درباره نمایشگاه علی ذاکری با عنوان «قدم برداشتن در تاریکی/سری دوم» در گالری سرای
در مواجهه با این تجسمات تصویری، مخاطب نه صرفاً به تماشای سطوحی از رنگ و خطوط فرامیخوانَد، بلکه در هزارتویی از دیالکتیک بصری مغروق میشود؛ جایی که مرزهای متافیزیکی میان جسم و روان، واقعیت و خیال، حیات و ممات، با بیپروایی و هولانگیزی سُست میگردد و درهم میتنَد. این تصاویر، نه بازنماییهای محض و سطحی از سوژههای انسانی، که پژواکی از وضعیت اگزیستانسیالیستی موجودی است که در دل جهان معاصر، در تلاطم بحرانهای هستیشناختی و معنایی، سرگردان است. جهانی که در آن، حقیقت به نسبیتی رعبآور فروکاسته شده و وجود، در تعلیقی بیانتها و خلأی بیقرار، معلق مانده است؛ همچون سایهای بر دیوار غار افلاطونی، بیآنکه دسترسی به جوهر اصیل ممکن باشد.
زوال فرم و انحطاط معنا: بازتابی از بحران وجودی
آنچه در وهلهی نخست در این آثار به چشم میآید، فروپاشی فرم و تهی شدن محتواست؛ پیکرهای انسانی، در لابهلای لایههای ضخیم و خطوط مخدوش، به سان ارواحی سرگردان و بیهویت جلوه میکنند. این زوال فرم، نه یک اتفاق تصادفی، بلکه نشانهای از بحرانی عمیقتر است: بحران معنا در عصر پسامدرن. همانگونه که ژان بودریار در مفهوم وانمایی (Simulacra) توضیح میدهد، در جهانی که نشانهها از مرجعهای واقعی خود گسسته شدهاند، تصاویر تنها به بازتابی از خود تبدیل میشوند، بیآنکه ریشهای در حقیقت داشته باشند. این آثار نیز در چنین فضایی نفس میکشند؛ جایی که بدنها دیگر حامل معنایی روشن نیستند، بلکه خود به پرسشی دربارهی وجود بدل شدهاند.
بدن به مثابه میدان نبرد: خشونت، رنج و فروپاشی هویت
تصاویر ارائهشده، بدن انسان را نه به عنوان موضوعی برای ستایش یا زیباییشناسی کلاسیک، بلکه به مثابه عرصهای برای نمایش رنج، خشونت و شکنندگی به تصویر میکشند. این بدنها، در انحناها و پیچشهای دردناک خود، به نمادی از فروپاشی هویت فردی و جمعی بدل شدهاند. این رویکرد به بدن، بازتابی از آن چیزی است که میشل فوکو از آن به عنوان زیستقدرت (Biopower) یاد میکند؛ جایی که بدنها نه تنها به ابژههایی برای کنترل و نظارت تبدیل میشوند، بلکه خود به میدان نبردی برای قدرتها و نیروهای مختلف بدل میگردند.
رنگهای تیره، بافتهای زمخت، و فرمهای درهمشکسته، همگی بیانگر آن هستند که بدن انسانی دیگر آن پیکرهی ایدهآل و متعالی دوران رنسانس نیست؛ بلکه به موجودی شکننده و آسیبپذیر تقلیل یافته است که در کشاکش نیروهای اجتماعی، سیاسی و روانی، به تدریج از هم میپاشد. در اینجا، بدن نه تنها مکان تجربهی رنج، بلکه عرصهای برای افشای حقیقتهای ناخوشایند دربارهی وضعیت انسانی است.
دیالکتیک حضور و غیاب: بازی با مرزهای دیدن و نادیدن
یکی از جنبههای برجسته این آثار، بازی ظریف و پیچیدهای است که میان حضور و غیاب، دیدن و نادیدن برقرار میشود. فرمها، در عین آنکه حاضرند، به طرزی مبهم و ناپایدار در مرزهای ادراک بصری نوسان میکنند. این بازی با مرزهای دیداری، یادآور مفهوم نگاه (Gaze) در اندیشهی ژاک لاکان است؛ جایی که نگاه نه به عنوان ابزاری برای شناخت، بلکه به عنوان فرآیندی پیچیده و چندلایه برای ایجاد و انکار سوژه عمل میکند.
