درباره‌ی آثار واحد خاکدان

25

سکونت پدیدار در اقلیم خاموشی

در پهنه‌ای که حضور از نسبت تهی می‌گردد و شیء در تن خویش به اقامت درمی‌ماند، جایی‌که فاصله از نگاه ته‌نشین می‌شود و رخداد در سنگینی مکث، فروماندگی را بدل به صورت می‌کند، آن‌جا که تصویر نه در نسبتِ بازنمود، بلکه در تثبیتِ غلظتِ تهی‌شده سکنا می‌گیرد، گستره‌ای پدیدار می‌گردد که در آن، اثر هنری نه ابزار انکشاف معنا، بلکه گرهی از تنشِ نامفهومِ بودن است، بودن در غیابِ دلالت، بودن در شدت ایستایی، بودن در امتداد زمان‌مندیِ بی‌عبور. در این اقلیم، که هیچ رخدادی از درون خود عبور نمی‌کند و هیچ فرم از ظرفیت تاویل لبریز نمی‌گردد، هر نقاشی، نه در خوانش، نه در رمز، نه در بازشناسی، بلکه در توقفِ مطلقِ حضور پدیدار می‌شود، حضوری که از حافظه برنخاسته، از تکرار نیامده و از افق آینده نام نگرفته، بلکه چونان انباشتگی بی‌حادثه، در شیء رسوب کرده و در قاب، بی‌درنگ، بی‌گذار، ایستاده است.

در آثار واحد خاکدان، آن‌چه با چشم مواجه می‌شود، نه در بازتاب بازمی‌تابد، نه در صورت شکل می‌گیرد، نه در نشانه باز می‌شود، بلکه در حجم متراکم ماندگی، آن‌چنان درون‌فشرده در ماده تنیده شده که تصویر، نه بازنمودِ امر واقع، بلکه تجسد فروریزشِ نسبتی‌ست که همواره از گفتن خود احتراز کرده است. اشیا در این فضای متوقف، از وزن کارکرد تهی‌شده، از نسبت زیسته ته‌مانده، از پیکره‌ی خاطره‌زدوده، همچون مفصل‌هایی از زمانِ ایستاده، در درنگ‌های ساکن خود، حضوری را تثبیت می‌کنند که دیگر نه برای مصرف، نه برای یادآوری، نه برای معنا، بلکه تنها برای در خود بودن، باقی‌مانده است؛ و این باقی‌ماندگی، نه از ساحت بیرون، نه از حوالت تاریخ، نه از لحظه‌ی زیست‌شده، بلکه از خودِ شیء برآمده، از خودِ رنگ و سطح برخاسته، از درونِ تعلیق‌های لایه‌لایه‌ای که هرگز گشوده نمی‌شوند، در خود درخود، چون تنبیهی برای نگاهِ بی‌پایان، در برابر سوژه متوقف شده است.

نور، در این فضا، در جایگاه آشکارگی عمل نمی‌کند، در ساحت تمایز نمی‌تابد، در افق بازگشودگی نفوذ نمی‌کند؛ بلکه همچون ماده‌ای نیمه‌زنده، در امتداد سطح، نه برای حجم، نه برای ساخت، نه برای دید، بلکه برای افزودنِ وزن به مکث، برای ایستاده نگاه داشتن لحظه، برای قطع حرکت در ثانیه، برای گنجاندن نگاه در ماندن، توزیع شده است. نوری که دیگر نه پرتو است، نه مسیر، نه بازشناسی، بلکه خودِ گره‌خوردگی است، گره‌خوردگی‌ای میان خاکستری و جسم، میان قفل و سایه، میان لب‌زدگی و عمق، میان تیرگی و سطح، در مرزی که دیگر خط نیست، بلکه پهنه‌ای است از فشار.

