تجسدِ تعلیق در وضعیتِ مادهـزخم: بازاندیشی بر گفتمانِ تصویر

در آن لحظه که تصویر نه بهمنزلهی بازتابی از امر قابل رؤیت، بلکه چونان تهماندهای از تجربهای که از آستانهی ظهور عدول کرده است، در لایههای انباشتهی مادهـزخم رسوب میکند و آنگاه که اثر، نه ساختار، نه فرم، نه روایت، بلکه واقعهای خنثیشده در درون خودِ ماده، در دل خودِ بیحرکتترین سطح ممکن، خود را نه در مقام نماد، بلکه در هیئتِ توقفی طولانیمدت در میدانِ فراموشی نشان میدهد، امکان نوشتار، نه برای شرح، بلکه برای اقامت در ایستاییِ یک زبانِ سوخته، احضار میشود. آثاری که صفرزاده در این مجموعه گرد آورده است، نه از سنخِ فرمبازنما هستند، نه از طایفهی کنش تصویر، بلکه از تبار آنچیزهاییاند که هنوز به گفتار وارد نشدهاند، زیرا خودِ امکان گفتار را در فشار خود فرو نشاندهاند؛ بهسان سنگی پنهان در گلوی واژه.
در این تصاویر، تن، نه بهمثابهی بدن، بلکه بهسانِ بایگانی فشردهای از لکه، خش، ترک، و نشتی، در لایهای از ماده ثبت شده است که در آن، هرگونه تداوم به تعویق افتاده، هرگونه حضور به ماندگی تقلیل یافته و هر امکان خوانش، به مازادِ نارسای خویش تبعید شده است. این تنها، واجد قوام نیستند، اما تهی نیز نیستند؛ در میانهای قرار گرفتهاند که نه از امر کامل پیشی گرفتهاند و نه به امحای کامل تن دادهاند؛ در وضعیت حائلِ پیشازوال، خود را چونان اثری از چیزی که هرگز بهتمامی شکل نگرفته، اما هرگز هم محو نشده، نگه میدارند. این نگهداشت، همان چیزیست که تصویر را نه به دریافت، که به سکون سوق میدهد؛ نه به خواندن، که به سنگینی؛ نه به رمز، که به دیرش. مرگ، در اینجا، نه پایان، بلکه شیوهای از اقامت است؛ مرگی که نه روی میدهد و نه حادث میشود، بلکه درون فرم، چون دودی بیپیکر، در سطح ماده حرکت میکند، نه برای آنکه دیده شود، بلکه برای آنکه وزن بیفزاید؛ و در این افزودن، تصویر را از بار معنا تهی سازد، چنانکه تنها باقی بماند چیزی که نه فرم است، نه پیکره، نه چهره؛ بلکه صرفا سطحیست پر از ماندگیِ یک رنج نامکشوف.
در این افق، زن، بههیچروی سوژه نیست، نه ابژه، نه فرم، نه استعاره. او یک گسست است. یک درز. یک موضع نامریی در دل تصویری که حتی خود نیز نمیداند حامل چیست. زن در این مجموعه، چون نشانیست از امتناع، امتناعِ ظهور، امتناعِ بازنمایی، امتناعِ گفتار. او در هیچکجا ایستاده است و بااینحال، در همهجا نفوذ دارد. زن، در این ساختار، نه در برابر ما، بلکه درون ماست؛ چون لکهای از امر ناتمام، چون سایش صامتِ یک نگاه بیچشم.
اثر، در پیوستاری که در آن شکل نه به استقرار میانجامد و ماده نه به جسم، بلکه هر دو به وضعیتی تنانه درون خودِ مادهـحافظه فرومیلولند، از آن امکانِ تصویریِ متعارف که وابسته به بازشناسی، به دلالت، به دریافت، و به تفسیر است، کنارهگیری کرده، و خود را، در غیاب هرگونه جهتگیری بیانی، نه همچون مدخلی به جهان، بلکه همچون نشانهای بیساحت، بینام، بیدلالت، در مرزهای فروپاشی نشسته است؛ آنچه بر صفحه ظاهر میشود، نه رخدادِ تصویری، بلکه جاینشینِ یک زخمـوضعیت است که در آن، ماده، خود را چونان حافظهای بیگزارش، فشرده در سطح، اما ممتد در ثقل، عرضه میدارد. در چنین حالتی، آنچه معمولا بهنام «بیننده» خوانده میشود، از موضع خود خلع میگردد؛ زیرا که دریافت، دیگر تابعِ مشاهده نیست و مشاهده، خود بدل شده به مکانیسمی از سنگینی، نه روشنسازی. نگاه، در این میان، نه متوجه بیرون، نه معطوف به درون، بلکه منحرف شده، خمیده، در خود پیچیده، به صورت ابژهای تهیشده از سوژه، درون اثر فرومیرود و بازنمیگردد؛ چون سفیدی چشمی که دیگر نه به دیدن تعلق دارد، نه به خواب، بلکه به تعلیقِ ممتدِ آگاهی در سطحی از مادهای که سکوتش از هر سخنی ناتوانتر و از هر حضوری سهمگینتر است.
میدان تصویر، در این افق، بدل به سطحی فروخورده از چیزی میشود که در زبان نمیگنجد، اما در زبان به محاق میرود؛ چون واژهای بلعیدهشده، چون جملهای که هرگز پایان نمیپذیرد، چون نالهای بیحنجره. تصویر، در اینجا، خاستگاه ندارد؛ آغاز ندارد؛ بلکه چیزیست که مانده و نه فقط مانده، بلکه ماندهبودگیاش بدل به ساختار شده، و این ساختار، از هیچ ترکیبی تبعیت نمیکند، زیرا که هر ترکیب، از پیش، بهخاطر فشار حذف، از هم پاشیده است.
در چنین وضعیتی، تجربهی اثر، نه در لحظهی دیدار، بلکه در امتدادِ زمان پس از دیدار، در ذهن مخاطب به رسوبی بدل میشود که نه متعلق به حافظه، بلکه به سنگینیِ فراروی حافظه متصل است؛ جاییکه فراموشی ممکن نیست، اما یادآوری نیز روی نمیدهد. این اثرها، چون خاطراتی دفنشده در خاک سرد زبان، به سخن درنمیآیند، چون خودِ سخن را پیشاپیش بلعیدهاند. در این آثار، دیدن، دیگر از سنخ آگاهی نیست، بلکه بازماندگی آگاهی در پوستهای از مادهٔ مردد، شکافکن، بیکلمه، بیداستان.
و زبان، اگر بخواهد به این تجربه نزدیک شود، باید خود را از منطق خطی، از وضوح، از جهتداری تهی کند؛ باید در هم فرو رود، در خود فروبلعد، به خود گره بخورد، در خود بشکند، تا شاید در بازماندهی لرزانی از جمله، چیزی از تجربهی این تصاویر را لمس کند؛ نه بازگو کند، نه ترجمه کند، نه تفسیر، بلکه تنها لمس؛ آن هم نه از بیرون، بلکه از درونسکوت. در پایان، پایان هم در کار نیست. زیرا آنچه در این مجموعه بهسانِ تصویر نشسته، خود را چونان پارهای از وضعیتِ ناتمامِ بودن، همچون بیزمانیِ زخم، همچون دیرشِ ماده، همچون ماندگیِ حذفشده، به ما عرضه میدارد؛ نه برای آنکه بدانیم، نه برای آنکه فراموش کنیم، بلکه برای آنکه بمانیم؛ بمانیم در برابر چیزی که خودش نیز، تنها مانده است.
بامگردی
پرژام پارسی




