سرگرمی تازهاش بود سر میگرداند به هر نقطه نا-دلخواه جهان که در امتداد سیگار به آتشش بکشد یک شب قلاده شیر فلکه را گشود برابر آینه ایستاد و خیره در نقطههای کور زندگیاش آخرین نخ سیگار را به پارهآتشی دوخت کف بزنید این پایان سیرک بود!
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
از پیچ و تاب زنی غارنشین تا پیچ و تابهای سیگار نیمه روشن کنار تخت از اولین هوس راوی هزار مرگ و تولدم از اولین فریب تا آخرین ایمان از بیخ گوش هزار پیامبر رد شدم از عشق بازی آخرین دایناسور تا جفتگیری زنی در کتاب روی میز از خودت تا ورق زدن خاکهای گور دخترت راوی هزار مرگ و تولدم تو میدانی «آدم» فقط سه حرف بود که در هیچ انسانی حلول نکرد با این همه مرگ و تولد در کولهام هیچ پیغامی از خدا برایتان ندارم
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
روز بیرون از زمان بیرون از حرکت برگها ابرهای گذرا سایههای خزنده بر اشیا
روز چسبناک و رخوتآلود بیگانه با نامها تکه تکه تاریکیهای جامانده از شبهای پیاپی پناه میدهد به چند شاعر بیقرار چند زندانی خسته چند بیخانمان پناه میدهد به روزها و شبهای هنوز نیامده به فراموشی
ماهیگیرها بچهها را از دریا میگیرند ماه را نان را شبی را که به قلابشان گیر کرده اما در سبدشان جا نمیشود
ماهیگیرها صداها را از دریا میگیرند فریاد درهم پیچیده را چند حلقوم ورمکرده را برمیگردانند به دریا لنگهکفش سیاه و آخرین وداع را
ماهیگیرها بچهها را از دریا میگیرند قلب شکافته پدرانشان را درخشش نور را بر آب پنجره خانههایی را که زمانی اجاقی در آنها روشن بوده
ماه غروب میکند سبدی به گل مینشیند از سنگینی رهایش میکنند بر ماسهها و میروند پشت به امواجی که مرز را جابهجا میکنند
به پیشنهاد آناهیتا رضایی
داستان کوتاه هفته
تپههای مثل فیلهای سفید
تپههای آنطرفِ دره رود اِبرو دراز و سفید بودند. این طرف نه سایهای بود و نه درختی و ایستگاه قطار میان دو خط آهن زیر آفتاب بود. کنار ایستگاه سایه گرم و باریک ساختمان افتاده بود و پردهای از رشتههای مهره خیزران جلو در باز میخانه آویزان کرده بودند تا مگسها داخل نشوند. مرد آمریکایی و دختری که با او بود سر میزی توی سایه بیرون ساختمان نشسته بودند. هوا خیلی گرم بود و قطار سریعالسیر چهل دقیقه دیگر از بارسلون میرسید. دو دقیقه در این ایستگاه نگه میداشت و به مادرید میرفت. دختر پرسید «چی بخوریم؟» کلاهش را برداشته بود و روی میز گذاشته بود. مرد گفت «حسابی گرمه.» «آبجو بخوریم.» مرد سرش را کرد توی پرده و گفت «دوس سِروِزاس.¹» زنی از توی درگاهی پرسید «بزرگ؟» «آره. دو تا بزرگ.» زن دو لیوان آبجو و دو زیرلیوانی نمدی آورد. زیرلیوانی.های نمدی و لیوان های آبجو را روی میز گذاشت و به مرد و دختر نگاه کرد. دختر داشت به خط تپهها نگاه میکرد. تپهها زیر آفتاب سفید بودند و زمین قهوهای رنگ و خشک بود. دختر گفت «مثل فیلهای سفیدن.» مرد آبجوش را نوشید، «من که تا حالا فیل سفید ندیدهم.» «نه کجا میتونستی ببینی؟» مرد گفت «شاید هم به جایی میدیدم. همینقدر که تو میگی کجا میتونستی ببینی که دلیل نمیشه.» دختر به پرده مهرهاظی نگاه کرد. گفت «یه» چیزی با رنگ روش نوشته. چی نوشته؟ «اَنیس دِل تورو. یه جور مشروبه.» «چهطوره بخوریم؟» مرد توی پرده صدا زد «ببین.» زن از توی میخانه بیرون آمد. «چهار رئال میشه.» «دو تا َنیس دل تورو میخواستیم.» «با آب؟» «با آب میخوری؟» دختر گفت «نمیدونم با آب خوب میشه؟» «بد نمیشه.» زن پرسید «با آب میخورین؟» «بله، با آب.» دختر لیوانش را روی میز گذاشت و گفت «مزه شیرین بیان میده.» «همهچی همینجوره.» دختر گفت «آره همهچی مزه شیرین بیان میده. مخصوصاً همهچیزهایی که آدم مدتها آرزوشو داشته مثل اَبسینت².» «اه، بس کن دیگه.» دختر گفت «تو شروع کردی. من که داشتم کیف میکردم. برای خودم خوش بودم.» «خب پس بذار خوش باشیم.» «باشه. من که داشتم سعی خودمو میکردم. گفتم این کوهها مثل فیلهای سفیدن. این قشنگ نبود؟» «چرا، قشنگ بود.» «میخواستم از این مشروب تازه بخورم: کار ما همهش همینه دیگه_هی چیزها رو نگاه کنیم، هی مشروبهای تازه بخوریم، نیست؟» «آره، خیال میکنم.» دختر به طرف تپه ها نگاه کرد. گفت «خیلی تپههای خوشگلین. راستش مثل فیلهای سفید هم نیستن. منظورم فقط رنگ پوستشون بود لای برگ درختها.» «یه لیوان دیگه بخوریم؟» «بخوریم.» باد گرم پرده مهرهای را به میز زد. مرد گفت «آبجوش خنک و خوبه.» دختر گفت «عالیه.» مرد گفت «جیگ، راستش عمل خیلی سادهایه. اصلاً اسمش رو عمل نمیشه گذاشت.» دختر به زمین نگاه کرد که پایههای میز روش بودند. «من میدونم تو سخت نمیگیری، جیگ. واقعاً هیچکاری نداره. فقط برای اینه که یه ذره هوا وارد بشه.» دختر چیزی نگفت. «من خودم بات میآم تمام مدت هم پهلوت میمونم. فقط یه ذره هوا وارد میکنن، بعدش دیگه همهچیز کاملاً طبیعیه.» «اون وقت بعدش چی کار میکنیم؟» «بعدش دیگه خوب و خوشیم مثل همون اول.» «از کجا میدونی؟» فقط اینه که ما رو نگران کرده. فقط اینه که باعث ناراحتی ما شده.» دختر به پرده مهره.ای نگاه کرد، دستش را دراز کرد و دو تا از رشتههای مهره را گرفت. «پس خیال میکنی بعدش دیگه خوب و خوش میشیم؟» «من میدونم که میشیم تو نباید بترسی. من خیلی ها رو میشناسم که این کار رو کردهن.» دختر گفت «من هم میشناسم. بعدش هم همهشون خیلی خوش بودهن.» مرد گفت «خب اگه نمیخوای بکنی، مجبور نیستی بکنی. اگه تو خودت نخوای من مجبورت نمیکنم. ولی میدونم کار خیلی سادهایه.» «تو واقعاً می خوای؟» «به نظر من بهترین کاریه که میشه کرد. ولی اگه تو خودت واقعاً نمیخوای، من هم نمیخوام بکنی.» «ولی اگه بکنم تو خوشحال میشی، همهچی میشه مثل اول، تو هم دیگه منو دوست داری.» «من حالاش هم تو رو دوست دارم. خودت میدونی تو رو دوست دارم.» «میدونم. ولی اگه این کار رو بکنم، باز اگه گفتم بعضی چیزها مثل فیلهای سفید میمونن خیلی هم خوبه، تو هم خوشت میآد؟» «خیلی هم خوشم میآد، الان