انهدام “ما” شدگی؛ تخریب یک رویا

41

انهدام “ما” شدگی؛ تخریب یک رویا

تاملی بر «واسوخت»، مجموعه عکس‌های امید شلمانی در گالری افرند

محسن ثقفی

زوال است فرجام آن‌چه که می‌پنداشتیم ابدی است. انهدام است تصور یگانگی و در هم پیچیدن. همه چیز رو به اضمحلال می‌رود؛ رو به فراموشی. حتی اگر آغاز بوده باشد “ما” شدن را.

در طی این “ما” شدن، اتفاقات عجیبی رخ می‌دهد. مهم‌ترین آن شاید ساختن باشد؛ ساختن خودمان، ساختن لحظات، خلق نوستالژی، پدید آوردن خاطرات. و این آخری چه دلنشین، زیبا، جذاب و چه هولناک است. در طی این ماشدگی، لحظات و خاطراتی خلق می‌شوند که ساحت مهمی از کل موجودیت و زندگی “من”ها را می‌سازند. خاطراتی که در نهایت به غم، رنج و عصبیت منجر می‌شوند؛ زمانی که یکی از دو طیف “ما” بنا بر هر دلیلی تصمیم می‌گیرد “من”اش را بردارد و برود. آن وقت است که “ما”، یا همان عشق، متلاشی می‌شود. اغلب به این دلیل که فهم “ما” غیرممکن است. زیرا که واقعیت این است که عشق یک سوتفاهم بزرگ است. سوتفاهمی که برای رسیدن به آن باید از “من” گذشت. تنها یک جاست که تصور می‌شود این امر به‌وقوع می‌پیوندد؛ ارتباط والدین با کودک. که واقعیت آن است که این‌جا هم چنین نیست. زیرا که والدین برای کودک اتفاقا نه تنها از خود نمی‌گذرند،
بلکه تمام تلاششان را می‌کنند که نسخه‌ای مضحک از خودشان را تولید کنند. نسخه‌ای که در نهایت علیه خودشان قد علم کرده و قیام می‌کند تا “من”اش را بیابد.

اما چه می‌شود که فاجعه تلاشی “ما” شکل میگیرد؟ واقعیت این است که به تعداد نفوس بشری، دلیل برای این متلاشی شدن موجود است و مهم‌ترین آن این است که ارتباط جنسی وجود ندارد یا غیرممکن است. سخن بر سر عمل جنسی نیست، که اتفاقا به بهترین نحو وجود دارد، بحث بر سر ارتباط بین دو جنس است. ولی آن‌چه در اکثر موارد مشترک است، “رنج” است که پسِ هر کدام از این تلاشی‌ها رخ می‌دهد. رنجی که گذر از آن، از سخت‌ترین مراحل رشد هر آدمی است. رنجی که ناشی از “فقدان” است؛ فقدانِ “بودن”. این رنج را به هر نحوی می‌شود در هر انسانی درک کرد. رنجی که یادآور فقدان مشترک هر انسانی است. فقدان ناشی از آگاهی به نداشتن اولیه همه انسان‌ها. همان زمانی که کودک درک می‌کند مالک “مادر” نیست. مالکیت بر مادری که با خود، یکی می‌دانسته و به‌واسطه حضور پدر یا شغل مادر، از دست رفته. عصبیت ناشی از این فقدان عموما تا مراحل بزرگسالی رخ می‌نماید و آن‌چه به جا می‌ماند، “خشم” است. خشمی که بی‌هدف می‌گردد تا آن‌که بر سر معشوق هوار شود. خشمی که اگر مفرّ دیگری نیابد، به طرد و منزوی کردن معشوق می‌انجامد. شیوه برخورد معشوق با این رنج است که تفاوت ماهوی دارد. گرچه که همگی افسرده و مغموم می‌شوند، اما یکی این رنج ناشی از فقدان را بهانه پناهندگی به افیون و الکل می‌کند، یکی شعرش می‌کند، دیگری تابلوی نقاشی، آن یکی قطعه‌ای ادبی یا اثری موسیقایی. یکی هم مثل امید شلمانی رنج حرمان را قاب‌بندی کرده و به زوال خاطرات منهدم‌شده ابدیت می‌بخشد.

