رستاخیز فراموش‌شدگان

2

گفت‌وگو آزاده مالکی با حبیب فرشباف؛ معلمی که عکاسی می‌کرد

اثر هنری ناب و اصیل حتا اگر سال‌ها از دسترس مخاطب دور باشد، بالاخره روزی برای دیده‌شدن راه خود را پیدا می‌کند و این دیده‌شدن گاهی وام‌دار هیچ تلاشی برای به چشم آمدن نیست. عکس‌های «حبیب فرشباف» را باید از این دست آثار قلمداد کرد. عکس‌هایی که زندگی در آن‌ها موج می‌زند و نه در آتلیه‌های رسمی و مجهز، که در دل روستاهای فراموش‌شده، با نگاهی بی‌ادعا و امکاناتی محدود ثبت شده‌اند. فرشباف نه سودای شهرت داشت، نه دنبال جایگاهی در میان هنرمندان عکاس بود. اما سال‌ها بعد، وقتی عکس‌هایش از لابه‌لای خاطرات بیرون آمدند، ناگهان دیده شدند؛ روایت‌هایی اصیل، ناب و صادقانه از مردمانی که در مقابل لنز لوبیتلِ روسی او جاودانه شده بودند.

در یک عصر سرد زمستانی، نشسته در میان عکس‌های آویخته بر دیوارگالری دنا با حبیب فرشباف گفت‌وگو کردم. مردی که هرگز ادعای هنرمند بودن نداشته اما هر کدام از عکس‌هایش گواه نگاه هنرمندانه‌ی اوست.

در سال‌هایی که کمتر کسی دسترسی به دوربین داشت، چه شد که شما در روستاهای دور افتاده‌ی آذربایجان به عکاسی رو آوردید؟

به کسی گفتند بنویس مار، نوشت چنار؛ خواستند که بخواندش، خوانده بود خیار. این حکایت من است. من علوم طبیعی خواندم، اهل ادبیاتم و معلم ریاضی‌! حالا پیدا کنید پرتقال‌فروش را. در واقع عکاسی در زندگی من بسیار فرعی بود.

اما عکس‌های شما درخشان هستند‌.

واقعیت این است که چشم‌های زیبابین دوستان جوانِ باسواد و آگاه من بود که مثل پیکرتراشی که از درون سنگ، فرشته‌ای بیرون می‌آورد، از دل این عکس‌ها چیزهایی را، جزییاتی را بیرون کشیدند که روح من حتا از آن‌ها خبر نداشت و غافل بودم.

یعنی وقتی این عکس‌ها را می‌گرفتید، به چنین روزی فکر نمی‌کردید؟ روزی که شاهد نمایش آثارتان باشید؟

مطلقا! من اصلا عکاس نبودم. بلکه به خاطر عشقی که به زحمت‌کشان و روستاییان داشتم، می‌خواستم با ثبت آن‌ها در قاب عکس، به آن‌ها هویت بدهم.

عکاسی رو چه‌طور یاد گرفتید؟

در پروسه کار و به‌صورت تجربی چیزهایی دستگیرم می‌شد. فیلم‌های عکاسی را وقتی از روستا به تبریز می‌رفتم، می‌خریدم. تمام که می‌شد، برمی‌گشتم تبریز و آن‌ها را چاپ می‌کردم. تلاشم این بود ایراداتی که متوجهشان می‌شدم، را اصلاح کنم.

موقع عکاسی چه‌طور؟ به کادرها و نحوه چیدمان عکس از قبل فکر می‌کردید؟

نه! هر چه بوده ناخودآگاه بود. من از کودکی در کوه بزرگ شدم. محله ما در تبریز که در آن زندگی کردیم، باغمیشه بود. طبیعت را دوست داشتم. طبیعت ذوق زیبایی‌شناسی آدم را قوام می‌بخشد. تمام هنرها ریشه‌ در طبیعت دارند و فکر می‌کنم اگر چیزهایی از بُعد زیبایی‌شناسی در عکس‌ها وجود دارد، ناخودآگاهم در آن‌ها دخیل بوده است.

وقتی عکس‌ها را به افراد روستا نشان می‌دادید، آن‌ها چه واکنشی داشتند؟

عکس به کنار. بگذارید خاطره‌ای نقل کنم. من معلم طرح سپاهِ دانش بودم. یک بار اسم یکی از بچه‌ها را نوشتم روی کاغذ. این بچه گیج شده بود؛ می‌گفت «آقا! عباس دو تا شد. اگر من عباسم، پس این کیه!» اسمش را تا آن زمان ندیده بود. نوشته به چشمش نخورده بود. گفتم «عباس تویی؛ این نشانه‌ی توئه» و حالا شما فکر کن! با دیدن عکس‌ها چه حالی به این مردم دست می‌داد!

شما هیچ‌وقت فکر کرده بودید روزی این عکس‌ها نمایش داده شوند و با چنین استقبالی روبه‌رو شوند؟

اصلا توی خواب هم نمی‌دیدم که عکس این روستاییان برای کسی مهم باشد. حتی نمی‌دانم چرا نگاتیوها را نگه داشته بودم؛ شاید به‌خاطر احترام به افرادی بود که با آن‌ها در روستاها زندگی کردم. بعدها با آقای روشن نوروزی آشنا شدم و ایشان گفت قصد دارد عکس‌ها را در نمایشگاه بگذارد. برای من خیلی عجیب بود. به عنوان کسی که اهل تهران نیست با خودم فکر می‌کردم بچه‌های تهران با آن آگاهی و سوادشان آیا از تماشای این عکس‌ها لذتی خواهند ببرد؟ چه‌طور با این عکس‌ها ارتباط برقرار خواهندکرد؟ باور نمی‌کردم این عکس‌ها از نظر تکنیک و زیبایی‌شناسی چیزی داشته باشند که جذبشان کند. این‌ها، این بچه‌های آگاه امروزی آدم را امیدوار می‌کنند.

پس شما به آینده امیدوارید.

بله به نظرم دنیا به سمت آگاهی و انسانیت پیش می‌رود. با تمام ناهنجاری‌هایی که مقطعی پیش آمده و خواهد آمد، حرکت جهانی به سمت کسب دانش و سواد است. مردم ما هم باسواد و آگاه شده‌اند و این آگاهی و سواد مسیر ما را عوض خواهد کرد.

بام گفت‌وگو
مصاحبه‌کننده: آزاده مالکی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.