در مداری از خاک و فراموشی

در دورانی که فرم دیگر تجسدِ صرفِ دیداری نیست، بلکه بقایای تهنشینشدهی مناسک و ستیزهای خاموش است، مجسمههایی که پیشروی ما ایستادهاند، بیش از آنکه «ساخته» شده باشند، گویی از دل زمین «احضار» گشتهاند. آنها نه شیءند و نه نماد؛ بلکه ظهور پیکریاند که میانِ بودن و سوختن، ایستاده است. میانِ تماسِ گِل و آیین، میانِ استقرارِ ماده و انفصالِ معنا. اینان، نه حامل معنایی پیشینی، بلکه خود جایگاه تولیدِ یک حضورند: حضوری منقطع، ناپایدار، و مستقر در زخم.
مجسمهها همچون موجوداتی فرو مانده از عصر اسطوره، درون زبانی از استخوان، تخلخل، و بقایا سخن میگویند. پاهای نوکتیز، تنی که گویی توخالی و نیمسوخته است، و لعابهای چکهدار چون خون یا مذاب، همگی نه تزئین، بلکه اثرِ آتشاند؛ و آتش، در اینجا، نه ابزار پالایش، که نشانهٔ آشوبیست که فرم را تهدید میکند، اما در عینحال، آن را ممکن میسازد. اثر، از دل تهدید برمیخیزد. پیکره، از دل انهدام تکوین مییابد.
این مجسمهها را نه با منطق حجم، بلکه با الگوی حافظه باید خواند. حافظهای نه روانشناختی، بلکه آیینی ــ حافظهای مادی، رسوبکرده در بافتی از خاک و ترک و حفره. آنها نه بازماندهی یک پیکر، بلکه خود «پیکرِ بازماندهاند»؛ چیزی که از قربانی، از آیین، از سوگواریِ ازدسترفته، باقی مانده است. در آنها ماده زبانی است که با لکنت، با گسست، با شکاف، سخن میگوید. زبانِ بومیِ زخم و تخلخل.
در ساحت این آثار، فرم نه محصول طراحی، که پیامد مقاومتِ ماده در برابر شکلگیری است. نوعی ضد طراحی در جریان است؛ گویی فرم از درونِ تنشی نامرئی، از کشاکشی میان فرسودگی و ایستادگی، برآمده. آنچه میبینیم، نه نتیجهی پرداخت، که نشانهی رسوبزداییست. گویی مجسمه، خود را از ساحت نظمی کلاسیک شسته و به تبار فراموششدهای از ابزارهای آیینی، استخوانهای شمنی و نشیمنگاههای بیکارکرد، بازگردانده است.
چکههای لعاب، مثل اشک یا خونِ متجسد، بهجای آنکه سطح را بپوشانند، آن را میشکافند. آنچه جاریست، نه مادهای زیباشناسانه، که اثرِ سوختیست که هنوز خاموش نشده است. گویی زمان در این مجسمهها نه به صورت خطی، که به شکل لختههایی فسیلشده حضور دارد. فرم، همچون بایگانی از زمانهای مرده و نیمهزنده، عمل میکند.
در برخی قطعات، رؤوس یا نوکهایی چونان حیوان ـ انسانهایی خاموش، از سطح بیرون زدهاند. آنها شورا نیستند، ولی جمعاند؛ ارواح نیستند، ولی تسخیر شدهاند. کیفیتی شمنی در آنها موج میزند. شمنی نه به عنوان نقش، بلکه بهمثابه ساختار هستیشناختی. مجسمه، خود بدل به بستر احضار شده است؛ به جسمی که میانِ قربانی و استغاثه، معلق مانده.
بدن در این آثار، دیگر به عنوان مرجع غایی حضور ندارد؛ بلکه بهشکل تهنشینی حسی، در بافتها و شکافها، در پاهای استوار و دهانههای گود، در ردِ لعاب و انفصال، ظاهر میشود. پیکر، در اینجا، غایب است، اما فقدانش آنچنان متراکم است که بدل به «حضوری فشرده» میشود. تنِ فروپاشیده، باز هم تن است؛ حتی اگر در هیچ کجای آن، عضوی کامل نباشد. از اینرو، میتوان گفت که این مجسمهها، حامل یک بدنِ ابژکتیو نیستند؛ بلکه خود، به بدنِ امر مقدس بدل شدهاند.
ماده، در این آثار، صرفا رسانه نیست. نه خاک بهمثابه حامل فرم، بلکه فرم چونان رویدادی در خاک. خاک، نه خاموش و بیاراده، بلکه فعال، حاملِ خاطره، سرشار از مقاومت در برابر رامشدن. اگر فرم در این مجسمهها حادث میشود، نه بهرغم خاک، بلکه بهواسطهی نیروی گریزپذیر آن است. این ماده، خاطره دارد. این خاک، زنده است؛ و زنده نه به معنای زیستی، بلکه به معنای ایزدانِ پنهانی که در لایههای آن تنفس میکنند.
از منظر نشانهشناختی، این مجسمهها از منطقهی بازنمایی عبور کردهاند و به حوزهای پا نهادهاند که در آن «ردپای حضور» مهمتر از «صورت حضور» است. آنها بیشتر به ما گوشزد میکنند که چیزی، جایی، از دست رفته؛ و ما هنوز بهدنبال نشانههایی از آن میگردیم. هر قطعه، گویی بُرشی است در زخمِ جمعی؛ و هر زخم، حافظهای مادیست.
آنچه باقی میماند، نه شکل، بلکه «شرایط امکانِ شکل» است. نه بدن، بلکه توهمی از بدن. نه خاطره، بلکه بقایای سوختهی آن. مجسمه، نه چیزی برای دیدن، که چیزی برای «درگیر شدن» است؛ همچون آتش، همچون عزاداری، همچون دعا. این دعا، نه کلامیست، نه مفهومی، بلکه تنی خاکیست که در سکوت ایستاده و همچنان، حتی پس از تمام شدن آیین، هنوز حضور دارد.
بام گردی
پرژام پارسی