هم خوشم میآد، فقط فکرشو نمیتونم بکنم. خودت میدونی وقتی نگرانم چهجوری میشم.» «اگه بکنم دیگه هیچ نگران نمیشی؟» «نگران این قضیه نیستم، چون کار خیلی سادهایه.» «پس میکنم چون به خودم اهمیت نمیدم.» «منظورت چیه؟» «به خودم اهمیت نمیدم. ولى من به تو اهمیت میدم.» «اوه، آره. ولی من به خودم اهمیت نمیدم. من این کار رو میکنم، بعدش هم دیگه همهچی خوب میشه.» «اگه این جور احساس میکنی، من نمی،خوام این کار رو بکنی.» دختر پا شد و تا آخر ایستگاه رفت. آنطرف دیگر چند کشتزار غله بود و ردیف درختهای کنار رود اِبرو. آن دور، پشت رودخانه، کوهها بودند. سایه ابری روی کشتزار غله حرکت میکرد و دختر رود را از لای درختها میدید. دختر گفت «همه اینها رو میتونستیم داشته باشیم.» «میتونستیم همهچی داشته باشیم، ولی هر روز بیشتر غیر ممکنش میکنیم.» «چی گفتی؟» «گفتم میتونستیم همهچی داشته باشیم.» «میتونیم همه چی داشته باشیم.» «نه، نمیتونیم.» «میتونیم تمام دنیا رو داشته باشیم.» «نه، نمیتونیم.» «میتونیم همه جا بریم.» «نه، نمیتونیم دیگه مال ما نیست.» «مال ماست.» «نه نیست. وقتی هم ازت گرفتن، دیگه پسش نمیدن.» «ولی چیزی رو از ما نگرفتهن.» «حالا میبینیم.» مرد گفت «برگرد بیا تو سایه! تو نباید تو این حال باشی.» دختر گفت «من تو هیچ حالی نیستم. من فقط میدونم.» «من که نمیخوام به کاری بکنی که خودت نمیخوای بکنی…» دختر گفت «…. یا این که برام خوب نیست. میدونم. میشه یه آبجو دیگه بخوریم؟» «میخوریم. ولی تو باید متوجه باشی…» دختر گفت «متوجه هستم. میشه دیگه حرف نزنیم؟» سر میز نشستند و دختر به تپههای طرف خشک دره نگاه کرد و مرد به دختر و به میز نگاه کرد. مرد گفت «تو باید متوجه باشی که اگه خودت نخوای این کار رو بکنی من نمیخوام. اگه برای تو مهمه، من کاملاً حاضرم تا آخرش هم پاش وایسم.» «برای تو هیچ مهم نیست؟ ما میتونستیم با هم بسازیم.» «خیلی هم مهمه. ولی من غیر از تو هیشکی رو نمیخوام. من هیشکی دیگه رو نمیخوام. ضمناً میدونم این کار خیلی سادهس.» «آره میدونی کار خیلی سادهایه.» «تو هر چی میخوای بگو، ولی من میدونم.» «حالا یه کاری برای من میکنی؟» «من هر کاری بگی برای تو میکنم.» ممكنه لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً لطفاً دیگه حرف نزنی؟» مرد چیزی نگفت، فقط به چمدانهای کنار دیوار ایستگاه نگاه کرد. برچسبهای همۀ هتلهایی که شبهایی را در آنها گذرانده بودند روی چمدانها بود. مرد گفت «ولی من نمیخوام تو این کار رو بکنی. من اصلاً برام مهم نیست.» دختر گفت «الان جیغ میکشم.» زن از لای پرده با دو لیوان آبجو بیرون آمد و لیوانها را روی زیرلیوانیهای نمدی خیس گذاشت. گفت «قطار پنج دقیقه دیگه میرسه.» دختر پرسید «میگه چی؟» «میگه قطار پنج دقیقه دیگه میرسه.» دختر برای تشکر لبخند گرمی به زن زد. مرد گفت «بهتره چمدونها رو ببرم اونور ایستگاه.» دختر به او لبخند زد. «خیله خب. بعدش برگرد آبجومون رو تموم کنیم.» مرد