درباره آثار گیتی نوروزیان

11

جهان‌های آویخته در آتش و ریشه

در زمانی که تصویر، دیگر تنها واسطه‌ای برای بازنمایی نیست، بلکه خود به زبانی زنده بدل شده است، این مجموعه پیش روی ما نمی‌ایستد، بلکه ما را به درون خود می‌کشد. آن‌چه دیده می‌شود، ریشه‌هایی‌اند آویخته، بی‌زمین، بی‌تکیه‌گاه، معلق میان گذشته‌های ناتمام و آینده‌هایی که هنوز جسارت ظهور نیافته‌اند. هر تابلو، تکه‌ای از تنفس یک فاجعه است؛ نه فاجعه‌ای بیرونی، که تراکم خاموشی‌های انباشته‌شده در ژرفای سوژه‌ای که هنوز دست از رویت نکشیده است. اینجا رنگ، بافت، و ماده دیگر خنثی نیستند. آتش درون بوم نه شعله‌ای برای نور، که احتراقی‌ست برای سوختن حقیقت. خطوط از معنا گریخته‌اند، فرم‌ها بی‌تاب‌اند، و نگاه مخاطب همچون دستی‌ست که در تاریکی، میان الیاف گم‌شده‌ی یک خواب شکسته به جست‌وجو برخاسته است.

این آثار، در سکوتِ خود، سخن می‌گویند. سخنی بی‌کلام، بی‌پایان، که نه به سوی فهم، بلکه به سوی لمس، به سوی زیستن در لحظه‌ای گدازان راه می‌برد. شاید این همان رسالت تصویر امروز باشد: نه بازگویی جهان، بلکه ایستادن در برابر آن، با ریشه‌هایی معلق، با آتشی خاموش‌ناشدنی در سینه، و با نگاهی که هنوز جرئت سوختن دارد.

بخش نخست: آغاز در سوختن – درباره زایشِ فرم از دل فاجعه

هیچ تصویر بی‌درنگی از آرامش در این مجموعه وجود ندارد؛ آنچه می‌سوزد، پیشاپیش ساکن نبوده است. این نقاشی‌ها نه روایت‌اند، نه بازنماییِ بیرونیِ چیزی که پیش‌تر در جهان رخ داده باشد، بلکه خودِ ظهور لحظه‌ای‌ هستند که در آن ماده، فرم، و انرژی در چالش مستقیم با مرزهای ثبات قرار می‌گیرند. در این میان، آتش – که نه شعله، بلکه انفجار زایش است. همچون سوژه‌ای بی‌قرار در دل ریشه‌هایی سردرگم ظاهر می‌شود. آنچه دیده می‌شود، نه صرفاً «شکل» آتش، بلکه «بودن» آتش است: بودنی موقت، متلاطم، و در حال تبدیل دائمی.

اگر فرم در سنت تصویری، همواره حامل «وحدت» و «تمامیت» بوده است، این آثار دقیقا در همان نقطه‌ای ایستاده‌اند که فرم از درون خودش گسیخته می‌شود؛ جایی که مرکز وجود ندارد، جایی که انسجام نه حاصل مهار، بلکه نتیجه‌ای از فوران بی‌مهار است. در چنین قلمروئی، هر لکه رنگ، هر بافت رشته‌ای، و هر انفجار سرخ، نه اشاره است به چیزی دیگر، بلکه خود امر واقع است: گره‌خوردگی ماده با زمان.

حرکت در این آثار، خطی نیست. نگاه بیننده از یک سو در پیچش ریشه‌ها گم می‌شود، از سوی دیگر در انفجارهای آتشین به بیرون پرتاب می‌شود. این تقابل، تبدیل به وضعیتی ناآرام می‌گردد که در آن هیچ تعادلی وجود ندارد، مگر تعادل شبح‌واری که میان کشش و رانش، میان سقوط و صعود، میان مرگ و تولد شکل می‌گیرد. این آثار، در حقیقت، میدان‌های مغناطیسیِ تنش‌اند؛ تنشی که نه در پی حل‌شدن است و نه در پی معنا دادن. آنچه در جریان است، خودِ بحران است: بحرانی که به‌جای پنهان‌شدن در سطوح، به شکل خویش بدل شده و سطح بوم را ترکیده، شکافته و گسسته کرده است.

