آشوب به‌مثابه زهدان خلقت و مرثیه‌ای برای فروپاشی معنا

4

درباره آثار مهین منفرد

در مواجهه با این مجموعه آثار، آنچه ابتدا رخ می‌نماید، نه تجسمی از فرم و رنگ، بلکه احضار نوعی آشوب متافیزیکی است؛ آشوبی که در آن خطوط و سطوح، به مثابه اشباحی سرگردان در فضایی فاقد مرکزیت، درهم می‌لولند و در فرآیندی بی‌وقفه، زایش و مرگ خویش را رقم می‌زنند. این نقاشی‌ها را نمی‌توان صرفا برآمده از یک کنش هنری دانست، بلکه باید آن‌ها را به‌مثابه تجلیات بصری بحران سوژه معاصر تلقی کرد؛ سوژه‌ای که در فروپاشی کلان‌روایت‌ها و افول نظم‌های معنابخش، خود را در برزخی از بی‌قراری و تعلیق می‌یابد. این آثار نه بازنمایی واقعیت‌اند و نه حتی انکار آن؛ بلکه به نوعی «غیاب فعالانه» دلالت دارند؛ غیابی که در خود حامل حضوری نامرئی است. از این منظر، نقاشی‌ها نه بوم‌های خاموش، بلکه میدان‌های نبردی‌اند که در آن‌ها، نشانه‌ها علیه مرجعیت خود می‌شورند و معنا در دل آشوبی بی‌پایان گم می‌شود.

۱. انتزاع به‌مثابه فروپاشی سوژه و بحران ادراک

نخستین مولفه‌ای که در این آثار جلب توجه می‌کند، انکار هرگونه بازنمایی فیگوراتیو و فروپاشی کامل فرم‌های قابل‌شناسایی است. این انکار را نباید به‌منزله‌ی گریز ساده‌لوحانه از واقعیت تلقی کرد؛ بلکه باید آن را به‌عنوان کنشی آگاهانه در راستای تخریب ساختارهای ادراکی تثبیت‌شده فهمید. این تخریب، بازتابی از بحران سوژه‌ی مدرن است؛ سوژه‌ای که دیگر قادر به درک جهان از طریق چارچوب‌های پیشین نیست و در مواجهه با فقدان قطعیت، به نوعی بیگانگی وجودی دچار شده است.

در این آثار، فرم‌ها و خطوط در نوعی بی‌مرزی بصری رها شده‌اند؛ گویی که نقاش، به جای تلاش برای نظم‌بخشی به آشوب، خود را به جریان بی‌پایان آن سپرده است. این امر را می‌توان به‌عنوان نوعی «زیبایی‌شناسی انکار» تفسیر کرد؛ انکاری که نه به معنای غیاب، بلکه به معنای مقاومت در برابر تثبیت و قطعیت است. از این منظر، نقاشی‌ها بازتابی از تجربه‌ی زیسته‌ی سوژه‌ای هستند که در دل جهان پساایدئولوژیک، با بحران‌های هویتی و ادراکی مواجه است.

۲. فروپاشی نشانه‌ها و زوال زبان: در جست‌وجوی دلالتی گمشده

این نقاشی‌ها، نه‌تنها از بازنمایی واقعیت عینی سر باز می‌زنند، بلکه به نوعی بحران نشانه‌شناختی نیز دلالت دارند. خطوط و اشکال در این آثار، نه حامل معنای مشخص، بلکه به‌مثابه نشانه‌هایی سرگردان در فضایی فاقد مرجعیت عمل می‌کنند. این امر را می‌توان در نسبت با نظریات رولان بارت و ژاک دریدا بررسی کرد که بر تاخیر بی‌پایان معنا و عدم حضور یک دال برتر تاکید دارند. در این آثار، نشانه‌ها در فرآیندی بی‌پایان از گسست و بازآرایی گرفتار شده‌اند؛ گویی که هر تلاشی برای تثبیت معنا، در همان لحظه‌ی تولد، به شکست می‌انجامد. این وضعیت را می‌توان به‌عنوان تجلی بصری مفهوم تفسیرپذیری بی‌پایان در نظر گرفت؛ جایی که هیچ معنای نهایی وجود ندارد و هر نشانه، به دالی دیگر ارجاع می‌دهد. در اینجا، زبان نه وسیله‌ای برای ارتباط، بلکه ابزاری برای تاکید بر فاصله‌ی میان نشانه و معناست.