در این آثار، بیننده نه تنها با تصویری از بدنهای درهمشکسته مواجه میشود، بلکه خود را در موقعیتی مییابد که باید با غیاب معانی قطعی و روشن کنار بیاید. این غیاب، نه نشانهای از نقص یا فقدان، بلکه بخشی از ساختار اثر است؛ ساختاری که به عمد، از ارائهی تفسیری یکدست و قاطع سر باز میزند و مخاطب را به تأملی مداوم و بیپایان وادار میکند.
خشونت به مثابه امر زیباییشناختی: تقابل فرم و محتوا
یکی از پارادوکسهای بنیادین این آثار، همزیستی خشونت و زیبایی است. در حالی که تصاویر از خشونت، رنج و فروپاشی سخن میگویند، اما در عین حال از نظر بصری جذاب و مسحورکنندهاند. این تقابل، به نوعی یادآور مفهوم زیباییشناسی منفی
(Negative Aesthetics) آدورنو است؛ جایی که هنر، به جای تأکید بر هارمونی و هماهنگی، به افشای زشتیها و تناقضهای جهان میپردازد.
در این آثار، خشونت نه تنها به عنوان یک موضوع، بلکه به عنوان یک استراتژی زیباییشناختی به کار گرفته میشود. خطوط خشن، رنگهای تیره و تضادهای بصری، به گونهای طراحی شدهاند که مخاطب را از منطقهی امن ادراک زیباییشناختی بیرون بکشند و او را وادار به مواجههای بیواسطه با حقیقتهای ناخوشایند کنند. این مواجهه، نوعی شوک بصری ایجاد میکند؛ شوکی که هدف آن نه صرفاً تحریک احساسات، بلکه برانگیختن تفکر انتقادی است.
مواجهه با پوچی: هستی در مرزهای معنا
این آثار، در نهایت، بازتابی از مواجههی انسان معاصر با پوچی و بیمعنایی هستند. در جهانی که کلانروایتها فروپاشیدهاند و ارزشهای سنتی کارکرد خود را از دست دادهاند، هنر به فضایی برای بازتاب این بحران وجودی تبدیل شده است. همانگونه که کامو در افسانهی سیزیف به پوچی زندگی و تلاش انسان برای یافتن معنا اشاره میکند، این آثار نیز به نمایش مبارزهی بیپایان و بینتیجهی انسان با شرایط خود میپردازند.
پیکرهای درهمشکسته و چهرههای ناپیدا، نشانههایی از این بحران هستند؛ نشانههایی که ما را به یادآوری شکنندگی و ناپایداری وجود انسانی وادار میکنند. در اینجا، هنر نه به عنوان ابزاری برای یافتن معنا، بلکه به عنوان فضایی برای پذیرش پوچی و زندگی در دل آن عمل میکند. این پذیرش، نه به معنای تسلیم، بلکه به معنای یافتن شکلی جدید از زیستن در جهانی است که معناهای سنتی دیگر کارکردی ندارند.
نتیجهگیری: هنر به مثابه آیینهی بحرانهای معاصر
در نهایت، این مجموعه آثار را میتوان به عنوان بازتابی از بحرانهای چندلایهی انسان معاصر در نظر گرفت؛ بحرانهایی که در سطوح مختلف وجودی، اجتماعی و فرهنگی نمود پیدا میکنند. این آثار، با بهرهگیری از تکنیکهای بصری پیچیده و مفاهیم فلسفی عمیق، مخاطب را به سفری درونی و تأملبرانگیز دعوت میکنند؛ سفری که در آن، با زخمها و تناقضهای وجود انسانی مواجه میشویم.در اینجا، هنر نه تنها به عنوان ابزاری برای بازنمایی واقعیت، بلکه به عنوان وسیلهای برای پرسشگری و به چالش کشیدن مفاهیم پذیرفتهشده عمل میکند. این آثار، ما را به مواجههای بیواسطه با حقیقتهای ناخوشایند دعوت میکنند و در عین حال، فضایی برای تأمل و بازاندیشی دربارهی وضعیت انسان در جهان معاصر فراهم میآورند. به این ترتیب، هنر به آیینهای تبدیل میشود که در آن میتوانیم بازتاب بحرانها، امیدها و تناقضهای خود را ببینیم و در این فرآیند، شاید راهی برای درک عمیقتر از وجود و معنا بیابیم.
بام گردی
پرژام پارسی