رنگ، به‌ویژه قرمز، در این آثار حامل معنای نمادین نیست، بلکه در خدمت شدت است. قرمز، نه نشان از عشق و نه دال بر خون، بلکه تجسمی از تراکم گرمایی است که فرم را به لب پرتگاه وجود می‌برد. این رنگ، همچون امری بنیادین، بستر زایش و زوال را به‌طور همزمان در خود نگه می‌دارد. هر لکهٔ قرمز، گویی ردپای فاجعه‌ای‌ست که هنوز در حال وقوع است؛ نه خاطره، نه پیش‌آگهی، بلکه حضور بی‌واسطهٔ امری سوزان.

و اما ماده: آنچه در لایه‌لایه‌ی بوم دیده می‌شود، در سطح باقی نمی‌ماند. بافت‌ها چنان برآمده‌اند که گویی از درون زمین برخاسته‌اند. نه بوم، بلکه پوسته‌ای‌ست که دارد می‌گسلد، پاره می‌شود و چیزی از زیر آن بیرون می‌تراود. ماده، در این آثار، هم‌زمان هم خاک است، هم گوشت، هم ریشه و هم زخم. این عدم‌قطعیت در تعریف، همان نقطه‌ای‌ست که اثر را از بازنمایی صرف به سوی هستی‌بخشی می‌کشاند.

آنچه می‌بینیم، تصویر نیست؛ خودِ حادثه است. حادثه‌ای که به‌جای «در جهان بودن»، خود «جهانِ نو» را می‌سازد: جهانی بر لبه‌ی آشوب، جهانی بی‌محور و بی‌مرکز، جهانی که در آن سوژه – اگر هنوز می‌توان چنین نامیدش – نه از بیرون به آن نگاه می‌کند، بلکه درون آن است، بخشی از انفجار، بخشی از ریشه، بخشی از درد.

بخش دوم: ریشه‌های شناور، پرهای سوخته – ایماژها و تنشی که بر آن‌ها حک شده است

در لابه‌لای پیچش‌های خشن و ناآرام فرم‌ها، تصویری از «ریشه» مکررا تکرار می‌شود. اما این ریشه، نه وابسته به زمینی واقعی است، نه خفته در دل خاکی مشخص. بر خلاف آن‌چه در طبیعت رخ می‌دهد، این ریشه‌ها از سقف آویخته‌اند، در خلا معلق‌اند، بی‌تکیه‌گاه، بی‌جهت. گویی زمین خود از زیر پای آن‌ها رفته است. در اثری که مجسمه‌ای ریشه‌وار را از سقف می‌آویزد، همین استعاره‌ی بی‌قرار به اوج خود می‌رسد: نه درخت، بلکه وارونگی درخت؛ نه خاستگاه، بلکه سقوط از خاستگاه. این واژگونیِ هستی‌شناختی، در سایر آثار نیز تکرار می‌شود. در نقاشی‌هایی که بافت‌های الیاف‌مانند و رنگ‌های پاره‌پاره به هم پیچیده‌اند، آنچه در نگاه نخست چون شعله یا بال پرنده جلوه می‌کند، در نگاهی دقیق‌تر به ترکیبی متناقض از آتش، پر، ریشه و جراحت بدل می‌شود. این چندگانگی ایماژ، خود نشانی‌ست از شکلی از بیان که نمی‌خواهد تثبیت شود، بلکه می‌کوشد در مرز میان دگردیسی و تباهی باقی بماند. در یکی از تصاویر، شکل‌هایی چون آشیانه یا زهدان‌های شکافته دیده می‌شود؛ زهدان‌هایی که به جای آرامش، حامل انفجارند؛ به جای تولد، حامل حریق. سرخی آتش در دل تاریکی الیاف، حامل تنشی است میان زایش و ویرانی. این جا نه خلقت، بلکه سقط است؛ نه آغاز، بلکه پارگیِ امکان آغاز. و در همین پارگی است که فرم، هستی پیدا می‌کند.

