار و هاله شسته است. هر آنچه را که تداعیکننده مضمونی فاصلهانداز بوده محو کرده تا انسان نهفته در پس غبارها، رخ بنماید و «آدمی» نمایان گردد.
ترکیب عکسها و محوکنندگی و کار انجام شده روی عکسها و نقش بستن کلمه آدمی با نستعلیقی ایستاده بر چهرهها، تمام آن غبارها را زدوده و ما را در برابر آن دیگری، به عنوان نوع آدمی، بی هیچ زیاد و کمی قرار میدهد. تمام نسبتهای دور کننده و فاصلهگذار، رنگ باخته و آن دیگری مثل پارهای از ما شده است. انگار درد و رنجش را میدانیم و میفهمیم و آشناست.
انگار از او جدا نیستیم و همسرشت و همسرنوشت شدهایم. «آدمی» یکی از پرتکرارترین واژهها در گفتار سعدی بزرگ است. او نیز بارها از «آدمی» غبارها را زدوده و سعی کرده آدمی را با حقیقت آدمی آشنا کند.
تن آدمی شریف است به جانِ آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
و در ادامه اصرار میکند که: «به حقیقت آدمی باش» و به یاد میآورد که: «مگر آدمی نبودی» و مژده میدهد که: «رسد آدمی به جایی…». و در آخر میگوید: «هم از آدمی شنیدیم». مجموعهی تازهی کورش ادیم، قصهی دریافتن «آدمی» است.
بامگردی
مرتضی بخشایش





