چهره در وضعیت سوگواری: زبانِ حذف در سپیدی و سکوت

آنجا که چهره دیگر نه موضوع بازشناسی، که وضعیت گسستهی هستیمندی است، نقاشی نه همچون رسانهای بازنمای، بلکه چونان سطحی از شکستهای دیدار و رسوبهای حذفشدگی عمل میکند. آثار محمد نوریان در این سطح، نه بازنمود چهرهاند، نه طرد آن؛ بلکه برزخیاند که در آن، چهره چونان پدیداری مختلشده، تعلیقیافته و ازپیشمقهور، بر ما عرضه میشود. عرضهای که نه برای شناخت، بلکه برای توقفِ شناخت است.
آنچه در این نقاشیها در کار است، نه صرفا گسست از فیگوراتیویسم کلاسیک، بلکه شکست در خودِ پیشانگاشت بازنمودیِ چهره بهمثابه ابژهی فهم است. چهرهها، چنانکه در این پیکرهها سربرمیآورند، همهنگام با خاستن، در خود فرو میریزند؛ نه چون فقدانی بیرونی، بلکه چون پدیداری که از درونِ خویش، فرایندِ استهلاک و محوشدگی را حمل میکند. این چهرهها، در وضعیتی قرار دارند که میتوان آن را «پدیدار زخمی» نامید؛ پدیداری که نه تمام است، نه آشکار، نه غایب به تمامی؛ بلکه بهمثابهی زخمی بصری، در بستر تصویر، حضورِ ناتمام خود را پیدرپی پس میزند.
نقاش، در این ساحت، بهجای آنکه فیگور انسانی را موضوع بازآفرینی بصری قرار دهد، آن را بهمنزلهی نشانهای در آستانهی سوگواری و سکوت مینشاند. چهرههایی که در این نقاشیها با آنها مواجهایم، بیش از آنکه برآمده از فیزیک بازنمایانه باشند، بازماندهاند — بازماندههایی از تاریخِ حذف، حافظههای ترکخورده، و لایههای تهنشینشدهی اسطوره. گویی این چهرهها، نه حاصل یک رویت، بلکه معلول یک عدمرویتاند؛ باقیماندههایی از گورهای تاریخیای که در آنها، چهره نه دفن شده، بلکه بهتاخیر افتاده است.
در اینجا، مساله نه ارائهی چهره، بلکه افشای ساختار ناپدیدکنندهی آن است. بوم، بهمثابه سطحی از مقاومت، بر خود اثر حذف را ثبت میکند. رنگها، بافتها، سکوتها و تراکمها، نه بیانگر امر زیباییشناختی، بلکه حامل ساختار حذفاند. آنچه دیده میشود، همزمان در حال محو شدن است؛ آنچه غایب است، هنوز میتپد. تضاد میان رنگهای خاموش و خشن، میان سپیدیهای ماسیده و سیاهیهای خفهکننده، حامل تنشیست که نه در فرم، بلکه در گرهگاه تاریخ و پدیدار، جای میگیرد.
اگر چهره در سنت اندیشه، محمل امر شخصی، خودبودگی و پاسخمندی تلقی میشد، این نقاشیها چهره را از این جایگاه ساقط میکنند؛ نه از رهگذر انکار آن، بلکه از طریق ارائهی بقایای آن. ما نه با خودِ چهره، که با تهنشستهایی از آن، با انعکاسهایی از نبود آن مواجهایم. در چنین حالتی، سوژه بهتمامی طرد نشده است؛ بلکه در وضعیت تعلیق باقیمانده: سوژهای بینام، بیتاریخ، و در همان حال، بیشازحد تاریخی. در اینجا، نه چهره به مثابه چهره، بلکه چهره به مثابه قربانی، چهره به مثابه سند، چهره به مثابه اثر زخم، بروز مییابد.
نقاشیها، از منظر سازمان بصری، بر ساختاری از انسداد دید و افول حضور استوارند. تکنیکهای استفادهشده نه در خدمت افشای امر مرئی، بلکه در راستای ستر آناند. لایههای رنگ، همچون سپیدیهای پوشاننده، کارکردی شبیه نقاب دارند؛ نه برای پنهانکردن، بلکه برای بازداشتن از دیدن. سکوت نه بهعنوان غیاب صدا، بلکه بهمنزلهی استعارهای از فروبستگیِ معنا در سطح تصویر عمل میکند. سکونِ پیکرهها، نه نشانهی وقار، بلکه استعارهای از انجماد تاریخ است؛ تاریخی که دیگر بر زبان نمیآید، اما هنوز در بافتهای بصری تنفس میکند.
ارجاعات اسطورهای، که بهواسطهی استیتمنت با صراحت بیشتر نمایان میشوند، این امر را دوچندان میکنند. چهرهها، در نسبتی پنهان اما آشکار، با سنتهایی از قربانیگری، با آئینهای مرگ و با رسوبات تاریخ مقدس، پیوند دارند. حضور پرندهها، که بر سر برخی چهرهها فرود آمدهاند، همانند علائم روانمندی متاخر، یادآور نقشهای روانگذر، رسول و واسط است. این پرندگان نه عنصر تزئینی، بلکه حاملان نوعی انتقال معناییاند؛ از مرگ به حضور، از خاک به رؤیت، از انکار به اشارت.
در این خوانش، «غروب دلدادگان» نه عنوانی شاعرانه، بلکه حکایتیست از افول چهره بهمثابهی مکانِ حضور انسانی در جهان. غروب نه صرفا پایان نور، بلکه تبدیل نور به سکون، تبدیل فرم به اثر، تبدیل نگاه به ایستایی است. این آثار، نه بازنمای رنج، بلکه فرمِ خودِ رنجاند؛ نه بازتابانندهی فقدان، بلکه ساختارِ تصویریِ خودِ فقدان. در نهایت، آنچه بر ما باقی میماند، نه تصویری برای نگاهکردن، بلکه زخمی برای بهیادآوردن است. نوریان، در این مجموعه، نه چهره را نقاشی کرده و نه حذف را؛ بلکه وضعیت میانبودِ این دو را: وضعیتِ برزخِ چهره، در آستانهی زوال و پیش از فراموشی.
بامگردی
پرژام پارسی