شاید بتوان گفت که پرنده‌یی که در یکی از تابلوها سربرمی‌آورد، نه پرنده‌ای زیبا یا شکوهمند، بلکه تصویری تراژیک از سوختن است؛ پرنده‌ای که با بال‌هایی پوشیده از شعله، در لحظه‌ای از پرواز منجمد شده است. نه اوج، نه سقوط، بلکه پروازی بی‌جهت، که در فضای بی‌ثقل بوم متوقف شده است. رنگ‌های سرد و گرم در آن تابلو، نه برای ساختن عمق یا نور، بلکه برای ایجاد تضاد حسی عمل می‌کنند؛ لرزش میان سرما و سوختگی. خطوطی که در برخی آثار به صورت موج‌وار یا ریشه‌ای بر سطح بوم پراکنده شده‌اند، هیچ‌گاه به «مرکز» نمی‌رسند. بر خلاف ترکیب‌بندی کلاسیک، که در آن فرم‌ها حول یک نقطه تمرکز دارند، این‌جا با پراکندگی‌ای مواجهیم که از مرکز گریزان است. این ضد-مرکز، یادآور فضایی‌ست که در آن سوژه دیگر به عنوان نقطهٔ وحدت‌بخش جهان عمل نمی‌کند، بلکه خود، بخشی از جریانِ پراکنده و درهم‌شکسته ماده است. شاید دقیقا همین فقدان مرکز است که این آثار را به شکلی از هستی نزدیک می‌کند: هستی‌ای که نه مبتنی بر نظم، بلکه زاده‌ی هرج‌ومرج، شکست، و پیچش‌های بی‌پایان است. هر رشته، هر بافت، هر لکه رنگ، حکایت از زخمی دارد که هنوز بسته نشده، از مسیری که هنوز به پایان نرسیده، از زایش‌هایی که در همان لحظه‌ی تولد، درگیر فروپاشی‌اند.

در آخرین اثر، که ساختاری لایه‌مند از خطوط قرمز، مشکی و خاکستری دارد، همه‌چیز گویی در چرخشی مدور پیچیده شده است. این چرخش اما نه حرکتی موزون، بلکه گردابی است که در آن هیچ‌چیز ثابت نمی‌ماند. فرم‌ها در هم می‌پیچند، گره می‌خورند، و در نهایت به نوعی بافت پیچیده‌ی عصبی تبدیل می‌شوند؛ نه مغز، بلکه طغیان مغز؛ نه حافظه، بلکه تراکم غیرقابل‌تحمل تاثرات. این آثار، از این منظر، نه آینه جهان، بلکه زلزله تصویرند. آن‌ها جهانی را بازنمایی نمی‌کنند؛ بلکه خود جهان‌هایی‌ اند، در حال گسستن، در حال سوختن، در حال تکثیر. و ما، همچون نظاره‌گران این انفجارهای آرام، در برابرشان قرار می‌گیریم بی‌آن‌که بتوانیم چشم بپوشیم، یا بر آن‌ها معنا تحمیل کنیم. زیرا معنا، خود در دل این هرج‌ومرج، در حال احتراق است.

بخش سوم: زیبایی‌شناسی زخم – ماده، سوژه، و امکان تأثر

زیبایی، در این آثار، نه از جنس هماهنگی است، نه محصول نسبت‌های طلایی، و نه نتیجه تعادل چشم‌نواز فرم و رنگ. آنچه این آثار به‌مثابه زیبایی عرضه می‌کنند، چیزی‌ست از سنخ اضطراب، انقباض، و لرزشی که در عمق بدن بیننده رسوب می‌کند. این زیبایی، نه چون گل‌سرخی در باغ، بلکه چون لکه‌ای از خون بر دیوار است؛ حضوری خام، بی‌واسطه، و در عین حال مقاومت‌ناپذیر. در این‌جا، ماده شخصیت دارد. نه به‌مثابه ابزار هنرمند، بلکه به‌مثابه موجودی که خود، خواهان بروز و فوران است. الیاف، رنگ‌ها، بافت‌ها، همچون توده‌های زنده‌ای‌ هستند که علیه صافی بوم شوریده‌اند. آن‌ها به جای آن‌که رام شوند، به سطح هجوم برده‌اند. این‌گونه است که بوم، دیگر بستر تصویر نیست، بلکه میدان نبرد است. نبرد میان مهار و بی‌مهاری، میان خاموشی و انفجار، میان نظم و طغیان.

