از یه جایی به بعد چشماتو روی دنیای زشت میبندی میگی اصلا به من چه چی میشه؟ آدما میمیرن، تو میخندی
از یه جایی به بعد میخندی خندههای مرتبِ عصبی توی مغزت سروصداست مدام خواب راحت نداری هیچ شبی
از یه جایی به بعد میخوابی دیگه میخوای که دستوپا نزنی راضی میشی بهت تجاوز شه دستهجمعی، تکی، خشن، علنی
از یه جایی به بعد تک به تکِ ثانیهها برات تکرارِ تیکههای سیاه و تاریکِ شب بی حد و مرز کشداره
از یه جایی به بعد تاریکی مثل یه شیشهی کدر میشی دردیو حس نمیکنی دیگه از یه جایی به بعد سر میشی
از یه جایی به بعد واژهی «فرق» دیگه معنی نداره توو دنیات از یه جایی به بعد چارهی «مرگ» میشه تنها امید روز و شبات
از یه جایی به بعد میمیری بعد مردهت به راه میافته میره سمت جهنم بعدی اون دیگه قسمتو پذیرفته
از یه جایی به بعد دیواره تا که راه عبور تو سد شه حتی روحت نمیتونه مثلِ فیلما از توی دیوارا رد شه
از یه جایی به بعد هیچچی نیست
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
قولم بده که بمانی، پای لبخندت! از دور آمدهای، دورها تو از تبار کلماتی، که به آواز من خوش آمدهاند و منِ دلواپس که نکند بروی از حنجرهام قولم بده که بمانی پای لبخندت
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
اعتراف (1)
اعتراف می كنم میز غذا شمعدان و بشقاب ها نمی دانند چه كس در تاریكی شب گم شد . مؤلف پر از آدم های گمراه است. آیا تو تا به حال اعدام درجه یك دیده ای: دل بستن به دریای شمال و قراردادی سپید با فلزهای مرز؟ گفتی بهترین بازیگر مجسمه ای ست كه مشمول مرور زمان نمی شود و من بارها پلمب شدم در متن های مرجانی در بین چند سایه یك دسته كلید و روزنامه
اعتراف (2)
اعتراف می كنم مترجم اشتباه كرده است كه تو در نقش یك شكار شب زی درخشیده بودی و احتمال می دهم خودكار آبی ننوشته باشد من به هنگام رانش زمین پیراهنی سبز داشتم. اعتراف می كنم ضمانتی وجود ندارد با گذر از پلكان های سنگی و گذرگاه های پرازدحام از یقینی اضطراب آمیز پژمرده نشوم تا قبل از روشنایی. اعتراف می كنم آرام آرام صدای تو به محاق می رود و از مرگ مشكوك یك گلوله شهر ساكت می شود و من اعتراف می كنم كه این تصادف هیچ كشته نداشت. جسد یك زن گزارشی در هزار صفحه نیست میزانسنی ست كه خودش را مسدود می كند و این نكته را تكذیب می كنم كه تو در نقش قله اسكله و طناب ندرخشیدی . راستی پیراهنم چه رنگی بود؟
اعتراف ( 3 )
اعتراف می كنم جایی در شبِ پیاده رو در كمتر از سی ثانیه مستهلك شدم . نه دریا بود نه جنگل نه حتی تختی در شهر تو. همرنگ یك پك با تنها واژه ای كه گفتی اگر از همه ی جاده های جهان هم عبور كنم بستنی خنك ام نمی كند . درو كن مرا !
به پیشنهاد آناهیتا رضایی
داستان هفته
مراسم اعدام
جورج ارول
توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کمرنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط زندان میتابید. ما در بیرون سلولهای محکومان منتظر مانده بودیم. یک ردیف آلونکهایی که شبیه قفسهای کوچک جانوران بود و جلو آنها را میلههای دوتایی کشیده بودند، سلولها را تشکیل میداد. اندازه هر سلول، سه متر در سه متر بود و توی آن جزیک تخت چوبی و ظرفی برای آب خوردن دیگر پاک لخت بود. توی چندتا از آنها، مردهای قهوهای رنگ، آن سوی میلههای داخلی پتوهاشان را دور خودشان پیچیده بودند و آرام چندک زده بودند. اینها محکومانی بودند که قرار بود در مدت یکی دو هفته اعدام شوند.