اشیائی که در قاب‌های واحد خاکدان به حضور درآمده‌اند، نه در نسبت با فقدان، نه در بازماندگی از رخداد، نه در ابهام روایت، بلکه در وضعیت بی‌مبدا و بی‌امتداد، در اقلیم بی‌زبانِ اقامت، در بدنی بدون اندام، در فضایی بدون درگاه، به ماندگاری رسیده‌اند؛ ماندگاری نه چونان بایگانی، نه چونان شاهد، نه چونان تصویر، بلکه چونان خصلتی از حضورِ بی‌تمایز، که از امکان نام‌گذاری خویش تهی گشته و در خود، بی‌اِخبار، بی‌استعاره، بی‌اضافه، تثبیت شده است. آن‌چه در آن قاب‌ها ظاهر گشته، آن‌گونه ظاهر نشده که معنای خود را قابل حمل یا قابل انتقال سازد، بلکه با فروکاستن از قابلیت انتقال و با انکار امکان بازنویسی، خویش را در هیئت امتناع معنادار کرده است؛ امتناعی که نه از باب پوشیدگی، بلکه از شدت ایستاییِ بی‌تصرف، از درنگی که دیگر به حرکت نمی‌انجامد، از عمقی که به خوانش منتهی نمی‌شود، و از تصویری که در خود منجمد می‌ماند، برمی‌خیزد.

در این اقلیم، نگاه، از جایگاه پرتابی خویش جدا شده، از فرازِ مفصل‌بندیِ دیدار به زیر کشیده شده، از درک به تماشا، از تماشا به توقف و از توقف به اقامت و در همین اقامت، مواجهه با اثر، از موقعیت تجربه بیرون افتاده، بدل به همزیستی‌ای سنگین، بی‌نتیجه، بی‌راهبرد، بی‌افق می‌گردد؛ همزیستی‌ای که در آن، چشم از تیزبینی تهی، ذهن از تحلیل خلع، حافظه از نسبت محروم، سوژه از کنش منفصل، و اثر از بازتاب آزاد می‌ماند؛ و آن‌چه باقی می‌ماند، تنها ساختاری‌ست از توقف؛ توقف در قاب، توقف در رنگ، توقف در تصویر، توقف در نگاه، توقف در تاریخ، توقف در زمان، توقف در دلالت، توقف در خوانش، توقف در مواجهه.

حجم، در این آثار، چیزی را نمایندگی نمی‌کند، فرم، چیزی را نمی‌سازد، ماده، حامل معنایی نیست، قاب، صحنه‌پرداز نیست، ساختار، نظام نیست، چینش، گفتمان نیست. هر آن‌چه هست، در حالتی از فروریزش بی‌خط، در تنشی از ماندگی بی‌فرجام، در رخ‌نمایی بی‌اشاره، در حضوری بی‌حواله، در آن‌چه فقط هست، بدون چرا، بدون چگونه، بدون فراتر، مستقر گشته است. رنگ، نه درخشنده، نه رمزگذار، نه حساس، نه خاطره‌مند، نه تداعی‌گر، نه ارجاع‌پذیر، بلکه ته‌نشستنی در حفره‌ای از معناست که در آن، دلالت دیگر جابه‌جا نمی‌شود، بلکه فشرده می‌ماند، فشرده‌تر از آن‌که بتواند در گذر زبان جاری شود.

در چنین فضای فشرده‌ای، تجربه‌ی مواجهه با نقاشی، تجربه‌ی بیان‌ناپذیری نیست، تجربه‌ی نابینایی نیست، تجربه‌ی سکوت نیست؛ بلکه تجربه‌ی اقامت در وضعیت بدون نتیجه است، در پیکره‌ای که در آن، نگاه، برای خود موضع نمی‌جوید، و اثر، برای خود کنش نمی‌طلبد. تجربه، خود، به‌سان تن اثر درمی‌آید، تن بی‌قصد، تن بی‌حضور، تن بی‌تعلق، تن بی‌تملک؛ و آن‌چه مخاطب با آن مواجه می‌شود، نه تصویری از چیز، نه اشاره‌ای به امر بیرونی، نه برافراشتگی‌ای از امر مفهومی، بلکه ماندگاری‌ای‌ست بی‌پیرایه، بی‌جهت، بی‌خط، بی‌تاویل، بی‌خوانش و همین بی‌خوانشی، کیفیت اقامت اثر را تثبیت می‌کند.

