درباره نمایشگاه زکیه رحیمی با عنوان «بازگشت» در گالری اُ
این آثار بهمثابه تجسمی مرئی از تلاطمات وجودی و زوالشناختیای هستند که در تار و پود انسان معاصر تنیده شدهاند؛ آثاری که نهتنها در فرم و ساختار، بلکه در ذات مفهومی خویش، آشوب را بازنمایی کرده و در عینحال، حجاب از بستر حقیقتی عمیقتر برمیدارند. زخمهایی که در این اجسام تکهتکه به تصویر درآمدهاند، نه صرفا بریدگیهای فیزیکی، بلکه نمادهای عمیقا فلسفی از جراحات روانی و اجتماعیای هستند که در بطن تاریخ معاصر حک شدهاند. فرمهای مشوش و گسیختهای که در این آثار به چشم میخورند، گویی گواهیاند بر زوال ساختارهای هارمونیک و یکپارچگیهایی که در گذشته، بنیادهای زیباییشناختی را میساختند. اینجا، تقارن و انسجام جای خود را به آشفتگی و تفرق داده است. سیمهای پیچیده بر اندامهای تکهتکهشده، نه صرفا عناصر فیزیکی، بلکه استعارهای از جبرهای ناپیدایی هستند که انسان را در غلوزنجیر نیروهای اجتماعی، تاریخی و روانشناختی نگاه داشتهاند. این آثار در قلمرو «ضد زیبایی» گام میگذارند؛ قلمرویی که در آن، زشتی به مثابه زیباییای بدیل به رسمیت شناخته میشود. زخمها، پارگیها و سیمهای خراشنده، گونهای زیبایی را در دل قبح و فساد متولد میکنند؛ زیباییای که نه در تقارن و تجمل، بلکه در صداقت و حقیقت زخمها مستتر است. چنین رویکردی، همان چیزی است که از دل نظریات فیلسوفانی چون آدورنو برمیآید؛ زیبایی به مثابه حقیقتی تراژیک، که نه آرامشبخش، بلکه برانگیزاننده و متزلزلکننده است.
در بطن این آثار، انسان بهمثابه موجودی بیگانه از خویش تصویر شده است. گویی سیمهای پیچیده و اجسام چسباندهشده، استعارهای از شکافهایی هستند که هویت انسانی را در دنیای معاصر تکهتکه کردهاند. این انسان، نه بهعنوان یک کل واحد، بلکه بهصورت اجزایی پراکنده و گسیخته بازنمایی شده است. گویی هر بخش از بدن، انعکاسی از بخشی از روان و جامعه است که در مواجهه با نیروهای بیرونی، دچار فروریختگی شده است. اگر سیمها را بهعنوان عنصری استعاری تحلیل کنیم، آنها گواه بر انقیاد و اسارت انسان معاصرند؛ اسارتی که نه صرفا از سوی قدرتهای مرئی، بلکه از سوی مکانیسمهای نامرئی و غیرشخصی اعمال میشود. همانگونه که میشل فوکو از میکروفیزیک قدرت سخن میگوید، این آثار نیز نوعی بازنمایی بصری از آن سازوکارهای قدرت هستند؛ قدرتی که انسان را نه از بیرون، بلکه از درون، از هویت و ذات خویش اسیر میکند.
این آثار، بهطرزی موشکافانه، مفهوم زمان را در بستر گسستها و زوالها بررسی میکنند. بدنهای تکهتکه و چهرههایی که گویی از لایههای تاریخ و حافظه سر برآوردهاند، بازتابی از یک تجربهی زمانی غیرخطی و چندپاره هستند. این زمان، نه یک جریان مداوم، بلکه پازلی از قطعات گمشده است؛ قطعاتی که گاه بهزحمت در کنار هم قرار میگیرند و گاه در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند. چنین زمانی، یادآور ایدهی والتر بنیامین از تاریخ بهعنوان خرابهای است که در آن، گذشته همچون آوار بر حال فرو میریزد. بدنهایی که در این آثار بازنمایی شدهاند، نه صرفا اجسام فیزیکی، بلکه جغرافیایی از رنجها و کشمکشها هستند. این بدنها، همچون زمینهایی هستند که زخمهای تاریخی و اجتماعی بر آنها حک شده است. سیمهای پیچیده، گویی خطوط مرزی این جغرافیا را ترسیم میکنند؛ مرزهایی که نه از بیرون، بلکه از درون بدن و روان عبور میکنند. این بدنها، همانگونه که دولوز و گتاری در «هزار فلات» توصیف میکنند، بدنهایی بدون اندام هستند؛ بدنهایی که از انسجام و تمامیت خویش تهی شدهاند و به پیکرههایی معلق و بیثبات تبدیل شدهاند.