یک زندانی را از سلولش بیرون آورده بودند، هندی بود، قدکوتاه و رشد نکرده، با سری تراشیده و چشمانی آبکی، سبیلهاش که به طور پرپشت بیرون زده بود، نسبت به جثهاش بزرگ و بیقواره بود و بیشتر به سبیلهای یک دلقک توی فیلمها میخورد. شش نگهبان هندی او را میپاییدند و برای چوبه دار آمادهاش میکردند. همانطور که دو نفرشان با تفنگهای سرنیزهدار کنارش ایستاده بودند، دیگران به دستهایش دستبند زدند، از لای آن زنجیری رد کردند و به کمرشان بستند و بازوهایش را محکم به کمرش تسمهپیچ کردند. بیهیچ فاصلهای پیرامونش. حلقه زده بودند و دستهایشان را مدام با دقت و نوازشگرانه روی او گذاشته بودند، گویا میخواستند در تمام مدت مطمئن باشند که همان جاست. درست مثل عدهای بودند که ماهی زندهای گرفته باشند که امکان دارد باز توی آب جست بزند. اما او بیهیچ مقاومتی ایستاده بود و دستهایش را با بیحالی تسلیم طنابها کرده بود، گویا به آنچه اتفاق میافتاد توجهی نداشت.
ضربه ساعت هشت نواخته شد و صدای شیپور که از سربازخانه دوردست اوج میگرفت با بیحالی در هوای مرطوب میپیچید. رئیس زندان که جدا از ما ایستاده بود و با بیحوصلگی عصایش را توی شنها فرومی برد به شنیدن صدا سرش را بلند کرد. او پزشک ارتش بود، سبیلهای سیخ شده و صدایی خشن داشت. با تندی گفت: «فرانسیس، به خاطر خدا عجله کن این مرد تا این وقت باید سردار رفته باشه، مگه هنوز آماده نشده؟»
فرانسیس، سرزندانبان مرد چاقی بود اهل در اوید که لباس سفید نظامی پوشیده بود و عینک طلایی داشت با دست سیاهش اشاره کرد و گفت: «بله قربان بله، قربان همه چیز مطابق میل آماده شده، جلاد هم منتظره، راه میافتیم.»
رئیس زندان گفت خب «پس حرکت کنین تا وقتی این کار تموم نشده زندانیها حق صبحونه خوردن ندارن.» ما به طرف چوبه دار حرکت کردیم. دو نفر از نگهبانها، که تفنگهایشان را به طور مایل گرفته بودند، در دو طرف زندانی قدمهای نظامی برمیداشتند، دو نفر دیگر شانه و دستهای او را چنگ زده بودند و کنارش قدم میزدند، گویا در عینحال هم او را نگه داشته بودند و هم به جلو میراندند. دیگران، یعنی قاضی عسکر و آدمهای دیگر پشت سر آنها بودند. بهناگاه، هنگامی که ما ده متری بیشتر نرفته بودیم، بدون هیچ دستور یا اخطاری حرکت ما متوقف ماند حادثهای ترسآور پیش آمده بود؛ سگی، که خدا میداند از کجا آمده بود توی حیاط پیدا شده بود. همان طور که بالا و پایین میپرید، به میان ما آمد با صدایی بلند پیدرپی پارس میکرد و تمام بدنش را تکان میداد و اطراف ما ورجهوورجه میکرد. گویا از اینکه این همه آدم را کنار هم میدید، از شادی به وجد آمده بود. سگ بزرگ پشمالویی بود دورگه، از نژاد آیرویل و پاریا. لحظهای پیرامون ما جفتک انداخت و آنوقت، پیش از آنکه کسی جلویش را بگیرد، به طرف زندانی حمله برد، جست زد و سعی کرد صورتش را بلیسدو همه از ترس ماتشان برده بود و آنقدر عقب کشیده بودند که نمیتوانستند او را بگیرند. رئیس زندان با خشم گفت: «کی گذاشته این حیوون وحشی بیاد اینجا؟ یکی اونو بگیره!» از میان دسته، نگهبانی جدا شد و با ناپختگی سر به دنبال سگ گذاشت. اما سگ دور از دسترس او بالا و پایین میپرید و همه چیز را به بازی میگرفت. یک زندانبان دورگه، آسیایی-اروپایی، مشتی ریگ برداشت و سعی کرد دورش کند، اما سگ از ریگها جا خالی داد و باز به دنبال ما آمد. صدای پارس سگ میان دیوارهای زندان میپیچید. زندانی که توی چنگال دو نگهبان بود با بیاعتنایی نگاه میکرد، گویا این هم یکی دیگر از تشریفات اعدام بود. چند دقیقهای طول کشید تا یک نفر سگ را گرفت. آنوقت من و دیگران دستمالم را به قلادهاش بستیم و همان طور که تقلا میکرد و مینالید دورش کردیم.
