نگاهی به نمایشگاه نقاشیهای ارغوان بروجنی، با عنوان «دومین ضیافت» در گالری شیرین
ما با داستانها زندگی میکنیم/ ما همچنین در داستانها زندگی میکنیم/ ما داستانها را زندگی میکنیم/ داستانهایی که از ابتدا یا در طول مسیر در ما کاشته میشوند/ …/ داستانهایی را زندگی میکنیم که هم به زندگی ما معنا میدهد/ و هم با بیمعنایی آن را نفی میکنند/ اگر داستانهایی را که با آنها زندگی میکنیم تغییر دهیم/ کاملا محتمل است که زندگیمان را تغییر دهیم. (بن اوکری، 1997)
ارغوان بروجنی ما را به داستانی دعوت کرده است؛ داستان یک ضیافت؛ دومین ضیافتش در گالری شیرین؛ یک ضیافت ساده و عجیب! هرچند در اولین ضیافت و در “بازی دوارش” ما را با سبک و سیاق مهمان نوازیش آشنا نموده بود، این بار به همان شیوه، اما تکامل یافتهتر دچارمان میکند.
اگر با آثار این مجموعه پیش از خواندن بیانیه نمایشگاه مواجه شویم و در ضیافت اول هم حضور نیافته باشیم اولین سوالاتی که میتوان ادراک و فهم و مواجهه محوری را پیرامون آنها تبیین و تشریح کرد، اینها هستند: داستان این ضیافت چیست؟ کجای برپایی این ضیافتیم؟ آیا هنوز ضیافت شروع نشده؟ در میانه ضیافتیم؟ و یا ضیافت تمام گشته؟ و اساساً این ضیافت چگونه ضیافتی است؟ میزبان واقعی کیست؟ چه اتفاق افتاده یا قرار است رخ دهد؟ کجای زمان یا مکان ایستادهایم؟ و بروجنی به واسطه برپایی این ضیافت چه میخواهد نصیب مخاطب کند؟
پاسخ به این سوالها کلید فهم این مجموعه است. میدانیم ضیافت در فرهنگهای لغت به معنی بزم، جشن، سور و میهمانی است. اما آیا در تصاویر نشانههایی از این جشن و میهمانی به معنای مرسوم آن میبینیم؟ تنها در دو اثر اندک نشانههایی به چشم میخورد؛ یکی میزی با پارچهای سفید در دل طبیعت است، همراه با ریسهها و شمعدانیهایی روشن در باد و بشقابهایی که روی میز پراکندهاند، بیهیچ صندلی و انسانی. دومی میزی با رومیزی سرخ و بشقابها و شش صندلی پراکنده و یک جعبه و شمعدانی روشن در اتاقی خالی با یک ورودی تاریک است، باز هم بیهیچ انسانی. پس منظور از این بزم و مهمانی چیست؟ گزاره نقاش بخشی از پاسخ خواهد بود:
«دنیایمان را ساخته بودند و سپس ما را به ضیافت آن دعوت کرده بودند…/جایی میان زمین و آسمان؛/ جایی در بیزمان و گویی هر ماجرا نقشی بود بر دریایی بیکران…/ ضیافت وهم بود و خیال و چه دانمهای بسیار…/ وهم مطلوب!»
اینجاست که به مفهوم متناقض و کلانتری از ضیافت ارجاع داده میشویم؛ ضیافت زندگی و توامان ضیافت مرگ یا ضیافت هستی و نیستی در جایی آشنا و غریب، شاید میان زمین و آسمان؛ میان وهم و خیال، در زمانی گذشته (شاید در عالم خیال) و یا در آیندهای پس از نابودی؛ ضیافتی که هر انسانِ حیران، هستی اندیش، هشیار و حقیقتجویی را به شدت به خود دچار میکند.