در این ماندگاری که هیچ استعاره‌ای را در خود نمی‌پذیرد و هیچ تاویلی را در بیرون خود راه نمی‌دهد، آن‌چه حضور می‌یابد، نه به‌عنوان چهره‌ای از غیاب، نه به‌مثابه نشانه‌ای از فقدان، بلکه به‌مثابه خودِ ماندن است؛ ماندنی که از معنا تهی نمی‌شود، چرا که هیچ‌گاه به ساختار معنایی تن نمی‌سپارد، ماندنی که از زمان نمی‌گریزد، چرا که درون خود زمان ته‌نشین گشته، ماندنی که از حافظه نمی‌آید، چرا که در پیکره‌ای فاقد خاطره، در جایی خارج از زیسته، در جغرافیایی فاقد نشانی، مستقر شده است. اثر، نه در مواجهه با پرسش، نه در شکل‌دهی به پاسخ، نه در سازمان‌دهی دیدن، بلکه در امتداد ماندگی‌اش، در امتداد وزن ایستاده‌اش، در امتداد فشار آرام و بی‌صدا و بی‌پایانش، خود را نه‌چندان به چشم، نه‌چندان به ذهن، بلکه به کل بدنِ متوقف‌شدهٔ مخاطب، به کل فرورفتگی ادراک، به کل ناتوانی زبان، منتقل می‌سازد؛ انتقالی که در آن، چیزی جابه‌جا نمی‌شود، بلکه در همان‌جا، در همان لحظه، در همان شیء، در همان قاب، در همان سکوت، به صورتِ ایستاییِ کامل، اقامت می‌گزیند.

در این سکونت، جهان در خود بسته نمی‌شود، بلکه گشوده می‌ماند، بی‌آن‌که چیزی در آن جاری گردد؛ زیرا جریان، با امکان ترک مکان، با امکان دگرگونی، با امکان انتقال گره خورده، و آن‌چه در این نقاشی‌ها اتفاق می‌افتد، از آن‌گونه نیست که به امکان تعریف وابسته باشد، بلکه با تثبیتِ انفعال، با تثبیتِ بی‌دگرگونی، با تثبیتِ حالت، خود را در بیرون از گفتمان و در درون فشردگی ایستا حفظ می‌کند. نه منظره، نه سوژه، نه فرم، نه پیکر، نه روایت، نه تاویل، بلکه جرمِ خود اثر است که می‌ماند؛ جرمی که از تصویر نیامده، از دیدن گذر نکرده، از نشانه عبور ننموده، بلکه از ماندگی ساخته شده، از ته‌نشستِ بودن، از انباشته‌شدنِ سکوت، از ایستادنِ رنگ در وزن، از مچاله‌شدن زمان در چین اشیا، از رسوبِ بی‌صدا، در خود ساخته شده است.

نقاش، در چنین ساختاری، نه صورت‌پرداز، نه بازنماینده، نه مفهوم‌پرداز، نه خاطره‌ساز، بلکه تثبیت‌گر وضعیت ماندگی است؛ تثبیت‌گری که نه ماده را سامان می‌دهد، نه ایده را تنظیم می‌کند، بلکه امکان اقامت را درون چیز فراهم می‌آورد، اقامتی که نه با مهارت نقاشانه، نه با درخشش تکنیکی، نه با ترکیب‌بندی هوشمندانه، بلکه با حضور سنگین، بی‌پیرایه، بی‌جهت و بی‌زبان چیزها، در قاب، در سطح، در سایه، در سکوت، در نور، در ایستایی، در ناپویایی، با انباشتِ وزن، با اشباعِ نگاه، با تراکمِ سکون، پدیدار می‌گردد و آن‌چه از این آثار می‌ماند، نه تجربه‌ای از هنر، نه تفسیرِ اثر، نه فهمِ محتوا، نه انفعالِ لذت، بلکه تجربه‌ای‌ست از قرارگرفتن در کنار چیزهایی که هنوز چیز مانده‌اند، بدون آن‌که به استعاره، به نشانه، به ارجاع، به رمز، به مصرف، به مفهوم، به خاطره، به معنا تن داده باشند. چیزهایی که نه از ما سخن می‌گویند، نه با ما، نه برای ما، بلکه در خود، با خود، چون خود، برای خود، در همان‌جا، در همان حال، در همان بوم، در همان تصویر، در همان لحظه، مانده‌اند.

بام‌گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.