درباره‌ی آثار فرشید پارسی‌کیا

12

در بایگانیِ زخم، در مقامِ مقاومتِ حافظه

تاملی در ساحت متافیزیکی-روایت‌شناختیِ مجموعه‌ی «پسرکُشی» اثر فرشید پارسی‌کیا

در مواجهه با پیکره‌ی تصویری-مفهومیِ «پسرکُشی»، آن‌گونه که فرشید پارسی‌کیا با بیانی درون‌زاده و فراموضوعی آن را از مرز بازنماییِ فیگوراتیو به آستانه‌ی افشای ساختاری تقدیرآلود و سوگناک سوق می‌دهد، نه با گردآیه‌ای از تصاویر به‌مثابه ابژه‌هایی زیباشناختی، بلکه با نحوی از گشودگی متافیزیکی، در هیئت زخمی سکوت‌فشرده و نشانه‌مند، مواجه می‌شویم که حضور آن، نه در سطح ادراک بصری، بلکه در عمق اثرگذاری پیشازبانی، تحقق می‌یابد؛ حضوری که نه برای فهمیده شدن، بلکه برای برجا ماندن، نه برای ارتباط، بلکه برای ریشه دواندن در حافظه، خود را چونان رسوبی از تاریخِ مرگ‌بارِ امکان، در فضای دیدار تثبیت می‌کند.

در این مجموعه، «پسر» در قامت دالِ مرکزی نه به‌منزله‌ی جنسیتی معین، نه در هیأت بازنمودی از مردانگی نمادین، بلکه در مقام نشانه‌ای از امتداد ممکن، از آینده‌ای که هنوز نیامده، اما در لحظه‌ی وقوعِ تقدیر، پیشاپیش ابطال شده است، بازشناسایی می‌شود؛ و از آن‌جا که این ابطال، نه در سطح اتفاق، که درون ساختاری تاریخی-فرهنگی و در ساحت حکایات اسطوره‌ایِ شاهنامه‌ای تجسد یافته است، پسر، در قامت سهرابِ سلاخی‌شده، اسفندیارِ چشم‌درآورده و سیاوشِ در آتش‌گذشته، بدل به صورت‌بندی سوگواری‌ای می‌شود که نه در پی بازخوانی رویداد، بلکه در کار رمزگذاری و انباشت زخم در حافظه‌ی جمعی است؛ زخم‌هایی که نه در مرگ شخص، بلکه در حذف مفهومِ «امتداد»، «نام» و «ادامه‌پذیری» تکوین می‌یابند.

زبان تصویری مجموعه، چنان‌که در انتخاب متریال‌ها، جنس ضربات قلم، و کیفیت‌های سطحی آثار مشهود است، در پی رسیدن به وحدت صوری یا انسجام ترکیب‌بندی نیست، بلکه ساختاری گسسته، پیکره‌زدوده و دچار اختلالی عامدانه در روایت بصری را بنیان نهاده است؛ ساختاری که در آن، خط، دیگر برای ترسیم نیست، بلکه برای تعلیق معناست؛ رنگ، نه در خدمت چشم‌نوازی، بلکه در وضعیت ته‌نشین‌شدگی رنج قرار دارد؛ و فرم، نه در پی ایستایی، بلکه در وضعیت فروپاشی مضمر در خویشتن، پدیدار می‌شود. ماده، در این‌جا، کارکرد بازنمایی ندارد، بلکه چونان حجمی خاموش از انباشت درد، درون خویش فرومی‌ریزد، بی‌آن‌که تلاش کند بازتابی از سوژه یا امر بیرونی باشد. زنِ اثر نخست، که با عنوان «مام میهن» معرفی می‌شود، در تقاطع سه‌گانگیِ مادر/خاک/سرزمین، حضوری دارد که نه مبتنی بر زایش، که بر گورشدنِ قوه‌ی زایندگی دلالت دارد؛ چهره‌ای ساکت، یخ‌زده، لبریز از اندوهی رسوب‌کرده، که با رنگ‌هایی تیره و خنثی، در موضعی ایستا و محتضر، خود را نه در مقام تصویر یک فرد، بلکه در هیأت استعاره‌ای از حافظه‌ی منجمد، از رحم دفن‌گری که نه تداوم می‌آفریند، بلکه تکرار می‌سازد، به تماشا می‌گذارد. در این چهره، آن‌چه دیده می‌شود، نه زن، که انباشت سکوت است؛ نه زایندگی، که تبخیر پیوستگی؛ نه خاک، که انجماد تاریخ.