«از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟2 / خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!3/ ندانمت که در این دامگه چه افتادست4/ این چند نفس در تن تو عاریتی ست5 / چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست6/ ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز7 / …» همه اینها و حتی بیشتر، شاید دلیلِ خلقِ دومین ضیافت باشد؛ دلیل حیرانی و خویشیابیِ نقاش. ضیافتی که هم طرح مساله است، هم پاسخهایی در خود دارد؛ هم آغاز را در خود دارد و هم پایان را. این آغاز و پایان و حتی مسیر، در این مجموعه، به شکل هشداردهندهای در هم گره خوردهاند. در عین حال که نقاش، زمان پیشاآغازی را برای انسان مد نظر دارد و شاید هم هشداری از آینده فرا نرسیده زیسته شده او را به تصویر میکشد. البته آن آیندهای که هنرمند آن را سرانجامِ رفتار انسان هم عصرش میداند. این در هم تنیدگی زمانی، از منظری ما را به یاد مفهوم زمان در برخی فیلمهای شهرام مکری میاندازد که البته خود متاثر از آثار اِشِر هستند. اینجاست که همه زمانها در هم تنیده شده و نگاهی گسترده، سوررئال و کلان به درازای تاریخ انسان، از ازل تا به ابد ایجاد میکند. «و گویی هر ماجرا نقشی بود بر دریایی بیکران…/ ضیافت وهم بود و خیال و چه دانمهای بسیار…/ وهم مطلوب!»
از منظری همه تصاویر، تصور خالق میتواند باشد و در نگاهی دیگر تصور انسان. مگر میشود خالق را از مخلوق جدا دید و مخلوق را از خالق. در این مجموعه به نظر میرسد آنچه بیشتر میچربد هشداری است در تصور مخلوق که اگر به هوش نباشی نخواهی ماند؛ جز رد پایت، و عروسکهایت و … «یک چند در این بساط بازی کردیم/ رفتیم به صندوق عدم یک یک باز8»
حال ضیافت به پایان رسیده است. انسانها رفتهاند. گویی طوفانی عظیم هستیشان را بر باد داده است. تنها نشانههایی اندک از آنها مانده است؛ مبلها و پارچههایی به سان چادر سیرک و جعبههایی از عروسکهای خیمه شب بازی و اسباب بازیها.
این روایت کلان بروجنی در دومین ضیافت است. سوالهایی از چیستی و چرایی انسان؛ در ادامه ضیافت قبلی و پیش ضیافتهایش. با این تفاوت که این بار کمی مکانمندتر شده است. شاهد این مدعا هم حضور عناصری از نگارگری و نقوش سنتی در برخی تابلوهاست. البته بعد از حضور پینوکیو و اسباب و وسایل بازی؛ حضورِ اسب، کاشیِ نقشدار، در و دیوار، آن هم در شمایل مرسوم در نگارگری ایرانی، تاویل و تفسیر را محدود و جغرافیامندتر میکند. هرچند این عناصر نوظهور در آثار هنرمند، جای پرسش و بررسی بیشتری دارند، اما به نظر ناهمخوانی چندان دوری ندارند. حتی به نظر میرسد جا دارد در ضیافتهای بعدیِ نقاش، به موتیفهای تکرار شونده، معنابخش و در عین حال ایرانیتر بدل گردند. اما به شرط دقت و ظرافتی بیشتر که ورای روایت فردی و عناصر بومی، روایت کلانِ مجموعه خدشهدار نگردد.
«رُباطی دو دَر دارد این دیرِ خاک/ دَری در گَریوه دَری در مُغاک/ نیامد کسی زآن دَر اینجا فراز/ کزین دَر برونش نکردند باز/ فِسرده کسی کو در این چاهِ پست/ چو برف اندر افتاد و چون یخ بِبَست/ خُنُک برق، کو جان به گرمی سِپُرد/ به یک لحظه زاد و به یک لحظه مُرد/ نه افسرده شمعی که چون برفروخت/ شبی چند جان کَند و آنگاه سوخت.9»
.
پینوشت:
1 . بخشی از مصرعی منسوب به خیام
2 . مولانا
3 . شاملو
4 . حافظ
5 . منسوب به خیام
6 . حافظ
7 و 8 . منسوب به خیام
9 . (نظامی، خردنامه، بخش 4)
بام گردی
جمال الدین تیموری