در فاصله چهل متری چوبهدار، چشمم به پشت قهوهای رنگ در و لخت زندانی افتاد که جلو ما با دستهای بسته، بیمهارت اما کاملاً محکم قدم بر میداشت. راه رفتنش همان حالت هندیها را داشت که هرگز زانویشان خم نمیشود. ماهیچههای پشتش با هر قدم به سادگی به جای خود میلغزید. جای پایش روی شنهای مرطوب میماند و یک بار با وجود این که مردها هرکدام یک شانهاش را توی چنگال داشتند، خودش را کمی کنار کشید تا پایش را توی گودال میان راه نگذارد.
من تا آن لحظه مفهوم اینکه آدم هوشیار و سالمی را به نابودی بکشند، نفهمیده بودم. وقتی دیدم زندانی خودش را کنار کشید تا توی گودال نیفتد، به راز آن پی بردم به راز این خطای ناگفتنی، اینکه عمر کسی را درست وقتی به مرحلۀ شکفتگی رسیده است، قطع کنیم. این مرد در حال احتضارنبود، درست مثل ما زنده بود. تمام عضوهای بدنش کار خودشان را میکردند: رودهها سرگرم هضم بود؛ پوست سلولهای تازه میساخت؛ ناخنها رشد میکرد و بافتها شکل میگرفت. همه خودبهخود و ناآگاه کار میکردند. وقتی روی سکو قرار میگرفت ناخنهایش میرویید، پیش از آنکه توی هوا حلقآویز بماند. و در همان یکدهمثانیهای که با مرگ فاصله داشت، باز ناخنهایش رشد میکرد. چشمهایش شنهای زرد و دیوارهای تیره را میدید و مغزش هنوز به خاطر میآورد، پیشبینی میکرد و میاندیشید، حتی به گودالها. او و ما گروهی مرد بودیم که کنار هم راه میرفتیم، میدویدیم، میشنیدیم، احساس میکردیم و یک دنیای واحد را درک میکردیم، و آنوقت در دو دقیقه، ناگهان با یک صدا، یکی از ما رفته بود-یک فکر کمتر، یک دنیا کمتر.
چوبهدار توی یک حیاطکوچک، جدا از محیط اصلی زندان قرار داشت و همهجای آن از علفهای خاردار پوشیده شده بود. دار ساختمانی بود شبیه به سه طرف یک انبار که رویش را تخته پوش کرده بودند و در بالای آن دو تیر قرار داشت و یک تخته چوب که آن دو را به هم متصل میکرد و طنابی از آن آویزان بود. جلاد، که یک محکوم خاکستری مو بود، لباس سفید مخصوص زندان را پوشیده بود و کنار دستگاهش چشم به راه بود. وقتی وارد شدیم به ما سلام داد و تا روی زمین خم شد. با یک کلمه فرانسیس، دو نگهبان زندانی را نزدیکتر توی چنگال خود گرفتند و همانطور که او را راه میبردند و به طرف دار هل میدادند، با ناپختگی کمکش کردند تا از سکو بالا برود. آنوقت جلاد بالا رفت و طناب را به دور گردن زندانی محکم کرد.