۳. لایه‌بندی بصری و زمان‌مندی غیرخطی: بازنمایی بحران حافظه

یکی از وجوه برجسته در این آثار، لایه‌بندی پیچیده و چندگانه‌ی آن‌هاست. این لایه‌ها که از طریق تکنیک‌های مختلفی چون کشیدن، خراشیدن، پاک کردن و افزودن مجدد ایجاد شده‌اند، نوعی عمق زمانی را به سطح بوم می‌بخشند. در اینجا، زمان نه به‌عنوان یک خط سیر پیوسته، بلکه به‌صورت تکه‌تکه و گسسته تجربه می‌شود. این ساختار چندلایه، بازتابی از بحران حافظه در جهان معاصر است؛ جایی که گذشته، حال و آینده درهم‌تنیده و مرزهای میان آن‌ها محو شده‌اند. این وضعیت را می‌توان در نسبت با نظریات والتر بنیامین در باب مفهوم تاریخ بررسی کرد؛ جایی که تاریخ نه یک روایت خطی و پیوسته، بلکه مجموعه‌ای از لحظات گسسته و منفرد است که در یک لحظه‌ی اکنون منفجر می‌شوند. در این نقاشی‌ها، هر لایه به‌عنوان بازتابی از یک لحظه‌ی خاص عمل می‌کند؛ لحظه‌ای که در تعامل با سایر لایه‌ها، یک کل پیچیده و چندوجهی را می‌سازد. این فرآیند، تجربه‌ای بصری از زمان‌مندی غیرخطی را برای مخاطب فراهم می‌کند؛ تجربه‌ای که در آن، گذشته و حال به‌طور همزمان حضور دارند و هیچ نقطه‌ی پایانی برای آن متصور نیست.

۴. نسبت میان کنترل و رهایی: دیالکتیک خلق و تخریب

در مواجهه با این آثار، یکی از نکات جالب، بازی پیچیده میان کنترل و رهایی است. در حالی که برخی از خطوط و اشکال به‌نظر می‌رسد که به‌شکل آزادانه و بدون برنامه کشیده شده‌اند، در عین حال، نوعی نظم پنهان در دل این آشوب دیده می‌شود. این بازی میان تصادف و عمدیت، بازتابی از دیالکتیک خلق و تخریب در فرآیند هنری است. از یک سو، هنرمند به خود اجازه می‌دهد که از قید و بندهای سنتی رها شده و به‌طور مستقیم با ماده‌ی خام بوم درگیر شود. از سوی دیگر، این رهایی به‌طور کامل بی‌هدف نیست؛ بلکه در دل خود حامل نوعی نظم درونی است که از طریق تکرار موتیف‌ها، ریتم‌های بصری و تضادهای رنگی تجلی می‌یابد. این دیالکتیک را می‌توان در نسبت با نظریات آدورنو بررسی کرد که بر تنش میان خودمختاری هنر و وابستگی آن به زمینه‌های اجتماعی تاکید دارد. در اینجا، اثر هنری نه به‌عنوان بازنمایی یک واقعیت بیرونی، بلکه به‌مثابه فرآیندی زنده و پویا عمل می‌کند که در آن، مرز میان خلق و تخریب، میان نظم و بی‌نظمی، به چالش کشیده می‌شود.