در این بافت‌های طوفانی، ماده‌ همچون زبانِ زخم سخن می‌گوید. شکاف‌ها، پیچش‌ها، و انبوهی رنگ‌هایی که گاه می‌سوزند و گاه نشت می‌کنند، چیزی از درون بدن به ذهن متبادر می‌کنند؛ نه بدن فردی، بلکه بدنی جمعی، بدنی زخمی، بدنی که تجربه‌های تاریخی، روانی، و عاطفی را در بافت خود حک کرده است. گویا این آثار نه بازنمایی جهان بیرونی، بلکه تصویری هستند از درونِ سوژه‌ای فروپاشیده که تنها از خلال بافت، می‌تواند فریاد بکشد. رنگ‌ها در این میان، خنثی نیستند. آن‌ها حامل انرژی‌هایی هستند که تجربهٔ دیداری را به سطحی از تماس جسمانی می‌رسانند. قرمزها، با سیالیتی لخته‌گون، میان خون و آتش نوسان می‌کنند؛ نه داغ‌اند و نه سرد، بلکه همان لحظهٔ پیش از انفجار حرارت‌اند. سیاه‌ها، به‌سان ته‌نشست‌های سکوت، چگالی تراژدی را در خود دارند. خاکستری‌ها و سفیدها، چون مه یا دود، هیچ‌گاه فرصت نمی‌دهند که چشم بر چیزی تمرکز کند. همه‌چیز در حال لغزش است، همه‌چیز در حال عبور.

و در این میدان لغزش، سوژه‌ای که به این آثار می‌نگرد، دیگر نمی‌تواند ناظر بیرونی باشد. نگاه، ناگزیر درگیر می‌شود؛ بافته می‌شود در میان الیاف، کشیده می‌شود در پیچش‌های رنگ، و گرفتار می‌گردد در لایه‌لایه‌های ماده. مخاطب این آثار، تنها بیننده نیست؛ بلکه کسی‌ست که به درون تصویر کشیده می‌شود و در آن‌جا، خود را چون نقطه‌ای درون توده‌ای از زخم، آتش، ریشه و دود می‌یابد. از این‌رو، زیبایی در این آثار، تجربه‌ای «فوران‌یافته» است. زیبایی‌ای که از دل رنج و انهدام سر برمی‌آورد، نه برای دلدادگی، بلکه برای مواجهه؛ نه برای لذت، بلکه برای بیداری. این زیبایی، از سنخ آن‌چیزی‌ست که لرزه به تن می‌اندازد، بی‌آنکه هولناک باشد؛ زیباست، زیرا حقیقتی‌ست که نمی‌گذارد دروغ آرامش غالب شود. این حقیقت، نه از راه معنا، بلکه از راه ماده سخن می‌گوید. در جهانی که کلمات فرسوده‌اند، تصویر باید فریاد بزند. نه با نشانه، بلکه با رشته‌های واقعی از درد. و این آثار، دقیقا در این‌جا ایستاده‌اند: بر مرز میان زیبایی و فاجعه، میان تماشای اثر و تجربهٔ امر زیسته، در نقطه‌ای که مخاطب دیگر نمی‌پرسد «چه می‌خواسته بگوید؟»، بلکه می‌پرسد «چرا این‌قدر می‌سوزد؟».

بخش چهارم: زمانِ شکافته، معناهای گسیخته – تاملی بر ناپایداری در ساختار تصویر

در جهانی که توالی رویدادها فروپاشیده، در زمانی که گذشته دیگر پشت سر نیست و آینده نه در افق، بلکه در شکاف‌های لرزان اکنون دفن شده، هنر دیگر نمی‌تواند حافظ یا راوی باشد. هنر، در این وضعیت، بدل می‌شود به زخمِ بازِ زمان. و آثار پیش‌رو، دقیقا همین جراحت‌های بی‌مرهم‌اند که زمان را نه می‌نمایانند، بلکه مجسم می‌کنند.

زمان در این تصاویر، خطی نیست. نه نقطه آغاز مشخصی هست، نه پایانی قابل تشخیص. درختی که وارونه آویزان شده، نه گذشته‌ای دارد که ریشه در آن فرو رفته باشد، و نه آینده‌ای که به‌سوی آن قد کشیده باشد. در آن اثر، همان‌طور که در تابلوی رنگی و پرریشه دیگر، زمان همچون توده‌ای پیچیده، مدور و درهم‌فشرده حضور دارد. همه‌چیز در لحظه‌ای از بحران متراکم شده، لحظه‌ای که نه می‌گذرد و نه ایستاده است؛ بلکه ماندگاری‌اش از همین تعلیق می‌آید. این وضعیت تعلیق، خود را در ساختار دیداری آثار نیز بازتاب می‌دهد. هیچ‌یک از این ترکیب‌ها به سمت توازن بصری گرایش ندارند. برخلاف سنت کلاسیک که تصویر را از طریق نقاط تعادل و خطوط هدایتگر به سوی معنا سوق می‌داد، این آثار همچون آشفتگی‌های درون یک ذهن یا روان ترک‌خورده‌اند: جابه‌جایی‌های مداوم، گسیختگی‌های مکرر و انبوهی خطوط شکسته که هیچ تصویری را کامل نمی‌کنند. بیننده در مواجهه با آن‌ها، نه در حال تماشای تصویر، بلکه درگیر فرایندی بی‌پایان از عدم‌تشخیص است؛ تشخیص چیزی که هرگز تمام نمی‌شود.

