درباره آثار رضا هدایت

14

در فرسایشِ صورت و نشانه؛ مرثیه‌ای بر نقاشی‌های رضا هدایت

آنچه در مواجهه‌ی نخستین با آثار رضا هدایت بر مخاطب آوار می‌شود، نه تصویری متعین، نه افقی برای ادراک، که غباری‌ست از صورت‌هایی نیم‌جان، زاده‌ی هیاهوی بی‌نقش و تکرارِ بی‌وقفه‌ی مرگِ دیدار. این نقاشی‌ها نه بر بوم، که بر استخوان‌های ازیادرفته‌ای از معنا، حافظه و رویا حک شده‌اند؛ گویی خودِ تصویر، در تقلای واپسینِ خویش، به جای آنکه مرهمی بر زخمِ نگاه باشد، بدل به زخمِ خویشتن می‌گردد.

هدایت، نه نقش‌زن است و نه روایت‌گر؛ او رسامِ محو است، واژگون‌نگاری‌ست که فرم را از جایگاه معهودش به پایین‌ترین مرتبه‌ی بی‌تعین‌بودگی پرتاب می‌کند. آنچه در سطح اثر جاری‌ست، نه سطرهای تصویری، که اسیدِ دیدن است، فروبرنده‌ی چشم، حلالِ فرم. رنگ‌ها، در این بستر، نه ابزار بلاغت‌اند و نه مولد معنا؛ بلکه خود، آنتی‌تزِ معنا شده‌اند، لکه‌هایی از گسست و اضطراب که همچون فریادهایی خفه‌شده در حنجره‌ی تصویر، تنها پژواکِ خلا را در خود تکرار می‌کنند.

خطوطِ سفیدِ پیچان و خزنده، که در هیاتِ شاخ و برگ، پیکر و جانور، یا تکه‌های متعفنِ حافظه پدیدار می‌شوند، نه به قصدِ تمثیل، که برای دفنِ بازنمایی استقرار یافته‌اند. آن‌ها جملاتی هستند که هرگز آغاز نمی‌شوند و هرگز ختم نمی‌گردند؛ برکه‌هایی از حروفِ پوسیده در میان گل‌و‌لای رنگ. این درختان، درخت نیستند؛ این جانوران، جان ندارند؛ این انسان‌ها، انسانی نیستند. آن‌ها بقایای نطفه‌های نقاشی‌اند که پیش از تولد در دل بوم دفن شده‌اند.

هیچ‌کدام از این تصاویر در پیِ التذاذ نیستند. این‌ها نه تصویرند، که ابطالِ تصویرند. هدایت نه می‌خواهد نشان دهد و نه می‌خواهد پنهان کند؛ او می‌خواهد بر صحنه‌ی دیدن، خاک بپاشد. خاکی که نه از زمین، که از عمقِ پوسیدگیِ روان برآمده؛ از ته‌مانده‌ی یک رویای سقط‌شده، از استخوان‌های زمان، از طنینِ قدم‌های کودکی که هرگز از خواب بیدار نشد.

در آثار او، هیچ چیز به انتها نمی‌رسد. همه چیز در تعلیق است: تعلیقِ فرم، تعلیقِ معنا، تعلیقِ اندام. خطوط درهم‌می‌پیچند، رنگ‌ها می‌گندند، پیکره‌ها در هم می‌لولند، و درختان، به جای آنکه ببالند، فرومی‌پاشند. این نقاشی‌ها همچون کابوسی‌اند که در حین تکوین، از خواب بیرون رانده شده‌اند، همچون چهره‌هایی نیم‌سوخته بر دیوارهایی که پیش از ویرانی، خاطره‌گَرد شده‌اند.

بدن‌ها، اگر بدنی در کار باشد، در این تصاویر در حال زوال‌اند؛ نه همچون مرگِ تراژیک، که همچون فروپاشی تدریجیِ ساختار. فرمی که از درون پوسیده، نه با نعره، بلکه با سکوتی مسموم. این‌ها نقاشی‌هایی‌اند که از درون خورده شده‌اند، نقاشی‌هایی که دیگر نمی‌خواهند نقاشی باشند.

در این میان، مخاطب تنها نیست، بلکه در محاصره است. نگاه، جای امنی نمی‌یابد. هر کجا چشم فرو می‌نشیند، در آغوش زخمی تازه می‌افتد. هیچ نقطه‌ای برای آرامش وجود ندارد. هیچ کانونی برای فهم وجود ندارد. تصویر، همان‌قدر که دعوت می‌کند، انکار نیز می‌کند؛ همان‌قدر که می‌گشاید، می‌بلعد. این اثر صحنه‌ی پیکار نیست، صحنه‌ی قحطی است. قحطیِ تصویر، قحطیِ اندیشه، قحطیِ ادراک.

از منظر ساختار، این آثار فاقد نظم‌اند، اما نه در بی‌نظمی؛ در نظمی پوسیده، از هم‌گسیخته و دوباره به هم‌وصله‌شده. گویی درختی که قطع شده، از نو به زمین دوخته شده باشد. هیچ چیزی سر جای خود نیست و همه چیز، با سماجتی بیمارگونه، به بقای خویش اصرار دارد، ولو در هیاتِ تباهی.

نقاشی‌های رضا هدایت، وصله‌های چرکینی‌اند بر تنِ تصویر. آن‌ها سندی‌اند بر مرگِ ایمانِ تصویری. نه بازگشت‌اند، نه پیش‌روی؛ بلکه نقطه‌ای‌اند از انجماد. در آن‌جا که نقاشی از معنا تهی می‌شود، هدایت آن تهی‌بودگی را تجسم می‌بخشد. این آثار، نه فرزندان هنر، بلکه کودکان مرده‌زادهٔ حافظه‌اند.

آری، آنچه می‌بینیم، دیده نمی‌شود؛ آنچه دیده می‌شود، بودن نیست؛ و آنچه هست، تنها کابوسِ یک فرمِ مدفون در گِلِ رنگ است.

بام گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.