حیوانـانسان، انسانـدیو
آخرین نمایشگاه نسیم داوری با عنوان «از شاهنامه» در گالری پروژههای آران، در اردیبهشت 1401، همچون نمایشگاههای گذشتهاش، همچنان در بستر اسطوره و ادبیات ایرانی پیش میرود. اسطوره در خلق آثارش یاریدهنده است و او بدرستی با معنای آن پیش رفته و آن را با توان خود، به زبان معاصر تبدیل کرده و پرسشها و پاسخهایی را برای تبدیل و تغییر وضعیت کنونی به مخاطب عرضه میدارد.
هنرمند اولین اثر مجموعه را در مکانی از گالری قرار داده که آخرین اثر او هم باشد تا مخاطب هم در بدو ورود و هم در انتهای مسیر با سیاوش اسطورهایش رو در رو شود. سیاوشی که در حال جوانه زدن با اسبش؛ همزادش، یکی میشود. دو شکل در هم که هر دو درحال جوانه زدن هستند؛ زایشی دوباره، یکی شده و جدایی ناپذیر. همین اولین اثر نسیم داوری گویا ختم کلام نمایشگاه را با قدرت تمام به مخاطب بیان میدارد. سیاوش دارنده اسب سیاه است. شبرنگ، وجود و بخش قهرمانی سیاوش است. سیاوش نمیمیرد، بلکه هر بار در زمانی که لازم است، جوانه میزند. و اکنون زمان رشد دوباره او در آثار این دوره است. هنرمند در این اثر به گذشتن سیاوش از آتش که شناختهشدهترین بخش داستان است، اشارهای نمیکند.
آنچه اینجا مطرح است همزیستی سیاوش و شبرنگ است و رویش دوباره سیاوش در انتهای داستان وی. سیاوشی که به ظاهر میمیرد، اما رشدی دیگر مییابد و شبرنگی که به زیستن ادامه میدهد. داوری آثارش را در دو سالن به نمایش گذاشته؛ چیدمانی که بههم ریختگی و آشفتگی نهچندان آگاهانهای را نشان میدهد. همانند شوریدگی که در اسطورهها وجود دارد و همانند فراز و نشیبهایی که در زندگی پیش میآید.
او در یک سالن وزن اصلی را بر دوش رستم قرار داده و زال و سهراب و سیاوش و اسفندیار را حول محور او میچرخاند. رستم حلقه اتصال این گروه، پسر یکی، پدر دیگری، دوست و پرورشدهنده یکی و قاتل دیگری است. داستان از همینجا آغاز میشود. سپس همه را با همزادهایشان درهم و گرهخورده نشان میدهد، اما در این ترکیب و همزیستی از آنها غولهایی میسازد. زال آنچنان با سیمرغ یکی میشود که تنش پوشیده از پرهای سیمرغ و چشمانش از آن پیرمرد مهربانی است خیره به مخاطب.
رستم نیمی رخش و نیمی انسان است؛ پهلوانی که به زور در قاب میگنجد، با اینحال آنقدر میماند تا در خاطرهها با لبی فروبسته و غروری غمگین ثبت شود. سهراب پسر نوجوانی که رگههایی از پدربزرگ و پدر را درون خود دارد، موهایی که در حال تبدیل شدن به پر هستند و پرهایی که بجای بازوبند رستم، روی بدنش رشد کردهاند. او نیز خیره به مخاطب مینگرد و در سکوتی کامل با دهانی که تنگ برهم بسته شده، گویا تنها پرسشی را مطرح میسازد که گاه خشم، گاه تفکر و گاه سکوت را در کنار غرورش هویدا میکند.