دو چمدان سنگین را برداشت و ایستگاه را دور زد و آنها را به کنار خط دیگر برد. ته خط را نگاه کرد، ولی اثری از قطار ندید. برگشت از توی سالن میخانه گذشت، آنجا آدمها در انتظار قطار داشتند مینوشیدند. مرد جلو بار یک لیوان اَنیس نوشید و به آدمها نگاه کرد. همه معقول منتظر قطار بودند. بعد از لای پرده مهرهای بیرون رفت. دختر، که پشت میز نشسته بود، به او لبخند زد. مرد گفت «حالت بهتر شد؟» دختر گفت «حالم خوبه. چیزیم نیست. حالم خوبه.» ¹ به اسپانیایی، «دو تا آبجو» ² نوعی مشروب که افسطین و انیسون دارد
به پیشنهاد کسری کبیری
پیشنهاد داستان کوتاه خرپشته
کتاب هفته
نام کتاب: تو این فکرم که تمومش کنم نویسنده: ایان رید ترجمه: کوروش سلیم زاده نشر چشمه
در مورد کتاب: چارلی کافمن که فیلمی اقتباسی از این رمان ساخته است در مورد آن جایی گفته : سفر تفریحی کابوسواری که از خلال ذهن شکنندهی دو جوان عاشق با هوشمندی و پیچشی در انتها روایت میشود. خوراک خودم است. کتاب را در دست بگیرید، و یک بعد از ظهر خود را از جهان واقعی جدا شوید.
از متن کتاب: این موضوع بدجوری نگرانم کرده. شاید باید از همان ابتدا حدس میزدم که رابطهمان چه پایانی خواهد داشت. شاید پایانش از همان ابتدا مشخص شده بود
پادکست رادیو نیست؛ روایت مکانهای خاموش یک شهر متشکل از مجموعه مکانهاییست که در پس ظاهر سنگی خود زیستهای گوناگونی در آنها جریان داشته یا دارد. زندگیهایی که در طول زمان، خاطرات و روایاتی را میسازند و بدل به بخشی بزرگ از هویت و خاطرهی جمعی شهر و ما میشوند. «رادیو نیست» روایت مکانهاییست که نقش مؤثری در زمانهی خود داشته و در حال حاضر یا نیستند یا اگر هستند تغییر کاربری و نقش دادهاند. روایت مکانهایی خاموش که در عین خاموشی هزار داستان در خود دارند
” دایی من ” ساخته کارگردان خوش قریحه و گزیده کار فرانسوی ” ژاک تاتی ” است . فیلم ضیافتی است از رنگ و فرم . داستانی در نهایت سادگی و صمیمیت . ” تاتی ” در این فیلم مظاهر دنیای مدرن را به کودکانه ترین شکل ممکن نقد میکند و به سخره میگیرد . فرم ها و رنگهای فیلم همچون داستانش در نهایت خلوص و درخشندگی قرار دارند و ” ژاک تاتی ” هارمونی چشم نوازی از همنشینی رنگها و فرم های خالص پیش روی ما قرار می دهد. طنز ناب و دن کیشوتی تاتی به سراغ مظاهر مصرف گرایی فرانسه بعد از جنگ می رود و با اغراق در نمایش شیفتگی فرانسویان به معماری و دکورهای داخلی، فرهنگ اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم در جامعه فرانسه را هجو می کند. نزدیک شدن تاتی به سنت کمدی های دوران صامت، که در فیلم به ندرت دیالوگی شنیده می شود و تنها صداهایی محیطی از اصوات گذرا از مشاجره مردم در خیابان و بین همسایه ها و تکه پرانی در گفتگوهای روزمره از آن به گوش می رسد بر قدرت کمدی های او می افزاید. بهره گیری خلاقانه تاتی ازصوت ، الهام بخش نوآوری ها و ارجاع های بسیار در دوران موج نوی سینمای فرانسه گردید.
