نمایش شفافیت، استعارهی اشیا و معنا
دربارهی پروژه «نمایش شفافیت» میترا سلطانی در پلتفرم سه
امید قجریان
گفت: معرفت عبارت است از دیدنِ اشیا و هلاک همه در معنی.
حسینِ منصور (حلاج)
بیرون کشیدن دلالتی از سنگ به همان دشواریِ تراشیدن و بیرون آوردنِ شمایلی از درونِ این مادهی سخت است؛ چرا که سنگ نشانهی استواری و ماندگاری در مراودات فرهنگها و نمادی از جادوانگی و اقتدار است؛ سنگ نماد وزن، پابرجایی، نامیرایی و حضورِ متراکم در هستی است؛ غایتِ بودن و ماندنِ در جهان و برسازندهی معنای استحکام و تداوم. امری به غایت حاضر، که میل به جادوانگی انسان از پسِ گذشتنِ هستی را در نمادِ پس از مرگش میسازد. سنگ گور دلالتی بر این میل تاریخی است؛ نشانی بر جای مانده از تن که دچارِ نیستی در مُغاک خاک و زوال میگردد.
سنگ اما جهانی خاموش دارد که واجدِ آشکارگی پنهان و به همان مَرتبت دشوار در خود است و بیدلیل هم نیست که بیرون کشیدنِ وجهی معنایی از دلِ سنگ، نشان از گلاویزی با زمانِ مهر شده در آن دارد؛ امری به غایت پنهان که تا محدودهای ناممکن پیش میرود؛ وضعیتی دشوار که همزمان مفهومی غیر ممکن و دست نیافتی را تَحکُّم میکند.
پروژهی “نمایش شفافیت” میترا سلطانی در موقعیتی همطرازِ همهی سختی سنگ، به دنبال بیرون کشیدن مفهومی از دل سنگ است که تنها تجربهی زیسته و گفتوگوی مداوم او با آن، این آشکارگی را در رهیافتِ روندی که به پیش برده، به سرانجام میرساند و در نهایت این سنگ است که همچنان او را دچارِ خویش کرده است؛ وجوه موثرِ شیفتگی بر شیی که زمانی به درازنای تاریخ در خود مَمهُور کرده است و اکنون در آستانهی برآمدنِ معنا قرار میگیرد.
او همچون زائری است که به دنبال معبدی فاقدِ نشانه میگردد. معبدی در ناکجا، اما حاضر و ناظر در همه جا و غایب و فروپاشیده در زمان و تنها مسیر و راه زیارت است که مناسک متعلق به زائرانگی را صورتبندی میکند و او را در نهایت تبدیل به “زائر سنگها” میکند. سنگِ کوهها، دشتها و شهرها موقعیتی از این صِیرورت و شدن را میسازد و از پس آن، فراخوانی معنا صورت میپذیرد؛ سنگهایی که نماد پایداری، تداوم و به دنبال آن، در رهیافتی “در-زمانی”، به نشانهای از تاریخ لاینفکِ اقتدار و صُلب بودنِ قدرت تبدیل میشوند. سنگ در ترازوی تاریخ، وزنه و نشانهی اقتدار و در گردش “هم-زمانی” و با رهیافتی امروزی، نشان قدرتِ پایدار مردانه میگردد؛ در اینجا سنگ نشانهای از امتدادِ امری رسوب کرده در معنای اقتدار میشود؛ نشانه¬ای حاضر و ناظر بر این امتدادِ قدرت که تثبیت شده است.
البته گفتوگو و کششِ هنرمند با سنگ، وجهی سرزمینی در نسبت با زیست بومش هم دارد؛ جایی که زیسته و بنا به قولِ خودش، هر آنچه در پیرامونش از سنگ و کوه، نشانهای بر بازنمایی امری معنایی دارد و هیچ چیزی فاقد دلالت باقی نمیماند. سنگهای دلالتگر او را تعقیب کردهاند و در زندگی امروز هم با او هم داستان شدهاند؛ سنگها رفتاری دوگانه میسازند، هم چون فرهنگ و آیین، دوسویهاند؛ هم مقتدر، مستحکم، سخت و نمادی از اقتدارِ مسلطند و هم رازوَرز، زماندار و دلکش هستند؛ همچون فرهنگ این دیار، شیشه و گوهری در درون خود دارند.
