مقدمه‌ای بر مفهوم زشتی؛ انقلابی در ساحت حقیقت

1

یادداشتی بر آثار حسینعلی ذابحی در گالری هور

در جهان اندیشه و هنر، زشتی همواره جایگاهی حاشیه‌ای و مهجور داشته است، گویی که در برابر امر زیبا، همچون «دیگری»ای بی‌اعتبار به حاشیه رانده شده باشد. اما در نقاشی‌های پیش‌رو، زشتی نه‌تنها از جایگاه انفعالی خود بیرون می‌آید، بلکه به محوری برای کشف حقیقت و تبیین بحران وجودی انسان بدل می‌گردد. این چهره‌ها، گویی بازتابی از شکاف‌های عمیق میان سوژه و ابژه‌اند، جایی که معنا در هم می‌ریزد و صورت انسانی به میدان کشاکش نیروهای ویرانگر مبدل می‌شود. در این میان، زشتی همچون نقابی است که حقیقتِ سرکوب‌شده را عیان می‌سازد، حقیقتی که در زیر آرایش‌های مصنوعی زیبایی‌شناسی مدرن و معاصر مدفون گشته است.

نیچه و زشتی: اراده به قدرت در چهره‌های مسخ‌شده

اگر بخواهیم این نقاشی‌ها را در پرتو اندیشه نیچه‌ای بازخوانی کنیم، زشتی در این آثار را می‌توان به‌مثابه تجلی شور دیونیزوسی تعبیر کرد؛ شوری که در برابر نظم آپولونی می‌ایستد و حقیقت را نه در زیبایی کلاسیک، بلکه در آشوب و شکست فرم می‌جوید. نیچه در تولد تراژدی، هنر دیونیزوسی را هنری می‌داند که به جای بازتاب نظم و تعادل، عواطف خام، نیروهای بی‌مهار و جوهر زندگی را عیان می‌کند. این نقاشی‌ها، با فرم‌های کج‌ومعوج و رنگ‌های متلاطم، گویی بازتابی از همان نیروی دیونیزوسی‌اند که صورت انسانی را از چارچوب‌های تثبیت‌شده آن خارج کرده و آن را به ساحت «شدن» و تغییر وارد می‌کند. در اینجا، زشتی دیگر مفهومی منفعل نیست؛ بلکه اراده‌ای است که با شکستن قالب‌ها و ساختارها، فضایی تازه برای اندیشه و معنا خلق می‌کند. چهره‌های این نقاشی‌ها، به جای آنکه بازنمایی انسان باشند، به استعاره‌ای از انسانیتی در حال شدن تبدیل شده‌اند؛ انسانیتی که در کشاکش میان زوال و آفرینش، حقیقتی نوین را می‌جوید.

تحلیل نمادشناسانه: چهره به‌مثابه میدان معنا

در این نقاشی‌ها، هر عنصر بصری، از خطوط واژگون گرفته تا رنگ‌های متناقض، حامل بار معنایی است که می‌توان آن را همچون متنی پیچیده و چندلایه قرائت کرد. برای مثال، گوشواره‌های آبی، در میان تیرگی پس‌زمینه، به‌مثابه نشانه‌ای از شکاف میان زینت و زوال ظاهر می‌شوند. این تضاد، گویی به ما یادآور می‌شود که حتی در دل تاریکی و نابودی، ردی از آرزوی زندگی باقی مانده است. اما این آرزو، خود در محاصره زشتی و آشفتگی، معنای خود را از دست داده است. دهان‌های تحریف‌شده، که گاه به خنده‌ای تلخ و گاه به فریادی خاموش شبیه‌اند، نمادی از ناتوانی انسان در بیان حقیقت‌اند. این دهان‌ها، گویی از زبان تهی شده‌اند و در تلاش برای گفتن چیزی، تنها به پژواکی از بی‌معنایی ختم می‌شوند. این وضعیت، یادآور «فریاد خاموش» است؛ مفهومی که می‌توان آن را به بحران هویت و زبان در جهان معاصر پیوند داد.