ما، با پنج متر فاصله، منتظر ایستاده بودیم. نگهبانها دایرهای غیر کامل دور دار تشکیل داده بودند و آنوقت، هنگامی که خفت محکم شد، زندانی رو به خدای خودش زیر گریه زد. صدای گریهاش بلند و پیدرپی بود «اوهوم ، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». در این صدا، برخلاف راز و نیاز او با خدا، نه ترسی خوانده میشد و نه التماسی و حتی فریادی برای کمک نبود، بلکه مثل ضربههای زنگ، یکنواخت و آهنگدار بود. سگ هر صدا را با نالهای پاسخ میداد.
جلاد که هنوز روی سکو ایستاده بود، کیف کتانی کوچکی، که شبیه کیسه آرد بود، بیرون آورد و روی صورت زندانی کشید. اما صدا که پارچه از شدتش کاسته بود باز سماجت نشان میداد. یکریز همان صدا بود: «اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». جلاد پایین آمد، اهرم را در دست گرفت و آماده ایستاد. زمان میگذشت.
.صدای گریه یک نواخت او از پس پارچه شنیده میشد: «اوهوم اوهوم، اوهوم!» یک لحظه آرام نمیشد. رئیس زندان که سرش روی سینه خم شده بود، عصایش را به آهستگی توی زمین فرو میکرد؛ شاید زاریهای او را میشمرد. تا به شمارۀ سرراستی برسد؛ مثلاً به شماره پنجاه یا صد. رنگ از چهره همه پریده بود. چهره هندیها مثل قهوه جوشیده تیره شده بود و یکی دو تا از سرنیزهها میلرزید. ما به مرد تسمهپیچ و صورتپوشیده روی سکو خیره شده بودیم و به زاریهایش گوش میکردیم. هر زاری، باز خود یک دقیقه زندگی بود؛ این فکر در مغز همه ما میگذشت: آهای، هرچه زودتر بکشیدش، تمومش کنین این صدای ناهنجارو ببرین.
به ناگاه، رئیس زندان تصمیمش را گرفت. سرش را بالا آورد، به عصایش حرکت تندی داد و تقریباً با خشم فریاد زد «راه بنداز!»
سروصدایی بلند شد و بعد سکوت مرگباری همهجا را پر کرد. زندانی نابود شده بود. طناب دور خودش تاب میخورد. من سگ را رها کردم، بیدرنگ به پشت دار تاخت برد؛ اما وقتی به آنجا رسید، کوتاه آمد، پارس کرد و آن وقت به یک گوشه حیاط پناه برد و لابه لای علفها ایستاد و با ترس به ما خیره شدنزدیک دار رفتیم تا بدن زندانی را وارسی کنیم. مرده، همانطور که پنجههای پایش رو به پایین سیخ شده بود، تاب میخورد و خیلی آرام مثل یک سنگ به اینسو و آنسو میرفت. رئیس زندان عصایش را پیش برد و به تنه لخت و قهوهای رنگ او فروکرد، لاشه کمی تاب خورد. رئیس زندان گفت: «کارش ساخته شده.» از زیر چوبه دار عقب عقب رفت و نفس عمیقی کشید. حالت افسرده چهرهاش خیلی زود از بین رفته بود. به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت «هشت و هشت دقیقه. خب، این هم از امروز صبح، خدا را شکر.» نگهبانها سرنیزهها را باز کردند و با قدم رو دور شدند. سگ که هوشیار بود و دید که او را به چیزی نگرفتند، آهسته به دنبالشان راه افتاد. از حیاط اعدام بیرون رفتیم، از کنار سلول محکومان و زندانیان منتظر گذشتیم و به حیاط مرکزی زندان آمدیم. محکومان، که دو نگهبان مسلح به چوب قانون بالای سرشان بودند، دیگر داشتند صبحانهشان را میخوردند. در یک ردیف طولانی چندک زده بودند و هرکدام یک یقلاوی حلبی در دست داشتند. دو نگهبان سطل به دست، میگشتند و با چمچمه چلوها را تقسیم میکردند؛ پس از اعدام، گویا محیط حالت خودمانی و شادی پیدا کرده بود. حالا که کار تمام شده بود همه احساس آسودگی بیش از اندازهای داشتیم. آدم احساس میکرد نیرویی وادارش میکند که آواز بخواند، که پا به فرار بگذارد، که خنده سر بدهد. یکباره همه با شادی به گفتوگو افتادند.
مردک دورگه آسیایی-اروپایی که کنار من قدم میزد، به جایی که برگشته بودیم با سر اشاره کرد و گفت: «آقا، میدونین، رفیقمون- منظورش مرده بود- وقتی شنید حکم استیناف رد شده، توی سلول از ترس به خودش شاشید. آقا، لطفاً یکی از سیگارهای منو بردارین. آقا، از جعبه سیگار تازه من خوشتون نمیآد؟ به خدا دو روپیه و هشت آنه برام تموم شده. درجه یک اروپاییه.» چند نفر خندیدند – حالا به چه چیزی کسی به درستی نمیدانست.
فرانسیس داشت کنار رئیس زندان قدم میزد و روده درازی میکرد؛ «خب، قربان، همهچیز با رضایت کامل گذشت و رفت. تموم شد. اینطور، تق! همیشه به این سادگیها نیست! یادم میآد، گاهی دکتر مجبور میشد زیر چوبه دار بره و پاهای زندونی رو بکشه تا مطمئن بشه بارو مرده. چه تنفرآور بودا»
رئیس زندان گفت: «ببینم، یعنی میگی تکون میخورد؟ چه بد.»
-آره، قربان، و وقتی نافرمانی بکنن بدتره! یادم میآد، وقتی رفتیم سراغ یکی بیاریمش بیرون، به میلههای قفسش چسبیده بود. به جان خودتان قربان، ششتا نگهبان بردیم تا جداش کردیم، هر سه نفریه پاشو میکشیدن. براش دلیل میآوردیم و میگفتیم: «رفیق عزیز، آخر فکر دردسر و زحمتی هم که به ما میدی باش!» اما خیر، یارو گوشش بدهکار نبود! آره، آره، یارو کلی اسباب زحمت بود.
حس کردم دارم با صدای بلند میخندم، همه میخندیدند، حتی رئیس زندان با بردباری زیر لب میخندید. بعد با خوشحالی بیاندازهای گفت: «بهتره همه بیاین بیرون و یه مشروب بزنین. تو ماشین یه بطری ویسکی دارم. میتونیم کارشو بسازیم.»
از میان دروازه بزرگ زندان گذشتیم و توی جاده سر درآوردیم. بهناگاه قاضی عسکر برمهای گفت: «پاهاشو میکشیدن! » و با دهان بسته، بلند زیر خنده زد. باز همگی شروع کردیم به خندیدن. در آن لحظه، لطیفه فرانسیس بیاندازه خندهآور بود. همه با هم، محلی و اروپایی، کاملاً دوستانه مشروبی خوردیم مُرده در فاصله صد متری ما بود.
پیشنهاد کسری کبیری
کتاب هفته
پیشنهاد خواندنی نام کتاب : اولین تماس تلفنی از بهشت نویسنده: میچ آلبوم ترجمه: مهرآیین اخوت انتشارات هیرمند
دربارهی نویسنده: میچ دیوید آلبوم، نویسندهی آمریکایی، روزنامهنگار، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس و مجری رادیو و تلویزیون و نوازنده است. او نویسندهی کتابهای سهشنبهها با موری، پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید، زمان دار و … است. نوشتههای او به الهامبخشی برای مخاطب شهرت دارند.
دربارهی کتاب: این کتاب، با استفاده از “تلفن” به ارتباط میان بهشت با جهان بازماندگان میپردازد.
از متن کتاب : “سلام دخترم… باید یه چیزی بهت بگم.” نفس تس بالا نیامد. گوشی از دستش افتاد.مادرش چهار سال پیش مرده بود.
پادکست بسامد: در این شماره از مفهوم باروک گفتیم و موسیقی باروک آغازین را بررسی کردیم. از تولد اپرا گفتیم و اولین اپراهای تاریخ را شنیدیم. گفتیم که چطور تونالیته در این دوران به مدالیته ترجیح دادهشد و آثار مونتهوردی را مفصلتر از دیگر آهنگسازان باروک آغازین مطالعه کردیم. در این شماره زروان روحبخشان مهمان بسامد شد.
آدلینا تصمیم می گیرد دوباره حامله شود. وکیلی که در محله آنها زندگی می کند این توصیه را به کارمین شوهر آدلینا می کند. همسایه ها اسباب و اثاثیه خانه آدلینا را قایم می کنند تا دولت نتواند مصادره شان کند چون آدلینا در بازار سیاه، سیگار می فروشد و نان خانواده را در می آورد. شوهرش کارمین بیکار است و چون اثاثیه به نام آدلیناست، به جرم نپرداختن جریمۀ فروش سیگار قاچاق، باید راهی زندان شود. آدلینا بعد از آوردن هفت بچه قد و نیم قد، در فقط هشت سال باید تصمیم بگیرد که به زندان برود یا با حامله شدن و تعلیق حکمش بخاطر حاملگی، موقتا آزاد باشد و از دست قانون بگریزد. مکان محله ای کارگری در ناپل، سال 1954. بازیگران: سوفیا لورن در نقش آدلینا و مارچلو ماستریانی در نقش کارمین. کارگردان: ویتوریو دسیکا. قسمت اول از کمدی سه اپیزودی «دیروز، امروز، فردا» درباره روابط یک زن و یک مرد از سه طبقه، در سه شهر ایتالیا. اسم این قسمت، آدلینا از ناپل.
آنا از میلان باید تصمیم بگیرد بین رنزو و رولز رویس یکی را انتخاب کند. آنا (لورن) و رنزو ( ماستریانی)، رفیق آنا، در ماشین رولز رویس شوهر خرپول آنا در جاده می رانند و وقتی در یک تصادف، بچه ای را زیر می گیرند، رنزو در ادامه رابطه اش با آنا دچار شک می شود.
مارا (لورن) مشتری باکلاسی به نام آگوستو( ماستریانی) دارد که پسر کارخانه داری بولونیایی است. یک شب که مارا با امبرتو، نوه پیرزن همسایه که می خواهد کشیش شود سر درد دل را باز کرده، با شرمندگی به امبرتو می گوید که شغل واقعی اش، روسپیگری است. مادربزرگ امبرتو که می داند مارا چه کاره است وسط حرفهای آنها وارد می شود و به مارا می گوید که او به جهنم می رود. مارا از کوره در می رود و از خودش دفاع می کند. دفاع جانانۀ مارا از خودش، دل امبرتو را که هنوز به کسوت کشیشان در نیامده می برد و تصمیم می گیرد با مارا بماند و گرنه به لژیون خارجی ارتش فرانسه می پیوندد. مارا تمام تلاشش را به کار می گیرد تا امبرتو را از این فکر منصرف کند. مارا از رم، باید بر سر پیمانی که با امبرتو بسته باقی بماند و شبی که آگوستو مهمان اوست، به هر دو طرف ماجرا، شرافت زنانه اش را ثابت کند.
فیلم دیروز، امروز، فردا گلچینی از سه جغرافیای ایتالیاست که سه طبقه از مردم آن را نمایندگی می کند. ناپل فقیر و کارگری جنوب، رم خرده بورژوای شهری مرکز و میلان بورژوای شمالی. دسیکا با محور قرار دادن رابطه زن و مرد داستانهایش با استفاده از یک زوج ثابت در هر سه اپیزود، یکی از نمونه های بارز کمدی نئورئالیستی ایتالیا را با تمرکز بر ایده ای واحد، به نمایش در آورد که جایزه بهترین فیلم خارجی اسکار سی و هفتم را از آن خود کرد. فیلم به دلیل حضور دو ستاره درخشان سینمای ایتالیا، سوفیا لورن و مارچلو ماستریانی، در نقشهایی تاثیرگذار و بسیار متفاوت از هم در یک فیلم، از زمره دستاوردهای این دو ستاره در عالم بازیگری قلمداد می شود.