در پروژهی هنرمند، روزنامه و خبر نشانهای از گذران ایام است.
روزنامه و سنگ در محدودهای بدیهی و هر روزه در مقابل دیدگان رهگذران حضور دارند؛ سنگهای روزنامه، وزنهای برای جلوگیری از جابهجایی آنها است و در رهیافت نشانهای، همان حضورِ دلهرهآورِ زمان را دلالت میکنند. آنها سنگهای ثابتی هستند که “روز- نامه”ها را به معنای گذر ایام نگهداشتهاند و در کنارِ آن، تلنبارِ خبرهای مختلف است که در مرورِ ایام به فراموشی سپرده میشوند؛ اما سنگ، بدون تغییر در جای خود استوار ایستاده است.
تاریخِ متغییر روزنامهها، وجهی از روزشمارِ گذر ایام و معنای زوال را در خود میپیچد. روزنامهها در غیابِ نشانهای دلالتی است بر”تن”؛ تنی که معنای زوال را در روزشمارِ زیست خود تجربه میکند، اما همزمان لابهلای متن، تنِ به انقیاد گرفته شده توسط قدرت را هم باز نشان گذاری میکند؛ به این ترتیب سنگها، چهرهها و تصاویرِ صفحات اول روزنامه را میپوشانند و روی تصویرِ بدنهایی قرار میگیرند که آنها را در زیر وزنِ پوشانندهی خود، دچار تفاوت مضمون میکند و سرانجام دلالتی دیگر از آن صورتبندی میشود.
سنگها هم جا هستند هم چون بتوارهای که حمل میشوند و دیگر نیاز به معبد ندارند، پراکندهاند و تنها باید رویت شوند. هنرمند تلاش میکند این رویتپذیری را صورت دهد؛ او گذران ایام، حجم اخبار و درد و رنج انسانها را، که در خبرهای روزنامهای منتشر شدهاند، در کنارِ عکسها و تصاویر، با نشانهای از سنگ همراه میکند و به این ترتیب سنگهایش مانندِ بتوارهای (فِتیش) همه جا حضور دارند؛ آنها هستند و او را فرا میخوانند و رها نمیکنند.
بنابراین سنگها به محدودهای از دلالت مضمونی نزدیک میشوند که از این مرحله به بعد آن را همراهِ خود کرده و پیوندی دامنهدار با شیئیت سنگ در پهنهای “در-زمانی” صورتبندی میگردد؛ یعنی حضور مداومِ این ماده در فرایندِ تاریخی و همچنین روایتهایی حاضر و متعلق به عصر هنرمند یا به عبارتی رویکردی “هم-زمانی”. بر اساس این موقعیت، رهیافتی استعاری در کنارِ مفاهیمِ امروزی بازتولید میشود.
سنگ شدن همچنین در فرهنگ ایرانی نمادی از طلسم است؛ جایی که همه چیز به در بسته میخورد، مسیری که مسدود است و مرحلهای که او این انسداد را با قدرت فائقهی رسوب شده پیوند میزند و این فرآیند را در بخشی از پیشینهی این سرزمین جستوجو میکند. سنگ، نمادی از طلسم جادویی قدرت است، که هیچ گونه انعطافی را نمیپذیرد و بر پابرجایی خود اصرار میورزد؛ وضعیتی از روح تاریخیِ اقتدار که از گذشتهی دور امتداد دارد و زمانی تا مرزهای غیر قابل بازگشت پیش میرود. در ویدیویِ سنگ و روزنامه، متلاشی شدن آن، گویی وجهی دردناک از متلاشی شدنِ روزشمارِ زندگی است که به پیش میرود؛ استعارهای از تنهایی که در هستی و هیمنهی مقتدرانه تسلط بر جان و تن، متلاشی میشوند؛ یادآورِ رباعیهای خیام که حسرتِ وجود را در مغاکِ عَدم جستوجو میکند که اکنون نیز به یغما رفته است:
از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو
و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگر در کالبدی کشند خاکِ من و تو
اما نکتهی مهمی در این پروژه رخ میدهد، آن رابطهی دو سویه با سنگ است؛ جایی که سنگها دچارِ ملاطفت و گفتوگوی زنانه میشوند، بر تنشان چیزی بافته یا دوخته میشود و حتی روزنامهها از این وجه زنانه بینصیب نیستند و همچون قبایی، آیینه دوزی شده و بر تن آن مینشینند که به مفهومی زنانه در آرام کردن رنج زیستن دلالت میکند.
