درباره مجموعه بیتفاوتی و تکرار
میل هنرمند خطر کردن است. اما میل هنر وقفه انداختن در تصاویر از پیش موجود است. تنها این موقعیت یا وضعیت به واسطه تکین بودن نقاشی است که برای ما ممکن میشود. این جهان آشوبیست کمابیش تنظیم شده و از پیش کدگذاری شده از کالاها و تصاویر. نقاشی اگر درصدد است که از این آشوب و کدها سر برآورد، ناچار به نوعی وقفه انداختن است. سوراخ کردن. گودال یا حفره کندن. این وقفه به هیچ وجه به معنی گسست و تولید چیزی یکپارچه ابتدایی یا بدوی نیست. به معنای امر نوپدید به هر شکل و هزینهای نیست. برعکس. نقاشی باید بتواند خود را در نسبت با نقاشیهای گذشته و حال حاضر، از نو سازماندهی کند. نقاش در عین تولید شکلی نو از دیدن جهان، میبایست نسبت خود و اثر را بازتعریف کند. بنابراین منظور از شکل نوپدید، تولید اشکال ارتجاعی التقاطی از گذشته و حال، آنطور که در جهان پستمدرن ارزشگذاری میشود، نیست.
آن چه از اهمیت بنیادی برخوردار است این است که امر نو در گسست از گذشته اما در نسبت با آن سنجیده میشود. بنابراین نقاشی در چه زمینی در حال بازی کردن است؟ بازی در لحظه حالی که به مجرد حضورش از درجه حال ساقط و به گذشته میپیوندد. فهم امر نو در این نسبت بین جز و کل و گذشته و حال میسر میشود، نه در تولید چیزی سراپا نو. نه بازگشت به گذشته و نه خلق چیزی کاملا نو. بلکه با شکاف در ادراک و تفاوت در جوهر. هنر، تنها زمانی زنده است که ما را وادار کند دوباره احساس کنیم، دوباره فکر کنیم و دوباره ببینیم.
اما در این میان، باید بر معضلی عمیقتر انگشت گذاشت: هنرمندانی که خود را اسیر تکرار کردهاند. آیا اینها هنرمندند، یا صرفا کپیکارانی حرفهای که گذشته را بازیافت میکنند؟ در جهانی که نیازمند خلاقیت و تفاوت است، چنین افرادی تنها به انباشت خستگی بصری کمک میکنند.
تکرار گذشته، حتی اگر گذشتهی خود هنرمند باشد، چیزی جز تنبلی خلاقانه نیست. این آثار به جای خطر کردن و رویارویی با امر نامکشوف و نامعلوم، به امنترین راهها پناه میبرند: بازتولید سبک، فرم، یا حتی حسوحال آثاری که پیشتر خلق شده است. آیا ما به نسخههای بیروحترِ آثار قدیمی نیاز داریم؟ آیا بازتکرار همان فرمها و کلیشهها به جز پر کردن دیوار گالریها یا دکور خانههای لوکس، معنا یا هدفی در هنر دارد؟
نقاشیهایی که به تقلید از نقاشیهای قهوهخانهای خلق میشوند، یا هنرمندانی که سبکهای نگارگری را بدون هیچگونه دگرگونی یا خلاقیت بازتولید میکنند، تنها شبحی از هنر گذشته را پیش چشم ما میآورند. اینها با بازیابی فرمهای قدیمی، بدون درکی از زمین و زمان حال، اثری میآفرینند که نه گذشته را احضار میکند و نه به آینده مینگرد. این نوع هنر، تکرار گذشته است نه گفتوگو با آن؛ بازگشت به آنچه که بوده، بدون هیچ نقد یا تغییری.
بدتر از آن، هنرمندانی هستند که در تکرار خود گیر افتادهاند. هنرمندی که یکبار موفقیت کسب میکند و تا پایان عمر همان الگو را بازتولید میکند، دیگر هنرمند نیست؛ او کارخانهای است که محصولی مشخص تولید میکند.