۵. فقدان مرکزیت و بحران سوژه: از دکارتیسم تا پساساختارگرایی

یکی از ویژگی‌های بارز این نقاشی‌ها، فقدان هرگونه نقطه‌ی کانونی یا مرکزیتی است که نگاه مخاطب را هدایت کند. این عدم مرکزیت، بازتابی از وضعیت سوژه در عصر پسا‌مدرن است؛ سوژه‌ای که در مواجهه با فروپاشی ساختارهای معنابخش، به نوعی سرگردانی و بی‌ثباتی دچار شده است. این وضعیت را می‌توان در نسبت با نظریات میشل فوکو و ژاک لاکان بررسی کرد که بر فروپاشی مفهوم سوژه‌ی یکپارچه و خودمختار تاکید دارند. در اینجا، سوژه نه به‌عنوان موجودیتی ثابت و مستقل، بلکه به‌مثابه ساختاری سیال و گسسته در نظر گرفته می‌شود که در دل شبکه‌ای از گفتمان‌ها و نیروهای متضاد شکل می‌گیرد. در این نقاشی‌ها، مخاطب با فقدان هرگونه نقطه‌ی ثابتی برای تکیه مواجه می‌شود. نگاه او در میان توده‌ای از خطوط و رنگ‌ها سرگردان است و هر تلاشی برای یافتن نظم یا معنایی مشخص، به بن‌بست می‌رسد. این تجربه‌ی بصری، بازتابی از بحران سوژه در جهان معاصر است؛ سوژه‌ای که دیگر نمی‌تواند به خود به‌عنوان مرکز جهان نگاه کند و در مواجهه با پیچیدگی‌های بی‌پایان واقعیت، به نوعی بیگانگی وجودی دچار شده است.

۶. نقش مخاطب: از دریافت‌کننده‌ی منفعل تا خالق معنا

در نهایت، این نقاشی‌ها مخاطب را از یک دریافت‌کننده‌ی منفعل به یک کنشگر فعال بدل می‌کنند. در غیاب هرگونه روایت یا معنا‌ی مشخص، این مخاطب است که باید به‌طور فعال در فرآیند تفسیر و معنا‌بخشی شرکت کند. این فرآیند را می‌توان در نسبت با نظریات گادامر در باب هرمنوتیک بررسی کرد که بر تعامل پویا میان اثر و مخاطب تاکید دارد. در اینجا، معنا نه در خود اثر، بلکه در فرآیند تعامل میان اثر و مخاطب شکل می‌گیرد. هر مخاطب، بسته به زمینه‌های فرهنگی، تجربیات زیسته و پیش‌فرض‌های ذهنی خود، تفسیر متفاوتی از اثر ارائه می‌دهد. این وضعیت، بازتابی از تکثر معنا در جهان پسا‌مدرن است؛ جهانی که در آن، هیچ حقیقت نهایی و ثابتی وجود ندارد و هر معنایی همواره در حال بازتفسیر و دگرگونی است.

نتیجه‌گیری: هنر به‌مثابه میدان نبرد معنا و بحران سوژه

در نهایت، این مجموعه آثار را می‌توان به‌عنوان میدان نبردی برای معنا و هویت در نظر گرفت. این نقاشی‌ها نه تنها بازتابی از بحران‌های فردی و روانی هنرمند، بلکه انعکاسی از وضعیت فرهنگی و اجتماعی گسترده‌تری هستند که در آن، مرزهای میان نظم و بی‌نظمی، معنا و بی‌معنایی، سوژه و ابژه به چالش کشیده می‌شوند. در این آثار، هنر از یک بازنمایی ساده عبور کرده و به یک فرآیند پیچیده و چند‌لایه بدل شده است که در آن، هر عنصر، هر خط و هر لکه‌ی رنگی، حامل شبکه‌ای از معانی پنهان و آشکار است. این فرآیند، نه تنها مخاطب را به تفکر و تامل وا‌می‌دارد، بلکه او را در دل خود جذب کرده و به بخشی از این میدان نبرد بدل می‌کند. به این ترتیب، نقاشی‌ها به‌عنوان فضایی برای مقاومت، پرسش‌گری و بازاندیشی عمل می‌کنند؛ فضایی که در آن، هیچ چیز قطعی نیست و همه چیز در حال شدن و دگرگونی است.

پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.