خشم از کشته شدن بیهودهاش، تفکر برای عیان نشدن هویتش و سکوت برای بر زبان نیاوردن گفتنیهای بیپایانش و سرمست از اندیشهای که در عنفوان نوجوانیش به بار نشسته است. سهراب روی برنمیگرداند. مستقیم خیره شده و مخاطب را در چالشی بزرگ آنقدر مینگرد تا شرمنده از نادانستهها و ناتواناییهایش، برجای ثابت بماند. سیاوشی که برای دومین بار به گونهای دیگر بروز میکند، آنقدر با شبرنگ یکی شده که جداکردنشان غیرممکن به نظر میرسد، شبرنگی که با او از پس گذشتن از آتش یکی شد و اکنون بعد از مرگ یکیشان، جوانههای گیاه و نهال خون سیاوشان از زمین میروید و برای سالها به زندگی ادامه میدهد. اسفندیاری که هیچگاه تاج شاهی را بر سر نمیگذارد، رویین تنی که همچون رستم هفتخوانی را به سلامت طی مینماید، اما با یاری سیمرغ، به دست رستم از پای درمیآید.
تنش در طبیعت گم میشود چرا که در آب مقدس شسته و رویین تن میشود. تنها بخش انسانیاش، چشمانش است که تنگ شده، تیزبینانه درون مخاطب را میکاود. آشفتگی ابتدایی در این سالن با فریدون آغاز میشود. پهلوانی از دورهای دیگر و بسیار قدیمیتر از رستم، که برای فرار از دست ضحاک، با شیر گاو برمایه بزرگ میشود و با گرز گاوسر به جنگ ضحاک میرود و حکومتی هزار ساله را برمیچیند و شهرنواز و ارنواز را آزاد میسازد تا نیروی حیات بر زمین جاری شود. اژدهاکشی که زمین را بین سه فرزند خود تقسیم میکند، نه انسان است و نه گاو، چهرهاش به مثال گاو تغییر کرده است، شاخ دارد و تنش نیز لکههایی همچون گاو برمایه که از شیرش تغذیه نمود. همان است که شبیه دیو هم میشود. دیوی پربرکت است، اما در خاموشی و نگاه خیره به ناکجاآبادی دستنایافتنی.
در سالن دیگر وزن اصلی بر روی ضحاک میچرخد، اگرچه که نیروهای خیر و نیکی همچون تهمورث و گردآفرید و رخش و برمایه در کنار سیمرغ فضایی مثبت را بهوجود آوردهاند و حتی دیو سفید که مهربانی در صورتش جریان دارد و نور از چشمان و بینی و دهانش به بیرون تراوش میکند، اما ابعاد و محل قرارگیری تابلوی ضحاک آنچنان مجزا عمل میکند که حتی سیمرغ با آن عظمتش که آسمان را آنچنان میپوشاند که هویتش در عین دیدارش مخفی میماند هم نمیتواند بر جایگاه ضحاک بتازد. آشفتگی در این سالن بیش از سالن دیگر مخاطب را درگیر میسازد.
فرمانروایی ضحاک با شاخی ثبت میشود به شکل کنگ دزهوخت؛ خانه پاک (بیتالمقدس) که بر بالای سر دیوی روییده که کشتار جوانان و انحلال نسل آینده را یدک میکشد و به اسارت گرفتن دو دختر جمشید شهرنواز و ارنواز که نشان برکت و آبادانی را در معنای زندگی خود همراه دارند. در کنار این مجموعه، تهمورث که هیبتی بسیار انسانی دارد و واسطه آموزش خط از دیوان به انسان بود. آشتیدهنده انسان و موجودی که بهنظر شر میرسد، اما در خود علومی به یادماندنی دارد. چنین است که میتوانست بالاتر از انسان قرار گیرد، اما در بیشتر موارد به جنگ با او میپردازد. در نهایت گردآفرید تنها زن قهرمان مجموعه که هیچ نشانی از زن بودن را از خود بروز نمیدهد و برای پیروزی، همچون رستم، با سخنان هوشمندانه خود با توسل به حیله از چنگ رقیب میگریزد. میگویند برای رزم، لباس مردان به تن کرد. گویا برای مقابله باید یکی از خودشان شد، شبیه دیگری و در این تغییر هیبت، بیش از مرد بودن، هیولا میشود. تنها چشمانش که به مخاطب مینگرد نشانی از آدمی دارد. به تمام آمیختهای از گیاه و انسان و حیوان تا ترس بر سهراب بیاندازند.