آثاری که پیشروی ما قرار دارند، بازنمایی معترضانهای از جهان کالاهای دورریختنی هستند؛ جهانی که در آن، هر شی، هر بدن و حتی هر ایده، در چرخهای بیپایان از مصرف و دورریزی فرو میغلتد. استفاده از مواد دور ریختنی و اشیای بیارزش در این آثار، نه صرفا یک انتخاب زیباییشناختی، بلکه موضعی رادیکال علیه منطقی است که سرمایهداری به هنر، انسان، و جهان تحمیل کرده است. این مواد، همچون بقایای فراموششدهی تمدنیاند که همهچیز را به ابزارهایی برای مصرف تقلیل داده و در این فرآیند، انسان را نیز چونان ابژهای مستعمل و بیارزش به حاشیه رانده است.
این آثار، گویی پژواک اعتراضیاند که از دل این اشیا برخاسته است؛ اشیائی که روزگاری سودمند تلقی میشدند و اکنون در پسماندههای یک اقتصاد بیروح دفن شدهاند. سیمهای پیچیده و اشیای متلاشیشده، تصویرگر شورشی خاموشاند؛ شورشی که نه در هیاهوی کلام، بلکه در سکوت ویرانگر ماده و فرم رخ میدهد. اینجا، هنرمند ما را وادار میکند تا به چهرهی نهفته در پشت نقاب مصرف بنگریم؛ چهرهای که در آن، سرمایهداری نهتنها اشیاء، بلکه انسانها را نیز به اجسامی بیهویت و بیمصرف تبدیل کرده است. در عمق این آثار، نوعی تلاش برای بازتعریف معنا مشاهده میشود. مواد دورریختنی که روزگاری فاقد هرگونه ارزش تلقی میشدند، اینجا دوباره احیا میشوند؛ اما نه بهعنوان کالاهای مصرفی، بلکه بهعنوان حاملان معنایی تازه و رهاییبخش. این فرایند، تقابلی است با منطق سرمایهداری که ارزش هر چیز را در کارکرد و سودمندی آن میبیند. در اینجا، ماده از این منطق میگریزد و به بیانگر حقیقتی دیگر بدل میشود: حقیقتی که به ما یادآور میشود هرچند سرمایهداری تلاش میکند تا همهچیز را به کالا تبدیل کند، اما هنر میتواند با بازگرداندن معنای ازدسترفته، از این منطق فراتر رود.
در نهایت، بیش از هر چیز به ما نشان میدهند که چگونه سرمایهداری، انسان و اشیا را در چرخهای بیپایان از تولید، مصرف و فراموشی فرو میبرد. اما در همین چرخه، هنر همچون فریادی ظهور میکند که به ما میگوید معنا هنوز میتواند در میان زبالههای جهان مدرن یافت شود. هنر، بهمثابه آخرین سنگر انسانیت، از دل این هرجومرج میجوشد تا به ما یادآور شود که حتی در جهان کالاها و مصرفگرایی، هنوز چیزی وجود دارد که نمیتوان آن را تقلیل داد یا به قیمت فروخت. این آثار نوعی بازنمایی از مواجههی انسان با نیستی هستند. بدنهای از همگسیخته و چهرههای محو، گویی لحظاتی از بحران اگزیستانسیال را تصویر میکنند؛ لحظاتی که در آن، انسان با پوچی و بیمعنایی جهان روبهرو میشود. این آثار، یادآور نگاه کییرکگور به اضطراب بهعنوان رویارویی با نیستی هستند؛ اضطرابی که در دل هر قطعه از این آثار به چشم میخورد.
مجموعه، نمونهای بارز از هنر بهعنوان مقاومت است؛ مقاومتی در برابر زیباییشناسی مرسوم، در برابر ساختارهای اجتماعی و حتی در برابر تعریف متداول هنر. این آثار، از دل هرجومرج و آشوب، معنا میآفرینند و به ما یادآوری میکنند که هنر، همواره جایی است برای به چالش کشیدن و بازاندیشی. آنها ما را دعوت میکنند تا از پیشفرضهای خود عبور کنیم و با حقیقتی عریانتر و صریحتر مواجه شویم پیکرههای گسیخته و معلق در این آثار، گویی روایتگر داستانی هستند که در آن، انسان در میانهی دو قطب متضاد، گرفتار آمده است؛ نه بهتمامی زنده و نه کاملا مرده. این بدنها، در فضایی میانمرزی قرار دارند؛ فضایی که در آن، حضور و غیاب، هستی و نیستی، در هم میآمیزند و مرزهای قطعی میان آنها محو میشود. این تعلیق، بیش از آنکه یک وضعیت جسمانی باشد، نوعی تجلی فلسفی از وضعیت هستیشناختی انسان معاصر است؛ وضعیتی که در آن، انسان از هرگونه قطعیت تهی شده و در خلائی بیپایان سرگردان است. این بدنهای معلق، استعارهای از بحران انسان در جهانیاند که معناهای کلان در آن فروپاشیده و هیچ نقطهی اتکایی برای تثبیت هویت و جایگاه باقی نمانده است. گویی این پیکرهها، در میانه سقوط و بقا دستوپا میزنند، اما نه برای نجات، بلکه برای یافتن تعریفی تازه از بودن. سیمهایی که اجزای این بدنها را نگه داشتهاند، نه ابزار نجات، بلکه یادآوریکننده شکنندگی و وابستگی انسان به نیروهایی بیرونیاند که به او اجازه نمیدهند فرو بریزد، اما همزمان مانع از آن میشوند که به شکلی کامل ایستادگی کند.