در آثار میانی و متاخر مجموعه، چهره‌هایی پدیدار می‌گردند که در عین فقدان فردیتِ بازشناخت‌پذیر، واجد نوعی از ایستادگی‌ای اندیشیده‌شده‌اند؛ ایستادگی نه به‌منزله‌ی کنش، بلکه به‌مثابه «بودن در مقامِ گواه»، بودنی که در آن، چهره نه برای دیده شدن، بلکه برای ماندن، برای حضور در دل غیاب، برای نقش‌گیری در حافظه‌ای که همواره در معرض تحریف یا فراموشی‌ست، ترسیم شده است. این چهره‌ها، با خطوط لرزان، با اندامی نیمه‌محو، با نگاهی که گاه غایب و گاه پرسشگر است، نه شخصیت‌هایی معین، که بقایای تصویریِ فرزندانِ ازدست‌رفته‌اند؛ فرزندانی بی‌نام، بی‌تاریخ و بی‌مزار، که در تراکم سکوت، از پشت لایه‌های جوهر و رنگ، خود را همچون شواهدی بصری از یک تقدیر خونین عرضه می‌کنند، تقدیری که نه در هیأت تراژدیِ فردی، بلکه در صورت‌بندی یک سوگواری اجتماعی، بازنمود می‌یابد.

در این آثار، ما با حضور نیافتگان مواجهیم؛ با غیبت‌هایی که تصویر را احاطه کرده‌اند و در عین حال، تصویر را ممکن ساخته‌اند. این حضورِ غیاب، نه در تقابل با تصویر، بلکه در هم‌زیستی‌ای متافیزیکی با آن، نوعی از «تصویر-نا-تصویر» را پدید می‌آورد؛ ساختاری که در آن، نگاه مخاطب به بازتابی بدل می‌شود از نگاه حذف‌شده‌ی سوژه و این تلاقی، لحظه‌ای از سکوتِ فشرده و بی‌قرار را برمی‌سازد: سکوتی که واجد وزن است، نه خالی؛ فشرده از معناست، نه تهی؛ سنگین از پرسشی‌ست که نه خطاب دارد، نه پاسخ و در همین بی‌خطابی، در همین ناپاسخی، حقیقتی پدیدار می‌شود که زبان، در وضعیت عادی خویش، تاب تبیینش را ندارد.

و در این نقطه، مساله‌ی حافظه به سطحی بالاتر از خاطره ارتقاء می‌یابد؛ چراکه آن‌چه در مجموعهٔ «پسرکُشی» در معرض دید قرار می‌گیرد، نه یادمان‌هایی برای بازسازی گذشته، بلکه فرم‌هایی از پایداری در برابر حذف‌اند؛ فرمی که حافظه را نه به‌مثابه انبار اطلاعات، بلکه به‌منزله‌ی عرصه‌ای برای بقا، برای ایستادگی در برابر روایت رسمی، در برابر نظم فراموش‌کننده، بازتعریف می‌کند. و در همین بازتعریف است که تصویر، از ابزار به کنش بدل می‌گردد؛ کنشی خاموش، بی‌ادعا، اما مملو از مقاومت، مقاومتی نه بیرونی، بلکه درونی، که در لایه‌های بافت، در حجم خط، در افتادگی فرم، و در آن‌چه نشان نمی‌دهد، بلکه نگاه می‌دارد، تعیّن می‌یابد. پارسی‌کیا، در این بستر، نه بازنمودگر خشونت، بلکه استقراردهنده‌ی زخم است؛ نه آن‌که بگوید، بلکه آن‌که نگاه دارد؛ نگاه دارد تا حذف نشود، تا در برابر فراموشی بایستد، تا حافظه، ولو در قامت تصویر، از خویش دفاع کند. او نه در پی زیبا کردن رنج، نه در اندیشه‌ی بازنمایی ترومای تاریخی، بلکه در کار بنیان‌گذاری پیکره‌هایی‌ست که خود حاملِ زخم‌اند، نه زخمی بر آن‌ها وارد آمده، بلکه خود-زخم‌اند؛ تصاویری که از نوشتن دست شسته‌اند، اما به گفتن ادامه می‌دهند؛ گفتنی نه از راه زبان، بلکه از طریق ایستادن، باقی‌ماندن، و ناپیوستگی‌ای که نه از سستی، بلکه از جراحت برآمده است.

و مخاطب، در این میان، نه تماشاگر، بلکه مواجه‌شونده‌ای‌ست که میان وارث و شاهد، میان هم‌دست و هم‌درد، در نوسان است؛ نوسانی که نه تنها جایگاه او را نامتعین می‌کند، بلکه او را درگیر می‌سازد، درگیر در زنجیره‌ای از بازشناسی‌های گسسته و پیوسته: بازشناسی خویشتن در پدر قاتل، در پسر مقتول، در زن دفن‌گر، در خاک سرد، در رنگ یخ‌زده، در خط لرزان، و در آن تصویری که نه پرتره است و نه روایت، بلکه لحظه‌ای است از ایستادنِ زخم در برابر زمان و در نهایت، آن‌چه باقی می‌ماند، نه روایت، نه تصویر، و نه اثر، بلکه زخمی‌ست که در حافظه نشست کرده، زخمی که نمی‌توان پوشاند، نمی‌توان فراموش کرد، و نمی‌توان به زبان آورد، مگر در مقام اثر، مگر در صورت تصویر، مگر در لحظه‌ای که تصویر، خود، بدل شود به حافظه، به شهادت، به بایگانیِ امکانِ ازدست‌رفته.

بام‌گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.