محو، متداخل، منجمد؛ روایت تصویری از روزمرگی ناپایدار

در مواجهه با این مجموعه نقاشی، با جهانی تصویری روبهرو هستیم که همزمان در آستانهی ظهور و محو قرار دارد؛ گویی جهان بازنماییشده در این بومها، نه برآمده از تجربهی دیداری استوار، بلکه محصولیست از نوعی حافظهی در حال فرسایش، که خود را از خلال لایههای رنگ، شکستگی فرم، و اعوجاج فیگورها بیان میکند. هنرمند در این آثار، بهجای استقرار در رئالیسم سنتی یا بازنمایی متمرکز بر جزئیات، به جستوجوی کیفیتی گذرا، لرزان و پسابازنمایانه از زیست شهری میپردازد؛ کیفیتی که در آن، تن، فضا، و رابطه، در وضعیت تعلیق بصری به سر میبرند.
آنچه در نگاه نخست ممکن است ثبت یک روزمرگی ساده و آشنا بهنظر برسد، در تاملی عمیقتر، بدل به برساختی بصری از گسست، فراموشی و از دست رفتن بنیانهای تجربه زیسته میشود. این نقاشیها، بهواسطه لکنت فرمی، حذفهای عمدی، لکههای رنگی و فضاهای نیمهمحو، نه بازتابی از واقعیت، بلکه نوعی بازتاب فروپاشیِ ادراکِ پیوستهاند.
از منظر پدیدارشناسانه، میتوان این آثار را همچون ردی از ظهور امر شهری در افق آگاهی قلمداد کرد. ظهوری که نه کامل است و نه تثبیتشده. تنهای انسانی، هرچند در صحنه حضور دارند، از مرزهای فیزیکی خود تخطی میکنند؛ آنها گاه به لکههایی بیهویت تقلیل مییابند و گاه در بطن معماری و فضا مستحیل میشوند. این تخطی از مرز بدن، را میتوان بهمنزلهی نقدی ضمنی بر مفهوم مدرن فردیت خواند؛ فردیتی که در بطن زیست شهری معاصر، پیوسته در معرض فرسایش، حذف و همارزسازی با سازوکارهای جمعی است.
ترکیببندی آثار نیز گویای نوعی سیالیت درکشده از زمان و مکان است. هنرمند از تقسیم کلاسیک پیشزمینه، میانه و پسزمینه عدول میکند و بهجای آن، از لایهگذاریهای ناپایدار بهره میبرد؛ فیگورها در فضا حل میشوند، مرز میان اشیا و پیکرهها بیثبات است و سایهروشنها کمتر در خدمت منبع نوری مشخص و بیشتر تابع کیفیت ذهنی صحنهاند. گویی آنچه ثبت شده، نه مکان واقعی، که «حسِ بودن در مکان» است. کیفیتی که در تجربهی حافظهمند انسان شهری جای دارد، نه در عینیت دوربینی.
در این میان، رنگ بهعنوان حامل اصلی روانمایهی آثار، نقشی اساسی ایفا میکند. رنگها غالبا با نسبتهای آکروماتیک و خاکی آغاز میشوند، سپس با لکههایی از زرد، نارنجی یا قرمز، که نه الزما به یک شیء ارجاع دارند، بلکه نقش پارهای حسی در کمپوزیسیون دارند. دچار انفجار موضعی میشوند. این انفجارها نهفقط تنش بصری میآفرینند، بلکه گویی گسستهایی در بافت حافظهاند؛ لحظاتی از درخشش پیش از محو، یا به تعبیری دلوزی، «شدنِ ناپایدارِ تصویر».
در تحلیل نقاشیهایی که فضاهای داخلی را نشان میدهند، با گونهای سکون تهدیدآمیز مواجهایم. این سکون، برخلاف فضای بیرونی که سرشار از حرکت، شلوغی و سیالیت است، کیفیتی ایستا، منقبض و خود ارجاع دارد. بدنها ساکناند، نگاهها شکسته و اجسام گویی نه در نسبت با کارکرد، که در نسبت با نبودنِ کنش سامان یافتهاند. این فضاها یادآور گونهای از «غیابِ درونی»اند. جایی که فرد، گرچه فیزیکی حضور دارد، اما در ساحتِ روانی و وجودی، از صحنه حذف شده است.
مجموعه، از نظر مفهومی، با مسالهی «امر روزمره» در نسبت است؛ اما نه از منظر بازنمایی واقعگرایانه، بلکه با رویکردی انتقادی، پدیدارشناسانه و حتی روانکاوانه. آنچه به نمایش درآمده، نه زندگیِ روزمره بهمثابه ثبات و تکرار، بلکه روزمره بهمثابه موقعیتی لبمرزیست که در آن، امر آشنا همواره در معرض بیگانگیست. بههمیندلیل، خیابانها، کوچهها و بدنهای در حال حرکت، هرچند «آشنا» بهنظر میرسند، اما همواره حسی از ناهمخوانی، اختلال یا گسیختگی در خود دارند.
بهطور ضمنی، این آثار با سنتی از نقاشی فیگوراتیو قرن بیستم وارد گفتوگو میشوند: از بدنهی پساامپرسیونیسم فرانسوی گرفته تا اکسپرسیونیسم آلمانی و نقاشان معاصری چون لوسیَن فروید یا پیتر دویگ. با این حال، رویکرد هنرمند به بدن، حافظه و فضا، واجد گرایشی معاصرتر است؛ گرایشی که بازنمایی را نه ابزار بازگویی واقعیت، بلکه عرصهای برای تردید، پرسش و انکارِ تثبیتهای بصری میداند.
از همین منظر، میتوان گفت این نقاشیها در نقطهٔ تلاقی دو محور عمده قرار دارند: نخست، بدن بهمثابه اثر حافظه؛ و دوم، شهر بهمثابه فضای گسستهی روانی. در این تقاطع، نقاش موفق شده است لحنی را بیابد که نه توصیفیست و نه تزئینی؛ بلکه نوعی مواجهه با شکنندگی ادراک، ناپایداری هویت، و فرّار بودن فضاست.
در نهایت، آنچه این مجموعه را ارزشمند میسازد، نه صرفا توانایی تکنیکی در رنگگذاری یا ساختار فضا، بلکه جسارت در انکار وضوح، تعلیق معنا، و دعوت بیننده به نوعی دیدنِ دیرهنگام است. دیدنی که از سطح عبور میکند و در فرایند مواجهه، خود را نیز دگرگون میسازد.
بام گردی
پرژام پارسی









