افق‌های گشوده‌شده در خلا

6

درباره نمایشگاه عباس خنجر با عنوان «خنیاگر خاک» در گالری باشگاه

در مواجهه با این مجموعه، انسان نه با نقاشی‌های صرفا توصیفی که با گونه‌ای استعلا و فراروی از مرزهای بازنمایی واقعیت روبه‌رو است؛ گویی که این تصاویر در سپهر بی‌کرانه‌ای از ابهام و استعاره، ما را به کنکاش در بی‌نهایت‌بودگی حضور و غیاب دعوت می‌کنند. اینجا، نقاشی نه ابزاری برای تبیین امر دیدنی، که صحنه‌ای است برای آشکارگی «غیرقابل‌دیدن»، جایی که هر رنگ و هر حرکت قلم‌مو گویی طنین اندیشه‌ای است درباره جهان و هستی انسان در زمانه بحران. فرورفتگی‌ها و حفره‌های موجود در این آثار را می‌توان همچون نمادهایی از نوعی «فروریزش معنوی» قرائت کرد که در پیوانی وثیق با زوال بنیان‌های ایدئولوژیک و معنایی جهان مدرن ایستاده است. در این تصاویر، زمین، نه بستری برای ایستادگی و رشد، بلکه گویی همانند بدنی زخم‌خورده و مجروح است که بار سنگین حضور انسان و تاریخ را تاب آورده و سرانجام در برابر این بار، فرومی‌ریزد. این فروریزش اما نه صرفاً فیزیکی، بلکه همچون نوعی بازتاب روان‌شناختی از شکنندگی و بحران هویت در جهان معاصر است.

هایدگر در اندیشه‌هایش بر مفهوم «زمینه» به‌مثابه بستری برای ظهور امر وجودی تاکید می‌کند. اما اینجا، آن زمینه نیز به پرسش گرفته شده است. گویی که خود بستر نیز از ارائه هرگونه معنای استعلایی یا حتی خنثی خودداری کرده و در خلا معنایی خود، نوعی ضدپرسش مطرح می‌کند: آیا زمین، به‌مثابه پایه‌ای برای تفکر انسانی، هنوز قابلیت معنابخشی دارد؟

رنگ‌های به‌کاررفته در این آثار، تداعی‌گر نوعی زمان ایستاده و منجمدند. اینجا، هیچ حرکت یا تکاپویی در کار نیست؛ فضاهایی که گویی از دل خاطراتی ازلی و غیرقابل بازگشت بیرون آمده‌اند. این رنگ‌ها، در عین حال که مات و کدرند، نوعی لایه‌برداری از سطح واقعیت را به نمایش می‌گذارند. لایه‌هایی که زیر آن، حقیقتی تیره‌تر، نامطمئن‌تر و حتی بی‌رحمانه‌تر پنهان شده است. در اینجا، رنگ نه صرفا وسیله‌ای برای بازنمایی، که عاملی برای تخریب و فروپاشی است. همان‌طور که دلوز درباره نقاشی‌های فرانسیس بیکن اشاره می‌کند، رنگ می‌تواند «زورآزمایی» میان امر دیدنی و امر نادیدنی باشد. در این آثار نیز، رنگ‌ها گویی در نبردی بی‌پایان با امر واقعیت قرار دارند؛ نبردی که سرانجام به سود امر نادیدنی به پایان می‌رسد. حفره‌های موجود در این نقاشی‌ها، همچون نوعی «مرکزیت منفی» عمل می‌کنند؛ نوعی جاذبه‌ای که در عین تهی بودن، نیروهای اطراف را به خود می‌کشد. اینجا، حفره نه به‌مثابه غیاب، بلکه همچون نوعی حضور نافی ظاهر می‌شود. در این راستا، می‌توان این آثار را در امتداد اندیشه‌های آدورنو درباره «زیبایی‌شناسی منفی» تفسیر کرد. آدورنو معتقد است که هنر، به‌ویژه در زمانه مدرن، باید به‌جای بازنمایی امر زیبا، به کنکاش در امر زشت و نازیبا بپردازد؛ زیرا تنها در این مواجهه است که می‌تواند حقیقت پنهان‌شده در پس نظم ایدئولوژیک را آشکار کند.

این فرورفتگی‌ها، همچون گودال‌هایی در زمین، نمادهایی از فروریزش معنایی‌اند که به‌واسطه بحران‌های انسانی و جهانی به وجود آمده‌اند. این بحران‌ها نه صرفاً فیزیکی، بلکه روان‌شناختی، اجتماعی و حتی متافیزیکی‌اند. گویی که این حفره‌ها، زبان گنگ و سکوتی عظیم را به نمایش می‌گذارند که در آن هر معنایی فروبلعیده شده است. هرچند این تصاویر در نگاه نخست، تصاویری از طبیعت به نظر می‌رسند، اما آنچه بازنمایی شده است، طبیعتی زنده و پویا نیست. در این آثار، طبیعت نه در اوج حیات، بلکه در آستانه مرگ و سکوت قرار دارد. گویی که این زمین، بازمانده‌ای است از تخریب عظیمی که به‌واسطه دخالت‌های تکنولوژیک انسان در طبیعت رخ داده است. در اینجا، تقابل میان طبیعت و تکنولوژی به‌صورت استعاری بازنمایی شده است. اما این تقابل، نه به‌مثابه یک نبرد، بلکه همچون نوعی همزیستی تراژیک ظاهر می‌شود. زمین، در عین مقاومت در برابر دخالت‌های تکنولوژیک، گویی به‌طور ناگزیر به تسلیم و فروپاشی تن داده است

یکی از ویژگی‌های برجسته این آثار، تلفیق امر زیبا و امر زشت در یک ترکیب دیالکتیکی است. این تصاویر، نه کاملا زیبا و نه کاملا زشت‌اند. بلکه در نوعی مرز میان این دو قرار دارند؛ مرزی که در آن، امر زشت به‌واسطه فرم زیبایی‌شناسانه‌اش، به شکلی از زیبایی تبدیل می‌شود. اینجا، زیبایی دیگر به‌عنوان یک ویژگی مثبت مطرح نیست، بلکه به‌مثابه نوعی «حقیقت» که از دل زوال و فروپاشی سر برآورده است، ظاهر می‌شود. این آثار را می‌توان بازتابی از روان‌شناسی جمعی انسان معاصر دانست. در زمانه‌ای که هویت‌های ثابت و کلان‌روایت‌ها فروپاشیده‌اند، این تصاویر همچون آئینه‌ای عمل می‌کنند که بحران هویت و معنای انسان مدرن را بازتاب می‌دهند. فرورفتگی‌ها و حفره‌ها، استعاره‌هایی از خلأهای روان‌شناختی و معنایی‌اند که در جهان معاصر به وجود آمده‌اند. شاید برجسته‌ترین ویژگی این آثار، سکوت عمیقی است که در آنها جریان دارد. این سکوت، نه ناشی از فقدان صدا، بلکه حاصل نوعی خویشتن‌داری معنادار است. این آثار، به‌جای آنکه داستانی مشخص را روایت کنند، فضایی برای تأمل فراهم می‌کنند. فضایی که در آن، بیننده می‌تواند خود را بیابد و معنایی شخصی و منحصر‌به‌فرد خلق کند.

بام گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.