نتیجه تصعید یا والایش (Sublimation) شلمانی، طبیعت بی‌جان‌هایی هستند که به شیوه عکاسی صحنه‌پردازی‌شده (Staged Photography) و در قالب سی‌وپنج قاب، در گالری افرند به نمایش درآمدند. قاب‌هایی که در نگاه نخست، خانه خانم هاویشام، یکی از شخصیت‌های کلیدی رمان “آرزوهای بزرگ” اثر چارلز دیکنز را به ذهن متبادر می‌کنند. صحنه‌هایی از زوال و فروپاشی منجمدشده از خاطرات گذشته؛ خاطراتی از همنشینی‌ها، معاشقه‌ها و مغازله‌هایی که شاید عاشق با غزلی از شیخ اجل، سعدی شیرازی دلبری یار می‌کرده:

ندانمت به حقيقت كه در جهان به كه مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

اما حال در حال پوسیدن و فروپاشی هستند. تصاویری که به مدد دوربین و نگاه هنرمند، غم و نوستالژی خاطرات شیرین از دست رفته را برای همیشه ثبت می‌کنند. خاطراتی که یادآور این غزل درخشان سعدی است:

تا عهد تو در بستم عهد همه بشكستم 

بعد از تو روا باشد نقض همه پيمان‌ها

اما چه سود که معشوق این تعهد و وفاداری را تاب نیاورده و رنج گذر از عاشق را به او تحمیل کرده و چه حقیر است او که این را بفهمد و بر سبیل باطل جهل خود طی طریق کند. رنجی که در تمامی تصاویر قابل مشاهده است. تصاویری که با نام “گل و مرغ” یادآور تابلوهای لاکی گل و مرغ تاریخ نگارگری ایرانی هستند، اما نه با گل‌هایی تر و تازه و سرحال، که گل‌هایی پژمرده و پلاسیده، سرافکنده و مغموم. همچنین قاب‌هایی که حال دیگر اثری از حضور معشوق (سوژه عشق) ندارند و فقط حضوری خلاصه از ابژه تنها مانده را در صحنه‌ای عاشقانه و در حال فروپاشی، به تصویر می‌کشند. در شاکله این کارنما، حتی قابی است که سیگاری در حال دود شدن است؛ عنصری زنده از حضور ابژه (عاشق) که بر صحنه خاک گرفته، به جا مانده از دوران طلایی معاشرت و مفارقت با سوژه،
گویی آخرین خاطرات منهدم شده را مرور می‌کند. گویی در حال زمزمه این غزل از سعدی:


گفتی به رنگ من گلی هرگز نبيند بلبلی  

آری نكو گفتی ولی ما نيز هم بد نيستيم

تا چند گويی ما و بس كوته كن ای رعنا و بس

نه خود تويی زيبا و بس ما نيز هم بد نيستيم

“واسوخت” اما چرا؟

واسوخت بر خلاف غزلیات عاشقانه است که عاشق در حسرت وصل است. واسوخت شجاعت عاشق است،
نفرت ابژه است از سوژه‌ای که قدر عشق ندانسته و در پی سراب، دریای مهر و اشتیاق را ترک کرده. واسوخت شق خشم یافته عشق است در پس گذر از معشوق. چنان‌که شلمانی نیز در “واسوخت”اش، نوستالژی و غم فقدان “ما” را به دست خاطرات سپرده و گذر از حرمان را با صدای بلند اعلام می‌کند. و باز چنان‌که سعدی علیه الرحمه می‌فرماید:


سعديا گر همتی داری منال از جور يار

تا جهان بوده است جور يار بر يار آمده است

باری، شلمانی با واسوخت اعلام می‌کند که آن‌چه بود گذشت؛ گرچه سخت، گرچه با رنج، اما نتیجه‌اش کارنمایی است ستودنی؛ قاب‌هایی شکیل و قابل تامل، در ستایش وفاداری. کمپوزیسیون‌هایی فکرشده که نتیجه رنجند. محصولی که ترانه است در پس زخم‌های تبر که:

هر چه تبر زدی به من

زخم نشد، ترانه شد

و چه انتقامی شیرین‌تر از آن‌چه پل الوار خطاب به معشوقی که ترک عشق گفته، سروده است:

زخمی به او بزن، عمیق تر از انزوا

باری حال که عاشق، از پس آن عشق مسموم، سیاوش‌وار برآمده، این معشوق است که باید با هوا و مراد خویش بسازد و سیلی زند بر قفای خویش که باز به‌فرموده سعدی بزرگ:

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی‌خرد

با نفس کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

چندین چراغ دارد و بی راه می‌رود

بگذار تا بیافتد و بیند سزای خویش

.

بام نقد و نظر

نویسنده: محسن ثقفی

محسن ثقفیمشاهده نوشته ها

Avatar for محسن ثقفی

نویسنده بام نقد و نظر

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد.