گالری گردی 15 دی

308
این تصویر دارای صفت خالی alt است؛ نام پروندهٔ آن image.png است
گالری گردی (15 تا 22 دی) با خرپشته

به پیشنهاد محمد شمس نویسنده و طراح همزمان با گالری گردی به قطعه «پرواز» از آلبوم «شهر خاموش» اثر «کیهان کلهر» گوش دهید.

«پرواز»

گالری گردی در این هفته

گالری گردی در تهران

نمایشگاه انفرادی مهناز پسیخانی، 15 تا 25 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی آرمان یعقوب پور، 15 تا 24 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی رضا میکائیل زاده، 15 تا 25 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی اشلینگ ساره حق‌شناس، 15 تا 26 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی هادی روشن‌ضمیر، 15 تا 25 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نقاشی میلاد مسیح، 15 تا 27 دی ماه 1402

نمایشگاه گروهی، 15 تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه گروهی، 15 تا 29 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی پرژام پارسی، 15 تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی عاطفه مهرورز، 15 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی مریم گودرزی، 15 تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی امید بازماندگان، 15دی تا 2 بهمن ماه 1402

نمایشگاه انفرادی فرناز ذاکر، 15دی تا 2 بهمن ماه 1402

نمایشگاه انفرادی الهام گوهران پور، 15تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی فرامرز خانی، 15تا 25 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی محمدرضا خلیلی، 15تا 29 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی ابراهیم اکبری گرز، 15تا 25 دی ماه 1402

نمایشگاه گروهی، 15تا 19 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی حدیث باقری، 15تا 19 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی ملیکا شفاهی، 15تا 6 اسفند ماه 1402

نمایشگاه انفرادی زهرا رضادوست، 15تا 3 بهمن ماه 1402

نمایشگاه مجسمه‌های محمدحسین عماد، 15دی تا 13بهمن ماه 1402

نمایشگاه انفرادی محسن توانگر، 14 و 15 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نقاشی مهسا شمشیان، 15 تا 26 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی بابک امجد، 15 تا 21 دی ماه 1402

نمایشگاه آنلاین

نمایشگاه آنلاین عکس شایان حاجی نجف، 8 تا 13 دی ماه 1402

نمایشگاه آنلاین نقاشی شایان نینا جوادی قانع، 15 تا 20 دی ماه 1402

گالری گردی در شیراز

نمایشگاه گروهی، گردآوری: مجید بازایی، 15 تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه گروهی، گردآوری: امیر دلشاد، 15 تا 21 دی ماه 1402

گالری گردی در اصفهان

نمایشگاه انفرادی آثار مجسمه احسان حاجی آقا معمار، 15 تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه گروهی آسیه شمس و راحله رضوی، 15 تا 20 دی ماه 1402

گالری گردی در کاشان

نمایشگاه انفرادی مونا جولا، 12 دی ماه 1402

گالری گردی خارج از ایران

نمایشگاه گروهی، 28 دی تا 11 اسفند 1402

شعر هفته

«من» ‌

 درخت را برای سایه‌اش 

درخت را برای میوه‌اش 

درخت را برای شاخه و برگش

درخت را برای…

 ‌ نه، ‌

‌ درخت را برای درخت بودنش دوست می‌دارم

 ‌ ‌چه سبز

 ‌ ‌چه زرد 

 ‌ ‌چه بی‌برگ


«عکس دسته‌جمعی» ‌

 ‌ آلبوم را ورق زد

و گفت:

 «می‌بینی!

از اول هم با ما نبود»

 ‌ اما نمی‌دانست 

من عکاسی بودم 

که همیشه می‌خواست

 عکس‌های‌شان را زیباتر بیندازد




به پیشنهاد فرزین پارسی‌کیا

نه بر تفاوت شکل‌های آینه می‌آیی
نه سایه شکل‌هاش را به سایه‌هات نمی‌دهد
لانه در تراشه‌ی الماس
التماس
به دست‌هایت که زمین را بشکاف
خاکی که من می‌شناسم
شانه‌هایت را پس نمی‌دهد بخواب
با تمایلی عجیب در مرگ
می‌دانم آن زیر هم خودت را می‌کشی سه بار
و قرص‌های دیازپام
در خدا هم آرامت نمی‌کنند
قبرستان قدیمی شوشتر نشسته گوشه‌ی اتاق
اشخاصی پنجره‌ی لباس‌هایت می‌شوند در نور
بنفش سیاه
قرمز سیاه
صورتی سیاه
چه‌کار دارد با مردنت بوسیدنی در زغال هم شده باشی انگار و ارتفاعی که بر مبل
اندامت می‌شود
در
از این‌سو به آن‌سوی وسط مردمک‌هام
دراز به دراز
خوشه‌های گندم پخش شد بر سطح
آگهی تسلیت از قاب عکس تو افتاد
قاب تو قایم‌باشک شد زیر ِ نردبان چوب
هر کی بگوید زمستان از کجاست؟
لعنتی می‌شنوی زمستان را می‌گویم
_زمستان!
حالا از کجا بیفتم در درخت؟
در گرمایی که می‌گویی از سیمان
هوا از سفید آخرت برخاست
من
شب به‌خیر ِ غمگین ترکید توی پلک‌هام
از اشاره می‌روم به خیسی گلدان
می‌روم
پیراهنت را از ماهی بلند کنم.
آتفه گفت و نگفت



به پیشنهاد آناهیتا رضایی

داستان کوتاه هفته

بعد از ظهر یك روز بهاری بارانی، ماریا دِ لالوز سروانتس كه به‎‏ تنهایی رانندگی می‎كرد، اتومبیل كرایه‌‎اش در راه بارسلون توی بیابان مونه گروس خراب شد. زن بیست و هفت سالی داشت، اهل مكزیك و زیبا و متفكر بود كه چند سال پیش، در نقش بازیگر تئاتر، اندك شهرتی به ‎هم زده بود. او با یك شعبده باز كاباره ازدواج كرده بود و قرار بود به دیدن چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایل شب، پیش او برگردد. یك ساعتی وحشت‌زده به اتومبیل‌ها و كامیون‌ها علامت می‎داد و آنها توی آن كامیون به سرعت از كنارش می‎گذشتند. تا این كه سرانجام رانندۀ یك اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت. اما هشدار داد كه راه خیلی دور نمی‌رود.

ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط می‎خوام یه تلفن پیدا كنم.»

واقعیت داشت و تلفن را هم از این رو ضروری می‎دانست كه شوهرش بداند قبل از ساعت هفت نمی‎تواند پیش او باشد. او با آن كت دانشجویی و كفش‌های كتانی در ماه آوریل به پرندۀ كوچك ژولیده‌ای شباهت داشت و به دنبال آن بدبیاری، خاطرش آنقدر آشفته شد كه فراموش كرد كلید اتومبیل را بردارد. زنی با سر و وضعی نظامی كنار راننده نشسته بود و به ماریا حوله و پتویی داد و روی صندلی برای او جا باز كرد. ماریا سر و صورت بارانیش را پاك كرد و سپس نشست، پتو را دور خود پیچید و سعی كرد سیگاری روشن كند، اما كبریت‌ها مرطوب بود. زنی كه با او روی یك صندلی نشسته بود سیگاری را روشن كرد و خواست كه یكی از سیگارهایش را كه هنوز خشك بود به او بدهد. سیگار كه می‌كشیدند، ماریا هوس كرد درِ دلش را باز كند و صدایش را از صدای باران و سر و صدای اتوبوس بلندتر كرد. زن انگشترش را روی لبها گذاشت و حرفش را قطع كرد.

زیر لب گفت: «خوابن.»

ماریا پشت سرش را نگاه كرد و دید كه اتوبوس پر از زن‌هایی است كه با سن‌های نامشخص و موقعیت‌های متفاوت كه لای پتوهایی، درست مثل پتوی خودش، به خواب رفته‌اند. آرامش آن‌ها به او سرایت كرد، روی صندلی كز كرد و با صدای باران از هوش رفت. وقتی بیدار شد هوا تاریك بود و طوفان به صورت نم نم بارانِ یخزده‌ای درآمده بود. نمی‎دانست كه چقدر خوابیده یا توی این دنیا به كجا رسیده. همسایه‌اش گوش به زنگ بود.

ماریا پرسید: «كجا هستیم؟»

زن گفت: «رسیدیم»

اتوبوس داشت وارد حیاط سنگفرش ساختمان عظیم و غمزده ‎ای می‎شد كه ظاهراً صومعه‌ای در دل جنگلی از درختان غول‌پیكر بود. مسافران، كه نور ضعیف چراغِ حیاط آنها را روشن كرده بود، سر جایِ‎شان ماندند تا زنی كه سر و وضع نظامی‎ها را داشت با تحكّمِ مرسومِ توی كودكستان‎ها، كه دیگر ور افتاده بود، گفت كه از اتوبوس پیاده شوند. همه زن‎هایی مسن بودند و حركاتشان در نور پریده رنگِ حیاط آنقدر با بیحالی توأم بود كه به اشباحِ توی خواب شباهت داشتند. ماریا، كه پشت سر همه پیاده شد، پیش خود فكر كرد كه راهبه‎اند. اما وقتی چندین زن را با لباس یك شكل دید كه دَمِ درِ اتوبوس از آنها استقبال كردند دچار تردید شد. زنها پتوها را روی سر آنها كشیدند تا تر نشوند، آن وقت همه را به ستون یك خط كردند و نه با حرف، بلكه با كف زدنهای موزون و آمرانه هدایت كردند. ماریا خداحافظی كرد و دست دراز كرد پتو را به زنی كه با هم روی یك صندلی نشسته بودند بدهد، اما زن به او گفت كه تا وقتی دارد از حیاط می‎گذرد سرش را با آن بپوشاند و سپس به دفتر نگهبانی بدهد.

ماریا پرسید: «اینجا تلفن پیدا می‎شه؟»

زن گفت: «البته، جاشو به‎ت نشون می‎دن.»

سیگار دیگری خواست و ماریا بقیۀ جعبۀ مرطوب را به او داد، گفت: «تو راه خشك می‎شن.» زن از روی ركاب با تكان دادن دست خداحافظی كرد و با صدایی كه به فریاد می‎ماند، گفت: «خدا به همراه.» اتوبوس پیش از آن كه به او فرصت بدهد چیز دیگری بگوید به راه افتاد.

ماریا دوان دوان به طرف راهروِ ساختمان راه افتاد. پرستاری سعی كرد با كف زدن‎های سریع جلو او را بگیرد اما ناگزیر شد به فریادی آمرانه متوسّل شود: «می‎گم، بایست!» ماریا از زیر پتو بهت‎زده نگاه كرد و یك جفت سر و انگشت اشاره‎ای گریزناپذیر دید كه او را به سوی صف می‎خواند. اطاعت كرد. وقتی پا به راهرو گذاشت از گروه جدا شد و از دربان سراغ تلفن را گرفت. یكی از پرستارها چند بار آرام روی شانه‎اش زد و او را به صف برگرداند. آن وقت با صدای شیرینی گفت:

«از این طرف، خوشگله، تلفن از این طرفه.»

ماریا همراه زن‎های دیگر به طرف انتهای راهروِ تاریك راه افتاد تا به خوابگاه دسته جمعی رسید. پرستارها در آنجا پتوها را جمع كردند و شروع كردند هر تختی را به یك نفر بدهند. پرستار دیگری، كه در نظر ماریا انسان‎تر بود و مقام بالاتری داشت، تا انتهای صف رفت و فهرست نامی را با اسمهایی كه روی تكه‎های مقوا به بالاتنۀ تازه واردها دوخته شده بود مقابله می‎كرد، به ماریا كه رسید از این كه او كارت شناسایی به سینه نداشت متعجب شد.

ماریا گفت: «من فقط اومدم یه تلفن بكنم.»

با تأكید زیادی توضیح داد كه اتومبیلش توی بزرگراه خراب شده. شوهرش، كه توی جشنها كارش چشم‎بندی است، در بارسلون چشم به راه اوست؛ چون تا پیش از نیمه شب سه برنامه باید اجرا كنند و او می‎خواهد شوهرش بداند كه نمی‎تواند سر وقت برسد. و افزود كه حالا تقریباً ساعت هفت است و شوهرش می‎بایست تا ده دقیقۀ دیگر راه بیفتد و او می‎ترسد كه، چون دیر كرده، شوهرش برنامه‎ها را به هم بزند. پرستار كه ظاهراً به دقت به او گوش می داد.

پرسید: «اسمت چی‎یه؟»

ماریا با آهی از سرِ آسودگی خیال اسمش را گفت، اما زن پس از چند بار مرور كردن فهرست، اسمش را پیدا نكرد. با اندكی دلهره از پرستار دیگری پرسشی كرد كه او چیزی به نظرش نرسید و شانه بالا انداخت.

ماریا گفت: «اما من فقط یه تلفن بكنم.»

سرپرست گفت: «البته، جونم.» و او را با ملایمتی آنقدر ظاهری تا كنار تختش برد كه به نظر واقعی نمی‎رسید. «اگه آدم خوبی باشی با هر كی می‎تونی تماس بگیری، اما الآن نه، باشه فردا.»

سپس در ذهن ماریا جرقه‎ای زده شد و به صرافت افتاد كه چرا زنها توی اتوبوس حركاتشان طوری بود كه انگار در نه یك آكواریم باشند. آنها را در واقع با داروی آرامبخش بی‎حال كرده بودند و آن كاخ تاریك با دیوارهای سنگیِ ضخیم و گلدان‎های یخزده در واقع بیمارستانِ زنان بیمارِ روانی است. با دلهره دوان دوان از خوابگاه بیرون رفت اما پیش از آن كه به درِ اصلی برسد، پرستار غول‎پیكری كه لباس كار تعمیركارها را به تن داشت با ضربۀ محكم دستش جلو او را گرفت، دست او را پیچاند و بی حركت نگه داشت. ماریا، كه از وحشت منگ شده بود، زیر چشمی به او نگاه می‎كرد.

گفت: «به خاطر خدا، به مرگ مادرم قسم می‎خورم من فقط اومدم یه تلفن بكنم.»

تنها یك نگاه گذرا به چهرۀ آن زن كافی بود كه ماریا دریابد هیچ التماسی هر چقدر دامنه داشته باشد آن دیوانۀ لباس كار پوش را، كه به دلیل قدرت غیر عادی‎اش هركولینا صدایش می‎كردند، نرم نمی كند. او مسؤل موارد دشوار بود و دو بیمار آسایشگاه را با دستش، كه به دست خرس‎های قطبی می ماند و در كار كشتن اشتباهی مهارت پیدا كرده بود، خفه كرده بود. مشخص شده بود كه مورد اول تصادفی بوده. مورد دوم آن قدرها روشن نشد و به هركولینا گوشزد كردند و اخطار دادند كه بار سوم با یك بازجویی درست و حسابی روبروست. واقعیت ماجرا از این قرار بود كه این بُزِ گرِ یك خانواده قدیمی و نازنین، تاریخچۀ حادثه‎های مشكوكی در بیمارستان‎های روانیِ گوناگونِ سراسر اروپا داشت.

شب اول ناگزیر شدند ماریا را با تزریق آرامبخش بخوابانند. وقتی تمایل به كشیدنِ سیگار، او را پیش از طلوع آفتاب بیدار كرد، مچ دست‎ها و پاهایش را دید كه به میله‎های فلزی تخت بسته‎اند. داد و بیداد كرد اما سر و كلۀ كسی پیدا نشد. صبح در آن حال كه شوهرش هنوز اثری از او در بارسلون پیدا نكرده بود، ماریا را ناگزیر به درمانگاه بردند چون او، غوطه‎ور در درد و رنج خود، بیهوش افتاده بود.

وقتی به هوش آمد نمی‎دانست وقت چقدر گذشته. اما حالا دنیا در نظرش چهرۀ مطبوعی یافته بود. در كنار تختش، پیرمردی غول پیكر، با رفتاری مصمّم و دو بار نوازش استادانۀ دست، شادیِِ زنده بودن را به او برگرداند. مرد رئیس آسایشگاه بود.

ماریا پیش از آن كه چیزی بگوید و حتی پیش از آن كه سلام كند، درخواست سیگار كرد. مد یكی روشن كرد و همراه با پاكت سیگار كه تقریباً پر بود، به دست او داد. ماریا نتوانست جلو اشكهایش را بگیرد.

دكتر با لحنی آرامبخش گفت: «حالا وقت‎شه كه گریه كنی تا دلت آروم بگیره. اشك ریختن بهترین داروست.»

ماریا، بدون شرم سفرۀ دلش را گشود، و این كاری بود كه هیچگاه نتوانسته بود در لحظه‎های تهی پس از بودن با عشاق اتّفاقی از عهدۀ انجامش برآید. دكتر، همانطور كه گوش می‎داد، با انگشتها گیسوان او را صاف می‎كرد، بالشش را مرتب می‎كرد تا او راحتتر نفس بكشد، با درایت و نوعی شیرینی كه زن هیچ‎گاه در خواب هم نمی‎توانست حس كند او را در مخمصۀ بی اطمینانی یاری‎اش می‎داد. برای اولین‎بار در زندگی به این معجزه دست یافته بود كه مردی او را درك می‎كند و با تمامی قلب به حرفهایش گوش می‎سپارد و انتظار ندارد به‎عنوان پاداش با او به خلوت برود. در پایانِ ساعتی طولانی، وقتی دیگر اعماق روحش را عریان كرده بود، اجازه خواست كه تلفنی با شوهرش حرف بزند.

دكتر با آن حالت شاهانۀ موقعیتش از جا برخاست، گفت: «حالا زوده، شازده» و با لطافتی كه زن هیچگاه تجربه نكرده بود گونه‎اش را نوازش كرد و و گفت: «هر كاری به‎موقع خودش» از دم در به شیوۀ كشیش‎ها با دستهایش طلب رحمت كرد، و گفت كه به او اعتماد كند و برای همیشه ناپدید بود.

ماریا را همان روز بعد از ظهر، با یك شمارۀ مسلسل و شرحی سرسری دربارۀ معمای محلی كه از آن جا آمده و تردید پیرامون سرسری دربارۀ معمای محلی كه از آنجا آمده و تردید پیرامون هویتش، در بخش آسایشگاه پذیرفتند. رئیس در حاشیۀ پردونده به خط خود ارزیابی شخصی‎اش را آورده بود، نوشته بود: مضطرب.

همانطور كه ماریا پیش‎بینی كرده بود، شوهرش نیم ساعت دیرتر از وقت برنامۀ قراری كه داشتند از آپارتمانشان در محلۀ هورتا بیرون آمد. اولین‎بار بود كه در طول تقریباً دو سال پیوند آزاد و سازگار، ماریا دیر كرده بود و مرد گمان كرد علتش سیلاب بارانی است كه در آن دو روز پایان هفته همۀ استان را به‎هم ریخته بود. پیش از بیرون رفتن با سنجاق یادداشتی به در چسباند كه در آن مسیرش را مشخص كرده بود.

در جشن اول كه تویش بچه‎ها همه لباس كانگارووار پوشیده بودند، او بهترین تردستی‎اش، ماهی نامرئی را از برنامه حذف كرد؛ چون نمی‎توانست بدون یاری زن اجرا كند. برنامۀ نمایش دو در خانۀ زنی نود و سه ساله بود كه روی صندلی چرخ‎دار نشسته بود و به خود می‎بالید كه در هر كدام از جشنهای تولد سی‎سال گذشته‎اش یك شعبده‎باز تازه برنامه اجرا كرده. مرد از غیبت ماریا آنقدر ناراحت بود كه در اجرای ساده‎ترین تردستی تمركز پیدا نمی‎كرد. در برنامۀ سوم یعنی برنامه‎ای كه هر شب در كافه‎ای در خیابان رامبلاس اجرا می‎كرد برای گروهی جهانگرد فرانسوی نمایش كسالت‎بار به اجرا درآورد كه آنچه را می‎دیدند باور نمی‎كردند؛ چون به تردستی اعتقاد نداشتند. بعد از هر نمایش به خانه‎اش تلفن می‎زد و منتظر می‎ماند تا ماریا گوشی را بردارد. بعد از آخرین تلفن دیگر نگران شد و یقین كرد كه اتفاقی افتاده است.

در راه خانه، توی وانتی كه برای نمایش عمومی راست و ریس كرده بود، شكوه بهار را در درختان نخل كنار پاسه تو دِِ گراسیا دید و این فكر شوم كه شهر بدون وجود ماریا چه حالی برایش خواهد داشت به خود لرزید. وقتی یادداشت را كه هنوز به در سنجاق شده بود دید آخرین امیدش را از دست داد. آنقدر ناراحت بود كه فراموش كرد غذای گربه را بدهد.

حالا كه دارم این را می نویسم یادم می آید كه هیچ وقت به اسم حقیقی مرد پی نبردم، اما توی بارسلون ما همه او را به اسم حرفه ای اش ساتورنوی جادوگر می‎شناختیم. شخصیت عجیبی داشت و در كارها بهراستی شلختگی نشان می‎داد. اما ماریا از ظرافت و جذابیتی برخوردار بود كه مرد بهره‎ای نبرده بود. این او بود كه توی این جامعۀ انباشته از اسرار بزرگ دست مرد را می‎گرفت و راهنمایی می‎كرد؛ جامعه‎ای كه در آن هیچ مردی خواب آن را نمی‎دید كه بعد از نیمه شب مجبور شود با تلفن همسرش را جستجو كند. ساتورنو ماجرا را دنبال نكرد و ترجیح داد فكر حادثه را از سر بیرون كند و تنها كاری كه كرد این بود كه به ساراگوسا تلفن زد، و از آنجا مادربزرگ خواب آلود بدون دلواپسی گفت كه ماریا بعد از ناهار خداحافظی كرده و راه افتاده. مرد فقط یك ساعتی در طلوع آفتاب به خواب رفت و خواب آشفته‎ای دید كه در آن ماریا لباس عروسی ژندۀ آغشته به خونی پوشیده و با این اطمینان ترسناك از خواب پرید كه زن این بار برای همیشه رفته تا او بدون وجود ماریا با این دنیای درَندشت روبرو شود.

زن در پنج سال گذشته سه مرد متفاوت از جمله او را ترك گفته بود. در شهر مكزیكو شش ماه پس از دیدارشان در گرماگرم عشقی جنون‎آسا او را گذاشت و رفت. یك روز صبح نیز پس از یك شب زنده‎داری جانانه او را ترك گفت. هر چیزی هم داشت جا گذاشت، حتی حلقۀ ازدواج قبلی خود را. در نامه‎ای هم نوشته بود كه تاب تحمّل بار عذاب این عشق مجنون‎وار را ندارد. ساتورنو پس از این در و آن در زدن پی برد كه ما را به هر بهایی شده برگرداند. خواهش و تمناهایش بی قید و شرط بود، قولهای زیادی هم داد كه آنقدرها نتوانست پای بندشان باشد اما با تصمیم راسخ زن روبرو شد. زن به او گفت «هم عشق كوتاه داریم هم بلند» و با بی‎رحمی نتیجه گرفت «این یكی كوتاه بود» یك‎دندگی ماریا او را ناگزیر كرد كه تن به شكست بدهد. اما در ساعتهای اول صبح روز جشن اولیا پس از كمابیش یك سال فراموشی عمدی وقتی پا به اتقا سوت و كور خود گذاشت، زن را دید كه با تاج شكوفه‎های نارنج به سر و لباس تور دنباله‎دار عروسی، به تن روی كاناپه اتاق پذیرایی دراز كشیده است.

ماریا واقعیت ماجرا را برایش بازگو كرد و گفت كه نامزد تازه‎اش با داشتن یك زندگی آبرومند و با نیت ازدواج همیشگی در كلیسای كاتولیك، او را با لباس عروسی و جلو محراب كلیسای كاتولیك او را با لباس عروسی و جلو محراب كلیسا رها می‎كند و می‎رود پدر و مادرش تصمیم می‎گیرند كه در هر حال جشن را برگزار كنند و زن تظاهر می‎كند كه اتفاقی نیفتاده و با گروه نوازنده سنتی به پایكوبی سرگرم می شود و بیش از اندازه گلو تر می‎كند. آن وقت با حال زار و پشیمان از كرده‎ها نیمه شب به سراغ ساتورنو می‎آید.

ساتورنو خانه نبود، اما زن كلیدها را توی گلدان راهرو جای همیشگی پیدا كرد و حالا این بود كه بی قید و شرط تسلیم شده بود. مرد پرسید «این چند وقت طول می‎كشه؟» و زن با سطری از شعر وینی سیوس ز مورانس جواب او را داد، گفت «عشق تا هر وقت طول بكشه همیشگیه» و حالا بعد از دو سال هنوز همیشگی بود.

ماریا ظاهراً عاقل شده بود. رؤیای هنرپیشه شدن را كنار گذاشته و خود را وقف ساتورنو كرد. در پایان سال گذشته توی گردهمایی شعبده‌بازان در پرپیگنان شركت كرده بودند و موقع برگشتن، برای اولین بار سری به بارسلون زدند. این شهر آنقدر دوست داشتند كه هشت ماهی را در آنجا گذراندند و وقتی دیگر جا افتادند آپارتمانی را در محلۀ هورتا یعنی كاتالونیای واقعی خریدند. آپارتمان پر سر و صدا و بدون نگهبان بود اما گنجایش پنج بچه را هم داشت. خوشبختی آنها رشك‎برانگیز بود، تا آن روز تعطیل آخر هفته كه زن اتومبیلی كرایه كرد و به دیدن اقوامش در ساراگوسا رفت و قول داد ساعت هفت شب دوشنبه برگردد. در طلوع آفتاب روز پنج شنبه هنوز از او خبری نبود.

دوشنبۀ هفتۀ بعد، از شركتی كه اتومبیل را بیمه كرده بود تلفن شد و سراغ ماریا را گرفتند. ساتورنو گفت «من چیزی نمی‎دونم توی ساراگوسا دنبالش بگردین» و گوشی را گذاشت. یك هفته بعد افسر پلیسی به در خانه آمد و گزارش داد كه اتومبیل اوراق شده توی جادۀ فرعی كادیس در فاصلۀ نهصد كیلومتری جایی كه ماریا آن را رها كرده بود پیدا شده بود. افسر می‎خواست بداند كه زن جزییات بیشتری پیرامون ارتباط با دزدی اتومبیل می‎داند یا نه. ساتورنو داشت گربه‎اش را غذا می‎داد و وقتی ماجرا را صادقانه برای پلیس تعریف می‎كرد سرش را هم بلند نكرد، گفت افسر نباید وقتش را تلف كند چون زنش او را ترك كرده و او خبر ندارد كه كجا رفته و با چه كسی رفته. این حرفها را آنقدر با اطمینان بر زبان آورد كه افسر ناراحت شد و از پرسش‎هایی كه مطرح كرده بود پوزش خواست. پلیش پرونده را پایان یافته اعلام كرد.

این بدگمانی ماریا باز ممكن است او را ترك كند، در جشن عید پاك، توی كاداكس به جانش نیش زد. كاداكس جایی بود كه رُسا رگاس آنها را برای قایقرانی دعوت كرده بود. در مارتیم توی نوشگاه شلوغ ملكوت چپ، در آن وقتی كه آفتاب فاشیسم داشت غروب می‎كرد، بیست نفر از ما دور یكی از آن میزهای آهنی خوش‎ساخت، كه فقط جا برای شش نفر دارد، تنگ هم چسبیده بودیم. ماریا بعد از آن كه پاكت دوم سیگارش را در آن روز تمام كرد، جعبۀ كبریتش ته كشید. دستی لاغر و ظریف كه دستبند برنزی رُمی در آن دیده می‎شد از وسط آن گروه شلوغ دراز شد و سیگار زن را روشن كرد. ماریا تشكر كرد، بی آن كه كسی را كه از او تشكر می‎كرد نگاه كند؛ اما ساتورنوی شعبده‎باز اور را دید، نوجوانی پوست و استخوان بود با چهره‎ای برق انداخته و رنگ پریده و موی دم اسبیِ بسیار مشكی كه تا كمرش می‎رسید. و در آن حال كه شیشه‎های پنجرۀ نوشگاه به زحمت می‎توانستند شدّت باد سرد و خشك بهاری را تحمل كنند او شلوار نخی ساده‎ای پوشیده بود و صندل دهاتی‎ها را به پا داشت.

ماریا و ساتورنو دیگر او را ندیدند تا اواخر پاییز، توی نوشگاهی در بارسلویه تا، كه غذاهای دریایی می‎پخت. مرد همان لباس نخی ساده را پوشیده بود و به جای موی دم اسبی، این بار، گیس‎باف داشت. به هر دوی آنها سلام كرد، انگار كه سالهاست همدیگر را می‎شناسند و آن طور كه ماریا را بوسید و طوری كه ماریا در مقابل او را بوسید، ساتورنو بدگمان شد كه نكند آنها پنهانی همدیگر را می‎بینند. چند روز بعد ساتورنو تصادفی به نام و شمارۀ تلفن جدیدی برخورد كه ماریا توی دفتر نشانی های خانوادگی نوشته بود و حسادت بی‎رحمانه، آشكارا، برای مرد روشن كرد كه قضیه از چه قرار است. سابقۀ كار و بارِ آن مزاحم مدرك نهایی بود: بیست و دو سال داشت، تنها فرزند یك خانوادۀ ثروتمند بود كه كارش تزیین و ویترین مغازه‎های شیك بود. بدنامی‎اش همه جا پیچیده بود كه از زنها اخاذی می‎كند و مشكلات عاطفی‎شان را حل می‎كند. اما ساتورنو موفق شد جلو خود را بگیرد تا شبی صبح تا تقریباً طلوع آفتاب روز بعد، ابتدا هر دو یا سه ساعت یك بار و سپس هر وقت كه نزدیك تلفن بود. این واقعیت كه كسی گوشی را بر نمی‎داشت به عذابش دامن می‎زد.

روز چهارم زنی از اهالی اندلُس كه برای رُفت و روب به خانه‎اش می‎آمد، گوشی را برداشت. گفت: «آقا رفته‎ن بیرون.» لحن مبهمش ساتورنو را عصبی كرد. نتوانست جلو وسوسۀ خود را بگیرد و نپرسد كه ماریا خانم تصادفاً آنجا هستند یا نه.

زن گفت «كسی به اسم ماریا اینجا زندگی نمی‎كنه، آقا زن ندارن.»

ساتورنو گفت: «می‎دونم. خانم اونجا زندگی نمی‎كنن، اما انگار گاهی سری می‎زنن، هان؟»

زن از كوره در رفت.

«تو دیگه چه زهرماری هستی؟»

ساتورنو گوشی را گذاشت. انكار زن تأیید دیگری بر چیزی بود كه دیگر بدگمانی به حساب نمی‎آمد بلكه قاطعیتی جگرسوز بود. از خود بیخود شد. در روزهای بعد به هركسی كه توی بارسلون می‎شناخت، به ترتیب الفبا تلفن زد. هیچ كس خبری نداشت، اما هر تلفن رنج او را عمیق‎تر می‎كرد، چون دیوانگی‎هایش كه از حسادت مایه می‎گرفت ورد زبان شب زنده‎دارانِ توبه ناپذیر ملكوت چپ بود. و آنها با انواع لطیفه‎هایی كه می‎شاختند او را می‎آزردند. تنها در این وقت بود كه به صرافت افتاد كه توی آن شهر زیبا و دیوانه و نفوذناپذیر تنهاست و هیچگاه رنگ خوشبختی را نمی‎بیند. در طلوع آفتاب بعد از آن كه غذای گربه را داد، به خود هی زد كه قرص و محكم باشد و تصمیم گرفت كه فكر ماریا را نكند.

پس از گذشت دو ماه ماریا هنوز با زندگی آسایشگاه خو نگرفته بود. با قاشق و چنگالی كه با زنجیر به میز چوبیِ دراز و یُغُر متصل بود اندكی از جیرۀ غذای زندان را می‎خورد تا زنده بماند و در آن حال از تصویر ژنرال فرانسیسكو فرانكو كه بر آن اتاقِ غذاخوریِ تاریك قرون وسطایی سایه افكنده بود، چشم بر نمی‎داشت. روزهای اول در برابر مراسم هر روزۀ كسالت‎بار و نیز مراس دیگر كلیسا، كه وقت را تلف می‌كرد، مقاومت نشان می‎داد؛ حاضر نبود توی حیاط ترفیح توپ‎بازی كند؛ حاضر نبود توی كارگاهی پا بگذارد كه همبندهایش با پشتكاری پر تب و تاب حضور پیدا كی كردند تا گل كاغذی درست كنند اما بعد از هفتۀ سوم رفته رفته توی زندگی صومعه جا افتاد. دكترها می‎گفتند، هر كدام از اینها همینطورها شروع كرده‎اند و جزو جامعه شده‎اند.

بی سیگاری، كه دو سه روز اول به دست پرستاری كه سیگار را به قیمت طلا می‎فروخت، حل شده بود، با ته كشیدن پول كمی كه ماریا داشت دوباره حكم شكنجه را برایش پیدا كرد. بعد كه چند تا از همبندها با روزنامه و ته سیگارهای آشغالدانی‎ها سیگار درست كردند آرامشی پیدا كرد، و علاقۀ وسوسه‎انگیزش به سیگار به اندازۀ زل زدن به تلفن شدّت پیدا كرده بود و بعدها كه با ساختن گل كاغذی چند پِزِتا پول به جیب می‎زد تسلی خاطری موقتی پیدا كرد.

تنهایی شبها از هر چیزی شاق‎تر بود. خیلی از هم‎بندها، مثل خود او در آن فضای نیمه تاریك بیدار می‎ماندند و جرأت نمی‎كردند كاری بكنند چون پرستاران شب نیز كنار درِ سنگینی كه با قفل و زنجیر مجكم شده بود، بیدار بودند. اما یك شب كه غم، ماریا را از پا در آورده بود، با صدایی آنقدر بلند كه زن كنار تخت او بشنود، گفت:

«ما كجاییم؟»

صدای واضح و جدیِ زن كنار او جواب داد:

«وسط جهنم»

زن دیگری، در دوردست كه صدایش در تمام آسایشگاه می‎پیچید، گفت «میگن اینجا كشورهای عربهای مغربی‎یه. درست هم میگن، چون توی تابستون، كه ماه پیداش می‎شه، آدم صدای سگها رو می‎شنوه كه به رو به دریا پارس می‎كنن»

زنجیر قفل‎ها مثل لنگر كشتی بادبانی به صدا درآمد و در باز شد. نگهبان سنگدل آنجا، كه در آن سكوت سمج تنها موجود زنده بود، در طول آسایشگاه شروع به قدم زدن كرد، می‎رفت و می آمد. ماریا دچار وحشت شد چون می‎دانست كه چه خبر است.

از همان هفتۀ اولی كه ماریا به آسایشگاه گذاشت پرستار شب رك و راست از او خواست كه در اتاق نگهبانی به اونزدیك بشود. با لحنی روشن و كاسبكارانه از سیگار، از شكلات و «هر چه او بخواهد» یاد كرد و هراسان گفت «همه چیز در اختیارت قرار می‎گیره» و وقتی ماریا نپذیرفت، شیوه‎اش را تغییر داد. آن شب كه درِ آسایشگاه باز شده بود یك ماهی از وقتی گذشته بود كه پرستار شب خود را شكست خورده دیده بود.

وقتی یقین پیدا كرد كه همۀ ساكنان آسایشگاه در خوابند به تخت ماریا نزدیك شد. در همین وقت بود كه ماریا پشت دست به پرستار زد به‎طوری كه محكم به تخت كناری خورد. پرستار كه از كوره در رفته بود از جا برخاست و در میان سر و صداهایی كه ساكنان مضطرب آسایشگاه به راه انداخته بودند، فریاد زد: «كثافت، كاری می‎كنم كه توی این جهنم بپوسی»

تابستان در روز یكشنبۀ اول ژوئن، بدون خبر از راه رسید و لازم بود كارهایی انجام بگیرد؛ چون در طول مراسم عشای ربانی ساكنان آسایشگاه كه عرق از سر و روی شان می‎ریخت شروع كردند پیراهن‎های پشمیِ از ریخت افتاده‎شان را در بیاورند. ماریا با لبخند منظرۀ مضحك بیماران لخت را تماشا می‎كرد كه پرستارها توی راهرو سر به دنبال‎شان كرده بودند و او كه توی آن شلوغی دلش نمی‎خواست كسی شوخی خشنی با او بكند تك و تنها به یك دفتر خلوت پناه برد كه تویش تلفن بی‎وقفه زنگ می‎زد و او صدای ملتمسانۀ كسی را در پشت آن احساس می‎كرد. ماریا بی آن‎كه فكر كند گوشی را برداشت و صدای خندان و دوردستی را شنید كه با لذّت زیادی صدای گویندۀ اعلام ساعت را تقلید می كرد:

«ساعت چهل و پنج و نود و دو دقیقه و صد و هفت ثانیه»

ماری كه انبساط خاطری پیدا كرده بود، گوشی را گذاشت. می‎خواست از اتاق بیرون برود كه به صرافت افتاد فرصتی استثنایی به چنگ آورده تا از آن‎جا فرار كند. شش شماره را طوری عجولانه و با هیجان زیاد گرفت كه یقین نداشت تلفن خانه‎اش را گرفته باشد. درنگ كرد، قلبش داشت از جا كنده می‎شد، صدای مشتاق و غم انگیز زنگ آشنا را می‎شنید، یك بار، دو بار، سه بار و سرانجام صدای مردی را شنید كه دوستش می‎داشت، در خانه‎ای بدون حضور او.

«الو؟»

صبر كرد تا بزاقی كه راه گلویش را بسته بود كنار برود.

آهی كشید: «سلام عزیزم.»

اشكهایش را رفرو خورد. در آن طرف خط سكوتی كوتاه و گزنده كه از حسادت می‎سوخت سرانجام دق دلش را خالی كرد:

«لگوری!»

و گوشی را محكم روی تلفن زد.

ماریا آن شب، ناگهان خشمش فوران كرد، تصویر فرمانده كل را توی اتاق غذاخوری پایین كشید و با همۀ توانش توی پنجرۀ كثیف شیشه‎ای كه به باغ منتهی می‎شد پرتاب كرد و با سر و روی خون‎آلود خود را روی زمین انداخت. آنقدر عصبی بود كه ضربه‎های پرستارها كه سعی می‎كردند جلو او را بگیرند به جایی نمی‎رسید تا این كه هركولینا را با دست‎های درهم انداخته توی درگاه دید كه به او خیره شده است. ماریا تسلیم شد. اما او را كشان‎ كشان به بخش بیماران خطرناك بردند و با شیلنگ آب سرد آرامش كردند و به هر دو پایش تربانتین تزریق كردند. تورم پاها مانع از راه رفتن او می‎شد. با این همه ماریا به این نتیجه رسید كه از هیچ كاری نباید فروگذار كند تا از این جهنم رهایی یابد. هفتۀ بعد، وقتی او را به آسایشگاه برگرداندند، نوك پا نوك پا به طرف اتاق پرستار شب رفت و در زد.

قیمیتی كه ماریا پیشنهاد كرد و از پیش هم می خواست این بود كه پرستار پیغامی برای شوهرش بفرستند. پرستار پذیرفت، به این شرط كه معاملۀ آنها كاملاً مخفی بماند و انگشت اشاره‎اش را تحكم آمیز پیش آورد و گفت:

«اگه بو ببرن لاشه تو رو زمین می‎اندازم»

و به این ترتیب، شنبۀ بعد، ساتورنوی شعبده‎باز با وانت خود كه برای پیشواز از ماریا آماده كرده بود، به طرف آسایشگاه زنان راه افتاد. رئیس آزمایشگاه ساتورنو را توی دفرش كه مثل محوطۀ رزمناو تمیز و مرتب بود، پذیرفت و گزارش محبّت‎آمیزی از حال زنش به او داد: كسی خبر نداشت كه ماریا از كجا، چگونه یا چطور به انجا وارد شده چون اولین اطلاع پیرامون ورودش به آسایشگاه همان برگۀ پذیرش رسمی بود كه رئیس پس از گفت و گو با ماریا تنظیم كرده بود. تحقیق كه همان روز انجام گرفته بود به جایی نرسید. اما آنچه كنجكاوی رئیس را بیش از هر چیزی برانگیخت این بود كه سراتونو از كجا بود برده كه همسرش كجاست. ساتورنو حرفی از پرستار نزد.

گفت: «شركت بیمه به من خبر داد»

رئیس كه قانع شده بود سری تكان داد و گفت «نمی‎دونم این شركتهای بیمه چطور از همه چیز اطلاع پیدا می‎كنن» و با نگاهی سرسری به پرونده كه روی میز زاهدانه‎اش جا داشت، نتیجه‎گیری كرد كه:

«تنها چیزی رو كه با قاطعیت می‎تونم بگم اینه كه وضعش وخیمه»

رئیس اجازه داد با رعایت احتیاط كاری‎های لازم ترتیب ملاقاتی را بدهد به این شرط كه ساتورنوی شعبده‎باز قول بدهد به خاطر رعایت حال زنش، بدون چون و چرا مقرراتی را كه او اعلام می‎كند بپذیرد. به خصوص بر رفتار با ماریا تأكید كرد تا از عود كردن حمله‎های عصبی او، كه پیوسته تكرار و خطرناك می‎شد، جلوگیری شود.

ساتورنو گفت «خیلی عجیبه، چون درسته كه اخلاق تندی داره اما جلو خودشو می‎گیره»

دكتر با نگاهی عاقل اندر سفیه‎وار گفت «رفتار بعضی‎ها تا سال‎ها نهفته می‎مونه و اون وقت یه روز بروز می‎كنه. روی هم رفته، جای شكرش باقی‎یه كه تصادفاً به این‎جا راه پیدا كرده، چون تخصص ما توی مواردی‎یه كه مهارت لازم داره» سپس او را از وسواس عجیبی كه ماریا نسبت به تلفن نشان می داد آگاه كرد.

گفت «كاری نكنین كه نشاط پیدا كنه»

ساتورنو با قیافۀ خندانی گفت «نگران نباشین، دكتر. من تو این كار تخصص دارم»

اتاق ملاقات كه تركیبی از سلول زندان و اقرارگاه بود، سالن پذیرایی سابق صومعه بود. ورود ساتورنو آن غیان شادی را كه زن و شوهر انتظار داشتند به پا نكرد. ماریا در وسط اتاق، كنار میز كوچكی با دو صندلی كوچك و گلدانی بدون گل، ایستاده بود. واضح بود كه با آن كت ارغوانی كه به تنش زار می۳زد و كفشهای بد تركیبی كه به هنوان صدقه به او بخشیده بودند، آمادۀ بیرون رفتن است. هركولینا دستها تا كرده بر هم در گوشه‎ای ایستاده بود و كمابیش ناپیدا بود. ماریا با دیدن شوهرش كه پا به اتاق گذاشت از جا تكان نخورد و چهره‎اش كه هنوز جای زخم های شیشۀ ریز ریز شدۀ پنجره بر آن دیده می‎شد، هیجانی نشان نداد. بر گونۀ هم بوسهای عادی رد و بدل كردند.

ساتورنو پرسید «چه احساسی داری؟»

زن گفت «خوشحال كه بالاخره اومدی این جا عزیزم، بارها مرگو پیش چشمم دیده‎م»

فرصت نشستن نداشتند. ماریا با چشمان غرقه در اشك از رنجهای صومعه گفت، از وحشیگری پرستارها؛ از غذایی كه باید پیش سگ‎ها انداخت؛ و از شبهای تمام‎نشدنی وحشتی كه نمی‎گذاشتند چشم بر هم بگذارد.

«حتی نمی‎دونم چند روزه اینجام، یا چند ماه یا حتی چند سال، چیزی كه می‎دونم اینه كه هر كدوم از قبلی بدتره» و از ته دل آه كشید:

«خیال نمی‎كنم به حال اولم برگردم»

ساتورنو گفت «دیگه حالا تموم شد» با سر انگشتانش بر جای زخمهای چهره دست می‎كشید. «شنبه‎ها می‎آم به دیدنت، و اگه دكتر اجازه بده حتی بیشتر می‎آم، خواهی دید، همه چیز به خوبی و خوشی تموم می‎شه»
زن چشمهای از حدقه درآمده‎اش را به مرد دوخته بود. ساتورنو سعی می‎كرد افسونش را، در اجرای تردستی‎ها، در اینجا به كار بگیرد. با لحن ابلهانۀ دروغگوهای ماهر، كه نسخه بدل چاشنی زدۀ هشدارهای دكتر بود، با زن حرف می زد و سرانجام نتیجه گرفت: «منظورم اینه كه چند روز دیگه لازمه اینجا باشی تا بهبودی كامل پیدا كنی» ماریا به صرافت موضوع افتاد.

بهت‎زده گفت «به خاطر خدا، عزیزم، تو دیگه نگو كه من دیوونه‎م»

ساتورنو كه سعی می‎كرد بخنند، گفت «به چه چیزهایی فكر می‎كنی! آخه به صلاح همه ست كه یه مدتی دیگه اینجا باشی. البته با شرایط بهتر»

ماریا گفت «اما من به‎ت گفتم كه فقط اومدم یه تلفن بكنم»

ساتورنو نمی‎دانست در برابر وسواس‎های ترسناكِ زن چه واكنشی نشان بدهد. به هركولینا نگریست. او از فرصت استفاده كرد و به ساعتش اشاره كرد تا بگوید كه وقت تمام است. ماریا اشاره را گرفت، به پشت سرش نگاهی انداخت و هركولینا را دید كه آمادۀ حمله است و دارد خیز می‎گیرد. سپس به گردن شوهرش آویخت و مثل یك زن دیوانۀ واقعی شروع كرد به جیغ كشیدن. ساتورنو تا آنجا كه می‎توانست با محبت تمام خود را از چنگ او رها كرد و به الطاف هركولینا كه او را از پشت سر گرفت، سپرد. هركولینا بی آن كه فرصت واكنش به ماریا بدهد، با دست چپ دست او را پیچاند، دست آهنین دیگرش را اطراف گلوی زن حلقه كرد و بر سر ساتورنوی شعبده‎باز داد كشید:

«برو دیگه!»

ساتورنو وحشتزده پا به فرار گذاشت.

اما شنبۀ بعد كه وحشت ملاقات گذشته را از سر گذرانده بود همراه گربه، كه لباسی همانند لباس خود به او پوشانده بود، یعنی شلوار چسبان زرد و قرمز لئوتاردوی بزرگ به آسایشگاه رفت. كلاه سیلندر سرگذاشته بود و شنل چرخانی كه ظاهرا به درد پرواز می‎خورد. با وانت سیرك خود وارد حیاط شد و آنجا نمایش جذابی اجرا كرد كه ساعتی طول كشید و ساكنان آسایشگاه از بالكنها با فریادهای گوشخراش و كف زدن‎های بی موقع، حالی كردند. همه حضور داشتند به جز ماریا كه نه تنها حاضر نشد او را ملاقات كند بلكه برای تماشا هم پا به بالكن نگذاشت. ساتورنو رنجید.

رئیس او را تسلی داد: «این واكنش عادی‎یه، فراموش می‎شه»

اما هیچگاه فراموش نشد. ساتورنو بعد از آن كه بیهوده سعی كرد ماریا را ببیند همۀ تلاش خود را به كار برد تا نامه‎ای به دست او برساند، اما بی نتیجه بود. زن چهار بار نامه را باز نكرده و بدون اظهار نظر پس فرستاد. ساتورنو دیگر دنبال نكرد اما مرتب توی دفتر نگهبان سیگار می‎گذاشت بی آن كه پی‎جویی كند كه به دست ماریا می‎رسد یا نه تا این كه سرانجام واقعیت او را شكست داد.

كسی از عاقبت كار ساتورنو خبری پیدا نكرد، از این كه دوباره ازدواج كرد و راهی زادگاهش شد. پیش از ترك بارسلون گربۀ نیمه گرسنه را به دست یكی از دوستان سر به هوایش سپرد؛ كه او نیز قول داد برای ماریا سیگار ببرد. اما دختر هم پس از مدّتی دیگر پیدایش نشد. رُسا رگاس تعریف می‎كرد كه دوازده سال پیش او را، به سبك یه فرقۀ شرقی با سری تراشیده و خرقۀ بلند نارنجی رنگ، توی فروشگاه بزرگ كورته اینگلس دیده‎است. رسا تعریف كرده كه چند وقت یكبار برای ماریا سیگار می‎برده و چند مشكل ضروری او را حل كرده تا این كه روزی تنها با خرابه‎های بیمارستان روبرو می‎شود كه مثل خاطرۀ ناخوشایندی از زمانهای مصیبت‎بار درهم كوبیده شده. ماریا ظاهراً در آخرین ملاقات خیلی معقول بوده؛ فقط كمی چاق بوده و از آرامش صومعه رضایت داشته و این همان روزی بود كه او گربه را برای ماریا برد؛ چون پولی كه ساتورنو برای غذایش گذاشته بود ته كشیده بود.


به پیشنهاد کسری کبیری

کتاب هفته

زندگی‌نامه‌ی هانا آرنت
نویسنده: سامانتا رز هیل
ترجمه: علی معظمی
نشر  برج

درباره کتاب: زندگی‌نامه‌ی هانا آرنت، توسط سامانتا رز هیل و جستجوی در میان اسناد باقی مانده، دفترهای خاطرات، نامه‌ها، اشعار و مکتوبات موجود، نوشته شده است. آرنت که تلاشی برای ارائه‌ی راه حل عملی مسائل سیاسی نمی‌کرد، نظریه پردازی در زمینه‌ی حقیقت، زیبایی یا خیر نیز، محصول طرز فکر و کارش نبود؛ جدیدترین تجربیات ما در هر لحظه ابزار بازنگری ما در “حقیقت یکتا” هستند. از متن کتاب: “خودِ فکر از وقایع تجربیات زندگی برمی‌آید و برای این‌که راهش را گم نکند ضروری است که همواره به عنوان تنها تابلوی راهنما به همین وقایع چشم بدوزد

 
 
پیشنهاد از ارنواز صفری نویسنده و مترجم

پادکست هفته

مرور مفصل تاریخ جنبش مشروطه ایران

به پیشنهاد یاسمن شاپوری

فیلم هفته

«زندگی شگفت‌انگیز» فرانک کاپرا پس از هفتاد و اندی سال که از ساخته شدنش میگذرد تبدیل به فیلمی آیینی شده است؛ فیلمی که هر سال در شب کریسمس و سال نو مهمان شبکه‌های تلویزیونی سراسر جهان است، از همین روست که بنیاد فیلم آمریکا آن را به عنوان «تاثیرگذارترین» فیلم تاریخ سینما انتخاب حکرده است.

مرد مردم‌دار و انسان‌دوستی به نام «جرج بیلی» با بازی «جیمز استوارت» پس از مواجه شدن با زنجیره توان‌فرسایی از ناکامی‌ها تصمیم به خودکشی می‌گیرد و فرشته‌ای مامور می‌شود تا با روبه‌رو کردن «جرج بیلی» با جهان پس از خودکشی‌اش و معضلاتی که در نتیجه این اقدام وی برای خانواده و اطرافیانش رخ میدهد ارزش زیستن را به او یادآوری کند و …

به پیشنهاد ارغوان نامور و شهاب عبدالله پور

پیشنهاد فیلم خرپشته فیلم ” آزندگی شگفت‌انگیز ” ساخته ” فرانک کاپرا “

نوشت‌آرت

عنوان: کنار و میان
هنرمند: غزاله هدایت

زمان: ۱ تا ۱۵ دی ۱۴۰۲
محل نمایش: گالری امکان

نویسنده: نگین فیروزی

طرفداران نمایشگاه “کنار و میان” غزاله هدایت، دسته‌ای از مخاطبانی هستند که کارهای او را طی سالیان گذشته دنبال کرده‌اند و مسیر فکری و طرز نگاه او به عکاسی و نظریه‌های وابسته‌ به آن را می‌شناسند. بی‌شک نقش مسیری که هدایت طی کرده‌است در خوانش آثار او در درجه اهمیت بالایی قراردارد. کار بر روی تصویر از پیش ثبت شده و خراشیدنش برای رسیدن به عمق آن، در کارهای سال‌های گذشته او هم مشهود است و از علاقه و دغدغه‌های کهنه‌ی او نشات میگیرد. هنرمند در نمایش کنار و میان در گالری امکان، با همین تمهید در غالب منظره‌نگاری به سراغ چالشی میان تصویر ثبت شده و کادر پیرامونش رفته است. دریدا تحلیل اثر تجسمی را در بررسی سه بخش؛ ماده اثر، نشانه‌ها و در نهایت پاررگون می‌داند که مرزهای اثر و محدوده آن را تعریف می‌کند. در این نمایشگاه غزاله هدایت با خراشیدن تصویر و براشتن رنگ از روی کاغذ و خلق یک نقش جدید، در کنار جابجایی ارزش تصویر درون و بیرون کادر و در آخر اشاره به کلماتی متقابل در متن کوتاه ورودی نمایشگاه، همچون درون و برون، کنار و میان، ژرفا و نزدیکی، گویی هر سه این عناصر دریدایی را به چالش کشیده است. ارزش کار غزاله هدایت نه به تصاویر گیرا و زیبا‌ی او، بلکه به درگیری او در بررسی و چرایی مفاهیم و باید‌هاییست که همیشه به‌گونه‌ای با آن درگیر بودیم و غیر از آن، برایمان تعریفی ثبت نشده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 ‏Instagram: @neveshtart
‏Website: www.neveshtart.com
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گالری گردی از هفته گذشته

گالری گردی در تهران

نمایشگاه انفرادی مجسمه‌های مینو مهین، 1 تا 15دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نقاشی‌های فاطمه پاشا، 8 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی فرزانه حسینی، 8 تا 15 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نازلی عباسی، 8 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه آثار مهدی مشایخی ، 8 تا 18 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نقاشی شیوا خوشبخت، 8 تا 17 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی حسین موسوی فراز، 8 تا 18دی ماه 1402

نمایشگاه آثار اوژن شیراوژن، 8 تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه آثار مرجان قربانی، 8 تا 19 دی ماه 1402

نمایشگاه آثار علی فاضلی، 8 تا 19 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی مهنوش فولادی، 8 تا 18 دی ماه 1402

نمایشگاه آثار فریدون آو، 8 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه آثار جواد مجابی، 8 تا 23 دی ماه 1402

نمایشگاه گروهی، 8 دی تا 1 بهمن ماه 1402

نمایشگاه گروهی، کیوریتور: صادق باقری، 8 تا 22دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی محمد زحمتکش، 8 تا 22دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی هاله فردگلی، 8 تا 19دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی امین نائینی، 8 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی حسن شیرازی، 8 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی مهدی اخویان، 8 تا 15 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نقاشی صدف کباری، 8 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی ندا صمدی، 8 تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نقاشی داور یوسفی، 8 تا 20 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی قدرت‌اله عاقلی، 8 تا 20 دی ماه 1402

مطالعه‌ای بر آثار بهمن دادخواه، گردآوری: دلارام آقاپور، 1 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه آثار مهدی احمدی، 1 تا 15دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی حسین آزادی، 1 تا 26 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نگار قیامت، 1 تا 26 دی ماه 1402

نمایشگاه گروهی، گردآوری: شیرین قراویسکی، 1 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی یاسمین صالحی، 1 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی غزاله هدایت، 1 تا 15 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی آثار ابتهاج قنادزاده، 1 تا 15 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی آثار میترا ولائی، 1 تا 15 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی آثار پریسا عباسی، 1 تا 15 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی لاله معمار اردستانی، 1 تا 18دی ماه 1402

نمایشگاه گروهی، 1 تا 15دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نقاشی شیرین آزادی، 1 تا 15دی ماه 1402

نمایشگاه نقاشی‌های محمد ابراهیم جعفری، 1 تا 22 دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی ریکریت تیراوانیجا، 24 تا 25 اسفند 1402

نمایشگاه انفرادی محمد کلانتری، 24 آذر تا 22 دی 1402

نمایشگاه گروهی، 24 آذر تا 18 دی 1402

نمایشگاه انفرادی رضا عابدینی، 24 آذر تا 22 دی 1402

گالری گردی در شیراز

نمایشگاه انفرادی نقاشی و چاپ مریم فرهادی، 7 تا 18دی ماه 1402

نمایشگاه انفرادی نقاشی مصطفی فتوح‌نژاد، 7 تا 18دی ماه 1402

گالری گردی در مشهد

نمایشگاه گروهی، 8 تا 20 دی ماه 1402

گالری گردی خارج از ایران

نمایشگاه گروهی، ۵ مهر ماه ۱۴۰۲ تا ۳ فروردین ۱۴۰۳

نمایشگاه در حال برگزاری است.
برای درج آگهی در گالری گردی هفته با خرپشته به شماره 09124110368 پیام دهید

اطلاعات به روز نمایشگاه‌های خود را به آدرس [email protected] بفرستید.

در پایان گالری گردی 15دی پیشنهاد می‌کنیم «قسمت دوم سخنرانی بهرام بیضایی: نگاه تحلیلی به افسانه «رستم و سهراب» را تماشا کنید

برای دریافت لینک گالـــری گردی با خرپشتــــــه در روزهای جمعـه، شماره تماس خود را برای ما یادداشت کنید

لوگو پشت بام
در مجله آنلاین و اسناد پژوهشی پشت‌بام بخوانید

موزی که هنر می‌فروشد یا ایده‌ای که ما را می‌خرد؟

درباره نمایشگاه مهدی راحمی

قطعات کلاژ شده‌ی ناموزون

سواد هنرمند و نقش آن در اقتصاد هنر

هنرمند با سواد یا بی سواد؟

احمد منتظری رودبارکی

نمایشی آبستره از ذهن هنرمند