” دایی من ” از معدود فیلم ها و شاید تنها فیلم کمدی است که برنده کن و اسکار شده است، افتخار منحصر به فردی که نصیب فیلم و کارگردان ظریف و نکته پرداز آن گردید.
آثار رویا مزروعی با بیان ارتباط بین فیگور انسان و طبیعت خلق شده است.اجرای اثار با متریال رنگ و روغن و استفاده قالب از رنگ سرد است،چه در طبیعت و چه در اجرای فیگورها، و ویژگی دیگر این که در اثار به جزییات بسیار اهمیت داده شده و به همه چیز با وسواس پرداخته شده ، که باید خیلی دقت کرد تا قسمت های از کار رادید که با زیرسازی رها شده. قدرت اجرای اثار هاکی از این است که هنرمند واقعا نقاشی کارکرده.و این قدرت اجرا در خدمت فکر هنرمند به خوبی به کار گرفته شده. که اینمیتواند در بین هنرمندان نسل جدید که گاها فقط ایده محور هستند و اجرای خام روی دیوار گالری میبرند نقطه قوتی باشد. هنرمند از سه عنصر اصلی در کارهایش استفاده کرده درختان و گیاهان، آب، و فیگور انسان ،که در انتخاب فیگور انسان توجه بسیاری به فیگور زن دارد، زن ها و دختران جوانی که در میان آبها اغلب گیر کرده اند.ویا سرخوشانه در میان انبوه گل ها و گیاهان قرار گرفته اند،که یک فضای شاعرانه و دراماتیکی را ایجاد کرده . شما میتوانید به زیبایی طبیت بنگرید اما همزمان حس ناخوشایندی هم دریافت میکنید که میتواند سرچشمه گرفته از دریافت های زیست هنرمند بوده باشد. رویا مزروعی دلیل استفاده از طبیعت را تجربه ارتباط خود و طبیعت بیان میکند و عنصر آب از نگاه او فاصله است ، و تعریف خودش را نسبت به آب دارد. هنرمند آب را یک عنصر ایجاد کننده فاصله میبیند، در عصر حاضر و مسله مهاجرت ، که اکثر مهاجرت ها با گذر از آب ها اتفاق می افتد ، دیگر آب روشنی نیست و آب جامه سیاه تری را برتن میکند، اینجا اب دیگرمایه حیات نیست بلکه فاصله می اندازد، غرق میکند و از بین می برد… دختران و زنان در بند اب و یا طبیعت دو رویکرد منفی و مثبت را ایجاد کرده که روی کرد مثبت ، برخورد گذشته هنرمند با طبیعت هست. اما روی کرد منفی میتواند دریافت های زیست هنرمند از عصر حاضر باشد. که استعاره هایی است بر همه عیان است. شرایط حاضر ناخود اگاه یا خود اگاه هنرمند را به یک هنرمند فمنیسم تبدیل کرده ، که البته تعریف فمنیسم در جغرافیایی هنرمند متفاوت هست ، ای ن تعریف صحبت از حداقل هاست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محل نمایش: @vistaart هنرمند: @royamazruei ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Instagram: @neveshtart Website: www.neveshtart.com ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #نوشتآرت #رویا_مزروعی #گالری_ویستا #neveshtart #zeeban