در این‌جا، معنا نیز همچون زمان، شکسته و گم‌شده است. آنچه بر بوم‌ها جاری‌ست، نه استعاره‌هایی روشن و قابل تفسیر، بلکه رسوب‌هایی از تکلم ناتمام‌اند؛ صداهایی که انگار از دل ماده بالا آمده‌اند، نه برای آن‌که فهمیده شوند، بلکه برای آن‌که بمانند. برای آن‌که به یاد بیاورند: لحظه‌ای را، تجربه‌ای را، زوال را. آثار نه با معنا، بلکه با حضور خود کار می‌کنند. حضوری که قابل‌ توضیح نیست؛ چراکه هر توضیحی می‌کوشد زخم را ببندد، و این آثار از بستن زخم، از تسلی، سر باز می‌زنند. تصویر در این‌جا نه مرهم، که خود فاجعه است؛ فاجعه‌ای که هنوز ادامه دارد، زیرا تماشاگرش در میانه‌ی آن ایستاده. ماده و رنگ در این وضعیت، به جای حامل پیام بودن، خود به پیام تبدیل شده‌اند؛ پیامی که از قوام، از معنابخشی نهایی، از پایان‌بندی، وحشت دارد. در یکی از تابلوها، رشته‌هایی از رنگ و ماده با فوران از مرکز به اطراف می‌گریزند. این گریز از مرکز، نه صرفا ساختاری دیداری، بلکه کنشی فلسفی است: انکار مرکزیت، انکار هسته، انکار وحدت. تصویر، همچون جهان، بی‌قرار، بدون پناه و در حال از‌دست‌دادن جهت است. در چنین وضعیتی، تصویر دیگر چیزی را بازنمایی نمی‌کند؛ خود، جهان است. جهانی ناپایدار، جهانی تهی از تکیه‌گاه، جهانی که معنا در آن نه گم شده، بلکه مکرراً از نو زاده می‌شود و بلافاصله محو می‌گردد.

در این میان، مخاطب، خود بدل می‌شود به بخشی از این ناپایداری. تجربه دیدن، تجربه‌ای آرام نیست. چشم، پیوسته درگیر تلاطم است، درگیر رد شدن از خط‌ها، لغزیدن روی بافت‌ها، و گم‌شدن در چرخش‌ها. زمان دیدن، همان زمان انفجار است. ثانیه‌ها دراز می‌شوند، درون نگاه ته‌نشین می‌شوند، و هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسند. هر تابلو، چون طوفانی دیداری، زمان را متراکم و در عین حال پاره‌پاره می‌کند. از این منظر، می‌توان گفت که این آثار نه تنها تصویرهایی از ناپایداری‌اند، بلکه خود تجسم ناپایداری‌اند؛ بیانی بصری از جهانی که در آن زمان از ریتم افتاده، معنا در نقطه‌ای از احتراق فرو مانده، و نگاه دیگر به‌دنبال فهمیدن نیست، بلکه تنها می‌کوشد زنده بماند، در میان ریشه‌ها، آتش و سکوتی که از جنس فریاد است.