در این تعلیق، میتوان ردپای نظریات فلسفی هایدگر را مشاهده کرد؛ جایی که او از انسان بهعنوان «بودن برای مرگ» سخن میگوید. این بدنها، گویی در انتظارند؛ اما این انتظار، نه برای رسیدن به یک پایان قطعی، بلکه برای کشف معنایی است که در دل این بیمعنایی پنهان شده است. تعلیق آنها، نوعی انجماد زمانی است؛ لحظهای که در آن، گذشته و آینده ناپدید میشوند و تنها اکنون باقی میماند؛ اکنونی که خود، بیثبات و سیال است. این بدنها، درعینحال، بازتابی از وضعیت اجتماعی انسان معاصر نیز هستند؛ انسانی که در میان هجوم بحرانهای هویتی، اقتصادی و سیاسی جایگاه خود را از دست داده است. او دیگر نه سوژهای خودمختار، بلکه ابژهای است که میان نیروهای متضاد کشیده میشود. تعلیق این بدنها، گویی پژواکی از این سرگردانی است؛ سرگردانیای که نه به معنای حرکتی آزاد، بلکه بهمثابه اسارت در فضای میانمرزی است. به بیان دیگر، این پیکرههای معلق، انسان را در مرزهای مبهم بودن به تصویر میکشند؛ مرزهایی که در آن، مفهوم وجود از ثبات و معنا تهی شده و تنها چیزی که باقی میماند، چالش بیپایان با نیستی است. آنها به ما یادآوری میکنند که تعلیق نه نقطهای میان مرگ و زندگی، بلکه وضعیتی است که در آن، انسان ناگزیر به بازاندیشی خود و جهان خویش است. تعلیق این بدنها، دعوتی است به مواجهه با حقیقت وجود؛ حقیقتی که در عین آشفتگی، حامل نیرویی برای بازآفرینی معناست
هنری که فراتر از فرم، درون زخمها زیست میکند.
آنچه در این آثار هنری بهوضوح نمایان است، نه صرفا بازنمایی اشیا یا پیکرههای انسانی، بلکه خلق زبانی است که از دل زخمها، پارگیها و تعلیقها سخن میگوید؛ زبانی که همزمان با آشکارساختن بحرانهای هویتی، اجتماعی و هستیشناختی انسان معاصر، پرسشی عمیقتر را در برابر ما میگذارد: معنای بودن چیست؟ این آثار، گویی آینهای هستند که در آن، فروپاشی ساختارهای دیرین و اسارت انسان در زنجیرهای قدرت و مصرفگرایی بازتاب مییابد.
بدنهای تکهتکه، سیمهای پیچیده و مواد دورریختنی، هر یک نمادی از جهانیاند که در آن، انسان میان نیستی و معنا، تعلیق یافته است. در جهانی که همهچیز به کالا و مصرف تقلیل یافته، هنر، همچون فریادی خاموش، از امکان بازآفرینی معنا سخن میگوید. در نهایت، این مجموعه آثار، تجسمی از انسان معاصرند؛ انسانی که در میانهی بحرانها، زخمها و گسیختگیها، همچنان پابرجاست و در تلاش است تا از دل این ویرانیها، حقیقتی تازه بیافریند. این هنر، نه صرفا برای لذت بصری یا تامل نظری، بلکه برای بازاندیشی وجودی است؛ نوعی دعوت به مواجهه با حقیقت عریان جهان و انسان. آثاری که فراتر از هر چارچوب زیباییشناختی، به بازآفرینی معنا و بازاندیشی در ذات هستی میپردازند. این پایان، بهنوعی آغاز است؛ آغاز سفری که در آن، هنر همچنان راهی است برای کشف معنا در جهانی که در ظاهر، از معنا تهی شده است.
بام گردی
پرژام پارسی