درباره‌ی آثار شیما اسفندیاری

27

در تعلیقِ سکوت و سوگواری

بی‌تردید مجموعه‌ی «فوگ در سل مینور» از شیما اسفندیاری، نه صرفا سلسله‌ای از تصاویر، بلکه قطعه‌ای موسیقایی در کالبد بصری‌ست؛ بدنی که همچون پیکره‌های ناپایدار در آستانه‌ی فروپاشی، به تعلیقی وهم‌انگیز میان ظهور و زوال گرفتار آمده‌اند. این آثار را باید همچون پاره‌ای از یک سوگواره‌ی ساکن نگریست؛ فوگی برای اندوه و تنهایی، با ضرباهنگی از سکوت و نشیب.

در تصویر نخست، ردیفی از زنان با لباس‌هایی سیاه‌رنگ، در خلأیی مطلق، همچون نت‌های معلق یک قطعه‌ی سوگوارانه بر زمینه‌ای تاریک ایستاده‌اند یا شاید در حال سقوط‌اند. فرم ایستایشان، میان معلق بودن و آویختگی، تداعی‌گر تعلیقِ وجودی در لحظه‌ای پیش از تصمیم یا پس از سقوط است. چهره‌ها، بی‌آنکه فردیتی روشن داشته باشند، در هم ادغام شده و حالتی از جمعیت بی‌نام و در عین حال رنج‌کشیده را القا می‌کنند. گویی همگان بازماندگان یک فاجعه‌اند؛ زنانی که نجات نیافته‌اند، بلکه صرفا ناپدید نشده‌اند. این حضورهای نیمه‌محو، یادآور «سوژه‌های فراموش‌شده‌‌ی تاریخ»‌اند، که بدن‌شان نه فقط محلِ ستم، بلکه رسانه‌ی سکوت بوده است. در این میان، شباهت‌های صوری به سنت طراحی اکسپرسیونیستی آلمانی یا بدن‌های شبح‌گون در آثار مارلن دوما نیز بی‌دلیل نیست. اما اسفندیاری، آن روان‌پریشی بصری را با ایستایی‌ای سرد و بدون اغراق جایگزین کرده است؛ خشکی‌ای که در عین خاموشی، به نحوی خفقان‌آور فریاد می‌کشد.

در تصویر دوم، با تقلیل بدن به دو پا، فضای تروماتیک اثر به نهایت ایجاز می‌رسد. دو پا که در مرکز یک برکه یا سطحی از آب ایستاده‌اند، همچون برگی از زیستن که از تنه جدا افتاده، در خلأیی مطلق و خاموش غوطه‌ور است. آب‌لرزه‌هایی که در پیرامون پاها نقش بسته، تنها نشانه‌ی حرکت در جهانی‌ست که سراسرش ایستایی‌ست. این ایماژ، یادآور موتیف غرق‌شدگی، انجماد، یا ایست مرگ است؛ هم‌زمان می‌تواند پایان یک پرش باشد، یا آغاز یک غرق‌شدن. خلوص و تیرگی فضای پیرامون، بدن را به صورت پاره‌ای از سپیدی عریان و زخم‌خورده درمی‌آورد؛ پایی که دیگر حامل نیست، بلکه خود به ابژه‌ای بدل شده است. گویی تمام بدن در نقطه‌ای مچاله شده و به سکون رسیده است؛ لحظه‌ای پس از انهدام.

نکته‌ی قابل تامل در هر دو اثر، حذف مکان است. فضا نه تعریف دارد، نه عمق، نه نشانه‌ای از تاریخ یا محیط. بدن‌ها، بی‌زمینه و بی‌ریشه‌اند و این فقدانِ بافت، آن‌ها را به نمادهایی صرفا احساسی و وجودی بدل کرده. فرم‌های شبح‌گون، پوشش سیاه، رنگ‌زدایی از بدن، و چیدمان موسیقایی اجزا، همگی در خدمت ایجاد حس فقدان، سوگواری و تعلیق هستند؛ همان‌گونه که یک فوگ، با تکرار و بازی‌های هارمونیک، تمی را در اشکال گوناگون بیان می‌کند، این مجموعه نیز تِمِ اندوهِ زنانه را در هیئتی تکرارشونده و وارونه، به تجربه‌ای زیسته و حسی بدل می‌کند.

«فوگ در سل مینور»، تنها یک ارجاع موسیقایی نیست، بلکه انتخاب «سل مینور»—که در تاریخ موسیقی، بارها با اندوه، فقدان، و تأملات اگزیستانسیال همراه بوده—بیانگر رویکردی است که بدن زن را در مقام سوژه‌ای هم‌چون ساز موسیقایی می‌بیند: زخمی، تکرارشونده، و در مرز فروپاشی. این آثار، نه در ستایش زیبایی، بلکه در مرثیه‌ای برای زیستن در حاشیه، سخن می‌گویند. در جهانی که زنان بیش از هر زمان دیگری دیده می‌شوند و هم‌زمان نادیده می‌مانند، اسفندیاری با فروکاستن بدن به حجم‌هایی ایستاده، خاموش و منزوی، وضعیت تعلیقی سوژه‌ی زن در جامعه‌ی معاصر را به تصویر می‌کشد؛ بی‌آنکه به کلیشه‌های ژانری یا احساساتی‌گری تن دهد.

اگر بخواهیم واژه‌ای برای توصیف این آثار برگزینیم، شاید «مرثیه‌ای ایستا» گویاتر باشد؛ مرثیه‌ای برای سوژه‌هایی که نه می‌میرند و نه می‌زیند، بلکه در برزخِ بودن، با تنی نیمه‌جان، ایستاده‌اند؛ همچون فواصل ساکت میان دو نت در یک فوگ. این بدن‌ها، در سکوتی کرکننده، خودِ سکوت را مجسم می‌کنند.

بام‌گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.