بخش پنجم: آستانه‌های خاموش – در باب ایستادن در برابر جهانِ سوزانِ تصویر

هیچ‌چیز در این مجموعه پایان نمی‌پذیرد. نه فرم‌ها به ایستایی تن می‌دهند، نه معانی به تبلور. اگر پایان، نشانه‌ای از التیام است، این آثار بر ضد آن ایستاده‌اند. در دل این تصاویر، پایان خود آغاز زخم تازه‌ای‌ست و شاید، دقیقا در همین چرخه‌ی پایان‌ناپذیرِ احتراق و فروپاشی، جوهر مقاومت نهفته است. در جهانی که تصویرهای نرم و براق به‌سادگی بلعیده می‌شوند، این آثار با زبان بافت و خشونت، از بلعیده‌شدن سر باز می‌زنند. آن‌ها نمی‌خواهند دیده شوند، می‌خواهند در نگاه بیننده زخم باز کنند. میاننده را نه مخاطب، بلکه شریک جرمِ سوختن می‌سازند. از او پنهان نمی‌شوند، اما به او نیز مجال تماشا نمی‌دهند. لحظه‌ای که نگاه آغاز می‌شود، فورا به تاثر تبدیل می‌شود، به ماندن در میانه‌ی خاکستر.

اگر کارکرد هنر در زمانه‌ی تصویر تسلی باشد، این آثار ضد تسلایند. آن‌ها نه موعظه می‌کنند، نه امید می‌دهند، نه مسیر نشان می‌دهند. بلکه در سکوتِ سوزان خود، وضعیتی را آشکار می‌کنند که هر نوع کلام را عقیم می‌سازد. اینجا نه جای بیان است، نه جای پرسش. اینجا جای حضور است: حضوری متألم، آگاه از ترک‌ها، از گرما، از سوختگی‌های بدون التیام. در همین نقطه است که می‌توان به پرسشی عمیق‌تر اندیشید: آیا تصویر می‌تواند محل مقاومت باشد؟ و اگر پاسخ مثبت است، مقاومت در برابر چه؟ در این مجموعه، مقاومت نه در سطح روایت، که در بافت ماده و فرم نهفته است. مقاومت در برابر صیقل‌یافتگی، در برابر گفتمان‌های بسته، در برابر زیباییِ بی‌درد. تصویر، این‌جا بدل شده به عرصه‌ای که در آن هر خط، هر لکه، هر توده‌ی بی‌شکل، بر ضد معناهای پیش‌ساخته قیام می‌کند.

سوژه‌ی این آثار، اگر سوژه‌ای باقی مانده باشد، نه ناظر است و نه خالق. او خود، جزئی از حادثه است. تصویر، دیگر تحت کنترل نیست؛ بلکه مثل زخمی که خود را می‌گشاید، باز می‌شود، می‌تپد، و در ناپایداری خویش، حقیقتی عریان و زنده را در برابر مخاطب می‌نهد. مخاطب، در این وضعیت، محکوم به درگیر شدن است. نگاهش بی‌پناه است. تفسیرش ناکافی. و همین ناکافی‌بودن، ارزشمند است: زیرا به جای پاسخ، سؤال می‌زاید؛ به جای معنا، موقعیت آفریده می‌شود. این آثار، در نهایت، نه خودشان را می‌گویند، و نه چیز دیگری را؛ آن‌ها شکلی از «بودن» را تصویر می‌کنند که ریشه در لرزش، در تشویش، و در حضور بی‌قرار دارد. گویی به‌جای آن‌که چیزی را نشان دهند، خود، «شدن» باشند؛ شدنی مداوم، ناتمام، و بی‌قرار.

پس آیا می‌توان این تصاویر را جایگاهی برای حقیقت دانست؟ اگر حقیقت را نه به‌مثابه مجموعه‌ای از گزاره‌ها، بلکه چون تجربه‌ای زنده و بی‌واسطه بپذیریم، آری. این‌جا حقیقت نه با زبان، بلکه با بافت، نه با نشانه، بلکه با سوزش بیان می‌شود. و این بیان، ولو بی‌کلام، شاید صادق‌ترین شکل مواجهه با جهانی‌ست که هر روز در آن، تصویرها بیشتر از آن‌که حقیقت را منعکس کنند، آن را دفن می‌کنند. در مواجهه با این آثار، ما با تصویرهایی روبه‌رو نیستیم که صرفا زیبا باشند؛ بلکه با وضعیت‌هایی مواجهیم که می‌خواهند «بی‌قرار» باشند. شاید، در همین بی‌قراری، جوهر پنهانِ انسان‌بودن نیز نهفته باشد: ایستادن، با چشم‌های باز، در برابر آتشی که جهان را می‌بلعد، و در عین حال، از دل همان آتش، تصویرهایی آفریدن که هنوز نفس می‌کشند، هنوز زخمی‌اند، هنوز درگیرند.

بام گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.