اگرچه سهراب نوجوان را باکی از این انسانـهیولا نباشد، اما سرانجام مسحور همین آمیختگی، به دشمن امان میدهد. بدین ترتیب نسیم داوری به رابطه تقابل بین اسطوره و جامعه پی برده است و در هر اثر خود، از راز بخشی از این تقابل پرده برمیدارد. وی در هر مجموعه با تصاویر خود، مطالعه و تحقیق کامل را به نمایش میگذارد. بیگدار دست به قلم نمیبرد. برای هر خطش، مطالعاتش را ضمیمه میسازد، بیآنکه آنها را به همان صورت به نمایش درآورد.
او تحقیق میکند، ذهنش را به تکاپو وامیدارد و سپس رنگ و قلم را برای بیان ذهنیت خود به کمک میگیرد و در نهایت اثری که میآفریند، شکل جدیدی از اسطورهای میشود که بار مفهومی فراوانی را بر دوش میکشد. چنین است که هر تصویرش نیاز به خوانشی دقیق میطلبد. هر اثرش، کتابی میشود که باید خواند تا به دور از زیبایی ظاهری، مفهوم و قضاوت درستی از آن را درک نمود. او کتاب نمینویسد، اما کتابها در آثارش عیان میشوند. با کلمات کار نمیکند، اما کلمات نهفتهاش، ذهن مخاطبش را درگیر میسازد. داوری هنرمندی است که در نمایشگاههای پیش از این نیز، این تواناییهای خود را بروز داده است.
او داستانها و روایات را با بازخوانی خود، به گونهای دیگر به تصویر میکشد و شک را به دل مخاطبش راه میدهد. دوگانگی اسطوره و داستان را بهرخ میکشد. به همین دلیل است که رخش او، نه آن رخش است و برمایه او، نه آن برمایه شاهنامه. شبرنگ و رخش و برمایه، اسب و گاو کوتاهقد عروسک مانندی میشوند که بیش از جنگآور بودن و شجاعت، هیکلی فربه و کمتحرک را نمایش میدهند. در شکلی دیگرگونه از آنچه در شاهنامه میآید، در همان هیبت حیوانی خویش، ولی همینها وقتی با انسان پیوند مییابند، تغییر شکل هر دو صورت میگیرد؛ نفوذ یکی در دیگری. نیمی انسان، نیمی حیوان و موجودی که رخ مینماید، دیوی است که توامان هر دو رفتار خوب و بد را دارد و در حال شناخت انسان و تکاپو برای آدم شدن پیش میرود. زال و رستم و اسفندیار دیو میشوند و سهراب نیمی انسان، نیمی دیو، پرسشگر و شماتتکننده به مخاطب مینگرد. گردآفرید چهرهاش را در نقاب دیو پنهان میکند، ارنواز و شهرنواز، با بافتهای ابریشمین، در هیبت انسانیشان، هر لحظه فروپاشیدگی خویش را نظاره میکنند و سیمرغ هیچ وقت رخ نمینماید تا همچنان در پردهای از ابهام ذهن بشر را درگیر سازد.
حیوانـانسان، انسانـدیو نسیم داوری همگی تنها نیمتنهها و سرهایی هستند که تغییرات باید از آغاز در آنها اتفاق افتد که بدن در گرو سر و تفکر خواهد بود. هنرمند اما در انتها دوبار به اسطوره سیاوش اشاره میکند، میداند که سیاوش زاده میشود و هر بار رشد دوباره مییابد و امید را در دلها برای همیشه زنده نگاه میدارد. پس در ابتدای ورود و انتهای خروج مخاطب، او را با سیاوش روبهرو میسازد و شبرنگ را درگیر خود و با خود و سیاهی شبانهاش سه بعدی و قابل لمس مینماید.
بام گردی
دبیر: محمد شمس
نویسنده: سیما افتخاری راد