سرانجام حضورِ گیسوان زنانه است که با سنگ دچارِ معناسازی استعاری تامل برانگیزی میگردد؛ گیسوانی که غیابِ دلکشی از حضورِ زنانه شده و در جایی متعلق به شیرین میشوند؛ زنی که منظومههای بلندی از عشق و زنانگی را نزد شاعرانِ فارسی زبان و بهویژه نظامی گنجوی به خود اختصاص داده است. او که گرفتارِ عشق و اقتدار است، دل دادهای پرشور دارد که حاضر است سنگهای کوه را بتراشد تا دوباره شیرین را بازیابد؛ در بازی “نشانهای- تاریخیِ” غریبی، فرهادِ سنگتراش، نمادِ نافرجامی عشقی میشود که تنها به یادگارِ کوشش او بر سنگها حک شده است و زیبایی ادبیات فارسی آن را به نظم کشیده است.
سنگها به موهایی بسته شدهاند؛ همانگونه که روزنامهها هم با دستهای از مو بستهبندی شدهاند. گویی این جادوی طلسم شدهی اقتدار، کورسوی امیدی با خود دارد و راه حلِ رمزگونهای را پیش میکشد؛ در اینجا موقعیتی شاعرانه از نسبتِ گیسو، سنگ و روزنگارِ زیست اکنونِ در کنار یکدیگر پیوند میخورند و کنار هم مینشیند تا استعارهی زبان خیالانگیزِ فارسی در “نمایشِ شفافیت” تکمیل گردد.
در بازماندهی فرهنگِ مادرتباری کهن این دیار و در جنگو خونریزیها که در سیطرهی اقتدار مردانه قرار دارد و در اوج گرفتاری و سوگواری، زنان و گیسوانِ بریده آنان نشان داغ از دست رفتنِ عزیزانِشان است؛ گیسوانِ بریده، استعارهای از اندوه بیکرانِ نزاع است که قدرت فائقهی مردانه پیش کشیده است؛ در انتهای این دهشت، در معرض دید قرار دادنِ گیسوانِ بریدهی زنان توسطِ زنی سالمند، حکیم و مورد احترام، به نوعی فراخوانِ فرجامخواهی این خونریزی است؛ در اینجا ناخودآگاه هنرمند استعارهای از همان آیین فراموش شده را حاضر میکند و در نسبتِ پابرجایی غیرمنعطفِ قدرت، که در اینجا با سنگ تعریف میشود، با نشانهای که همان گیسوی جداشدهی زنانه است، همزمان غیابِ استعاری شیرین اسطورهای را هم باز نشان گذاری میکند؛ گیسویی که گواهِ انباشتِ سوگواری و وجهی هشدارگونه در صَلبیت قدرت را هم در خود دارد. او در این پروژه با بهرهگیری از فضای گالری و کمدها و گنجهها، به مخاطب امکان میدهد که کلید این طلسم سنگ شده را جستوجو کند و درنهایت به این پاسخ برسد که عصری نو در نسبتِ با اقتدار آغاز شده است و آن، حضورِ زنانِ این سرزمین در پهنهی اجتماعی است که قدرت را به چالش میکشند؛ یادآورِ این شعر از خمسه نظامی گنجوی در منظومهی بلند خسرو و شیرین:
اگر بر در گشادن نیستم دست توانم بر تو از گیسو رَسن بست
#بام_گردی
دبیر: محمد شمس
نویسنده: امید قجریان
تصاویر:
برای ورود به صفحه پینترستِ پشت بام به این لینک مراجعه کنید.
برای خرید نسخه کاغذی پشت بام به این لینک مراجعه کنید.