هنرمندانی که خود را در گذشتهی خود یا دیگران دفن میکنند، به مرگ هنر کمک میکنند. اینها با تکرار بیتفاوت، هنر را به کالایی بیمعنا تبدیل میکنند. جهان امروز نیازی به نقاشانی ندارد که هزارمین نسخه از یک اثر را خلق میکنند؛ ما به نقاشانی نیاز داریم که چیزی ناپدیدار را به نمایش بگذارند، که ما را مجبور کنند، دوباره ببینیم، احساس کنیم و بیندیشیم.
اگر نقاشی قرار است چیزی بیش از دکوراسیون باشد، اگر قرار است ما را از سطح برهاند و به عمق پرتاب کند، باید جرات شورش علیه تکرار را داشته باشد. هنرمند، با هر بوم، باید خود را به میدان خطر پرتاب کند؛ جایی که گذشته دیگر نه حصاری امن، بلکه نقطهای برای پریدن باشد. تکرار بیتفاوت، نه تنها مرگ خلاقیت، بلکه به معنایی خیانت به ذات هنر است. نقاشان تکراری، چه آنهایی که در گذشتگان گیر افتادهاند و چه آنهایی که از شکست خود میترسند، بخشی از این جهان خنثی هستند. اما هنر، باید برخلاف این جریان حرکت کند: برخلاف تکرار، برخلاف بازتولید، برخلاف سکون.
نقاشی، اگر قرار است هنری زنده باشد، باید علیه تکرار شورش کند، حتی اگر این شورش علیه خود نقاش باشد. هنرمندی که نتواند به مرزهای تازه قدم بگذارد، تنها بخشی از ماشینی است که هنر را به دکور و کالا تبدیل میکند. هنر، بهویژه نقاشی، باید خطر کند، باید عمق را بجوید، باید تفاوت را بیافریند. این همان چیزی است که هنر را از تصویر، و هنرمند را از صنعتگر متمایز میکند. در جهانی که پر از بازتولیدهای بیمعناست، ما به هنرمندانی نیاز داریم که بتوانند خود را در مخاطرهی آفرینش دوباره بازتعریف کنند. این است معنای واقعی نقاشی: شکستن، دگرگونی و حرکت بهسوی نامعلوم.
با این احوال چگونه میتوان از سطح در فرم به معرفتی در عمق دست یافت؟ مثلا نگارگری ایرانی خیلی از اوقات با مراتب الزوایا به سطوح نادیدنی دسترسی پیدا میکرد و نقاشی قهوهخانهای با گردش در زمان به عمق زمان نظر داشت. در یک اثر نقاشی، هنرمند به روشهای گوناگونی قصد اکتشاف عمق را دارد. زمانی در پرسپکتیو مقامی، زمانی در پرسپکتیو الهی و زوایای دید، زمانی در پرسپکتیو تک نقطه ای و گاهی در عمق زمان. اما من فکر میکنم زمان آن رسیده است که اثر در خود نقاشی به دنبال راهی برای برون رفت از این سطح پدیدار اعیان و اشیا بیابد. به این معنا که اگر مساله عمق بخشیدن به نقاشیست مساله را باید در خود نقاشی حل کرد و نه در فیزیک، عرفان، سیاست و یا هر چیز دیگری.
نقاش باید به فرو رفتن در عمیقترین لایههای مفاهیم و اشیا و هستی و سیاست و پیرامونش «فکر» کند. چرا که فکر کردن، اصل موضوعه و غیر قابل تفریق از اثر هنریست. بیجهت نبود که داوینچی میگفت نقاشی چیزی اندیشه ورزانه است. این موضوع نشاندهندهی آن است که نقاشی نه تنها حس، بلکه اندیشه را نیز خلق میکند. این اندیشه، اما، در قالب فلسفه یا زبان ظاهر نمیشود؛ بلکه در خود مادهی نقاشی، در ضربههای قلممو، رنگها و بافتها تجلی مییابد.
به هر ترتیب سوال اساسی در نقاشی به زعم من این است: «چگونه میتوان در نقاشی به کمک ابزار موجود در نقاشی و تنها به واسطه پدیده نقاشی از خود نقاشی فراتر رفت و افقهای نو پدید آورد؟».
بام نقاشی
سینا یعقوبی