بحران هویت در عصر سرمایه‌داری: بازتاب فروپاشی سوژه

از منظر جامعه‌شناختی، این نقاشی‌ها را می‌توان به‌عنوان بازتابی از بحران هویت در جهانی تعبیر کرد که تحت سیطره سرمایه‌داری و فرهنگ مصرف‌گرایی است. در این جهان، سوژه انسانی دیگر به‌عنوان موجودی اصیل و خودآگاه تعریف نمی‌شود، بلکه به ابژه‌ای بی‌روح و کالایی قابل‌مصرف تقلیل یافته است. زینت‌آلاتی که در این نقاشی‌ها دیده می‌شوند، بیش از آنکه بر زیبایی چهره‌ها بیفزایند، به عنصری ضدزیبایی بدل شده‌اند؛ عناصری که نمایانگر مصرف‌زدگی‌اند و به تحریف هویت انسان کمک می‌کنند. ارنست فیشر در ضرورت هنر، اشاره می‌کند که هنر واقعی باید همچون آینه‌ای عمل کند که واقعیت اجتماعی را منعکس و آن را به چالش بکشد. در این آثار، این بازتاب، چیزی جز فروپاشی نیست؛ فروپاشی‌ای که هم در خطوط چهره‌ها و هم در نگاه‌های تهی آنان قابل‌رویت است. این چهره‌ها، نه بازتاب انسان، بلکه بازتاب جهانی‌اند که در آن، انسانیت به حاشیه رانده شده و زیبایی به کالایی مصرفی تقلیل یافته است.

پدیدارشناسی زشتی: نگاهی به تجربه ادراکی مخاطب

از منظر پدیدارشناختی، این نقاشی‌ها به‌مثابه تجربه‌ای ادراکی عمل می‌کنند که مخاطب را از وضعیت عادی ادراک جدا کرده و او را با لایه‌های پنهان و ناخوشایند حقیقت مواجه می‌سازند. مرلوپونتی در چشم و ذهن، هنر را به‌عنوان عرصه‌ای برای آشکارسازی نادیدنی‌ها معرفی می‌کند. این نادیدنی‌ها، در این نقاشی‌ها، به شکل زشتی ظاهر می‌شوند که مخاطب را وادار می‌کنند از لذت بصری فاصله گرفته و به تامل فلسفی روی آورد. تجربه زشتی در این آثار، مخاطب را در موقعیتی پارادوکسیکال قرار می‌دهد: از یک‌سو، این زشتی او را دفع می‌کند؛ اما از سوی دیگر، او را به کشف معنایی عمیق‌تر دعوت می‌کند. در اینجا، زشتی به‌عنوان نیرویی دیالکتیکی عمل می‌کند که مخاطب را از زیبایی سطحی به حقیقتی ژرف‌تر هدایت می‌کند.

هگل و دیالکتیک زشتی: نفی در نفی به‌ مثابه حقیقت

یکی از جنبه‌های فلسفی برجسته این نقاشی‌ها، رابطه دیالکتیکی میان زشتی و زیبایی است. هگل در درس‌های زیبایی‌شناسی، بیان می‌کند که زیبایی و زشتی در فرآیندی دیالکتیکی به یکدیگر پیوند دارند. زشتی، در این فرآیند، به‌عنوان نفی زیبایی ظاهر می‌شود؛ اما این نفی، خود به نفی دیگری منجر می‌شود که در نهایت، به ظهور حقیقتی متعالی می‌انجامد. در این نقاشی‌ها، زشتی به‌عنوان نیرویی فعال عمل می‌کند که با نفی ایدئال‌های زیبایی‌شناسی کلاسیک، زمینه را برای کشف حقیقتی جدید فراهم می‌سازد. خطوط واژگون، رنگ‌های تیره و چهره‌های مسخ‌شده، همگی بخشی از این فرآیند دیالکتیکی‌اند که مخاطب را از سطح ظاهری اثر به عمق آن هدایت می‌کنند. این دیالکتیک، در نهایت، به نوعی آشتی میان زشتی و حقیقت می‌انجامد؛ گویی زشتی، خود، حجاب حقیقت است.

نتیجه‌گیری: زشتی، حقیقتِ فراموش‌شده

این مجموعه از آثار، در مقام بیانیه‌هایی فلسفی، ما را به بازاندیشی درباره جایگاه زشتی در هنر و زندگی دعوت می‌کنند. این نقاشی‌ها، نه‌تنها بازتابی از بحران‌های وجودی و اجتماعی انسان معاصرند، بلکه خود به‌عنوان ابزارهایی برای نقد و شناخت عمل می‌کنند. زشتی در این آثار، دیگر به‌عنوان فقدان زیبایی ظاهر نمی‌شود، بلکه به‌ مثابه نیرویی خلاق و حقیقت‌آفرین، نقشی بنیادین ایفا می‌کند. در جهانی که زیبایی به کالایی بی‌ارزش و مصنوعی تبدیل شده است، زشتی می‌تواند صدای حقیقت باشد؛ صدایی که ما را به درنگی عمیق درباره خود، دیگران و جهانی که در آن زیست می‌کنیم، فرا می‌خواند. این نقاشی‌ها، همچون آینه‌ای تاریک، نه‌تنها زیبایی‌های ساختگی جهان معاصر را درهم می‌شکنند، بلکه ما را به بازشناسی معنای حقیقی انسانیت دعوت می‌کنند.

بام گردی
پرژام پارسی

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.