بعد از تولید مثل برای انقراض خودم قیچی شدم خرچنگی در سرم! کنار خودم خوابم میبرد و دندانهای مصنوعی هیچ مزهای را به یاد نمیآورند مثل پیری زود رس زبانم!
مردمک لباسشویی چشمم را میچرخاند پیراهنت آستینهایش را دراز کرده بود لبم را به شیشه چسباندم کودکیام کوچکتر میشد!
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
سرم به شانه تو ابر است سرم به شانه تو باران سرم به شانه تو میرود پیچ پیچ جاده را سرم شمال میشود سرم سبز سرم مست حالا که باید بنشینم گیج میرود چه زندگی گیج است چه جاده چه رفتن و تو گیجتر از کوچههای باریک تجریش و امامزاده و بازار و سمنوی داغ زمستانی روز تولد نداری روز مرگ نفسهات در هم پیچیده حالا، دیروز، فردا نمیتوانی از هم سواشان کنی من را از پیچیدگیهات گیج میزند ماشین بین ماشینهای سرازیر از بالای شهر که چرخهاشان گیج میرود در جنوبی که نمیشناسند سرازیر است چشمهایم زیر پایم گم میشوند تو گم میشوی گلویم دارد میترکد هوا ابری است
پر اگز من بودم آنقدر سبک که باد از لابهلای تنم رد شود ببردم بیاوردم بنشاندم به موی و روی درخت و آدمی اینجا نبودم حالا لای دست و پای پلههای له شده زیر دست و پای آوار باد اگر بودم من حالا لای ملافه پیچیده بودم و رفته بودم سپیده را به دامنم وصله کنم ترانه اگر میشدم نور در حنجره «نوری» از شانه به شالیزار پریشانتر، پرپر تر، ترتر تماشایم آسان، آزاد، آزادتر از زبان گنجشک و ترجمان آن همه گفتار ریز یکریز از تماشای کوچک و مرگ کوچک کوچ کلمه آخ! کلمه! ای کاش کامل نمیشد روان میشدیم رگ به رگ از معنای یکدیگر در هم میشدیم و میگرییدیم در هم میشدیم و بیمعنی به هم نگاه میکردیم و آغوش چهمعنای گستردهای میشد بوسه و حرفهای به دنیا نیامده حالا لطیف که میشوم که نازک کسی پیدایم نمیکند نمیچکم باد بچسباندم به پرپر گنجشکها بس که دیوارها از هم فاصله نمیگیرند و رختها از طنابها نمیافتند دست باد که عریانی عین واقعیت است
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
زنی که آمد مرا بپوشد حتی شبیه دریایی با قایقهای پیر زیباتر نشد زنی که آمد مرا بپوشد ترسها در خطوط آبی لو میروند از ما یکی میخواست خود را به شعر بیاویزد دمی منقار خونی تو را در زخم چرخاند و رفت ملال زاییدن را کند کرده بود و خستگی روی دویدن دهان اسب میکشید شراب را چکیدم و پاییز دیگری انگورها را نوشت تمام روزهایی که پاره کردهای در حروف غایب فشارم میدهد درد را لیسیدهای و چشمان سیاه اعتنایی به زوزهها نداشت شعر قدمهای آهستهای بود از تقلید پرنده در گودی زمین…
به پیشنهاد آناهیتا رضایی
داستان کوتاه هفته
اختراع لقب بعد از مدتها به شهر کودکیام برگشته بودم. به کافهی سرخیابانی که زمانی خانهمان آنجا بود رفتم تا شاید دوست قدیمیام را پیدا کنم. سی سال پیش آخرین قهوهمان را آن جا با هم نوشیده بودیم. دربارهاش پرسوجو کردم و زن کافهدار گفت کسی را به آن اسم نمیشناسد. قیافهی دوستم را که ظاهر متمایز و خاصی داشت برای زن وصف کردم. گل از گلش شکفت و گفت «آهان، کالیمرو را میگویی» تازه یادم آمد که دوستم از همان قدیمها چنین لقبی هم داشت. زن گفت دوستم مشتری همیشگیشان است و شوهرش هم اضافه کرد که «اگر فردا حدود ساعت ده بیایی حتماً میبینیاش.» گفتم که متأسفانه همان شب باید شهر را ترک کنم و خواهش کردم تکه کاغذی به من بدهند تا پیغامی برای کالیمرو بنویسم. راستش را بخواهید قرار نبود آن شب راهی بشوم اما لقب قدیمیاش را که شنیدم ذوق و شوقم برای دیدنش خشکید. مردی که تمام عمر همان لقب همیشگی را یدک کشیده و نقش چنان پارهای از شخصیتش شده که دوست و آشنا نام واقعیاش را از یاد برده اند…. چنین نمود کاملی از وفاداری به مکانی خاص کمابیش نقیض همهی باورهای من بود و به وحشتم میانداخت. دورهگردها و خانهبهدوشها از آدمهایی که همهی عمرشان یک جا میمانند، میترسند. گیرم که کالیمرو را میدیدم باید دربارهی چه حرف میزدیم؟ خودم را تصور میکردم که چپ و راست دربارهی آدمهایی که دیگر برایش اهمیتی ندارند از او سؤال میکنم. دورهی کودکی برای آدمهایی که رفتهاند رنگ و بویی آرمانی و خیالانگیز پیدا میکند اما برای آدمی که مانده چنین نیست. چهرهها و نامهایی که از دیدهی او رفتهاند از دلش هم میروند. نه، دیدارمان فایده ای نداشت. زن پرسید «پس دوستش هستی؟» جواب دادم «از وقتی که بچه بودیم.» و بعد برای این که نشان بدهم خیلی هم مهم هستم، گفتم «لقب کالیمرو را خودم روی او گذاشتم.» قلبم تندتر زد چون حرفم دروغ بود. گفت «واقعا» و چنان تحسین آمیز نگاهم کرد که انگار گفتهام «نقاشیهای کلیسای سیستین را من کشیدهام.» مشتری که که داشت روزنامه می خواند سربلند کرد و نگاهی به من انداخت. معلوم بود کالیمرو آن جا برای خودش اسم و رسمی دارد. حس میکردم خیلی رذالت به خرج دادهام که اختراع لقبش را به پای خودم نوشتهام. و قطعاً حرفم را به گوشش میرساندند. اما از آن جا که بیرون زدم از ذهنم گذشت که خوشبختانه لابد خودش هم یادش نیست چه کسی آن لقب را روی او گذاشته.
به پیشنهاد کسری کبیری
پیشنهاد داستان کوتاه خرپشته
کتاب هفته
کتاب در نویسنده ماگدا سابو ترجمه نصراله مرادیانی نشر بیدگل
دربارهی کتاب: رویایی آدمها و لحظهها، یا لحظاتی که “در” به روی هم میبندند یا میگشایند…
از متن کتاب: امرنس را من کشتم. ولی این واقعیت که قصدم نجات او بود، نه نابودی او، چیزی را عوض نمیکند.
فیلم فرانسوی پرتره بانویی در آتش ساخته کارگردان زن 46 ساله فرانسوی، سلین سیاما، در سال 2019 ستایش بسیاری از منتقدان را بر انگیخت. ای. اُ. اسکات منتقد سرشناس نیویورک تایمز درباره آن چنین اظهار نظر کرده است : “داستان عاشقانه ای تکان دهنده و ظریف که در عین حال بدور از احساسات گرایی شرایط زنان را ارزیابی می کند.” و مارک کرمود منتقد آبزرور گاردین معتقد است فیلم:” مطالعه اروتیک هوشمندانه قدرت و عشق است آنجا که نظاره شونده به نظاره گر مبدل می شود و آنکه درباره اش نوشته اند به نگارنده. بازگشت به این پرسش که ” اگر تو به من می نگری، من به که می نگرم؟” فیلم افتخار نخل طلای کن را برای سلین سیاما که خودش فیلمنامه فیلم را نیز نگاشته بود به ارمغان آورد و جایزه بهترین فیلمبرداری انجمن منتقدان لس آنجلس را برای فیلمبردار زن فیلم کِلر مَتون به همراه داشت. همچنین کانون منتقدان فیلم جایزه بهترین فیلم درباره زنان را به این فیلم اهدا کردند. فیلم رابطه عاشقانه دو زن، یکی اشرافی و دیگری نقاش را در اواخر قرن هجدهم فرانسه واکاوی می کند.
محمد کلانتری در آخرین نمایشگاه انفرادی خود با عنوان «نساجی، ای امید شهر خسته» ما را به رویدادی پژوهشی-تجسمی دعوت میکند. این پروژه از رسانههای متفاوت برای درگیر کردن ادراک و احساس مخاطب بهره میگیرد. تصور کنید وارد فضایی میشوید و لا اینها مواجه میشوید: مجسمهای شکسته، ویدئویی از ورود کارگران به کارخانه و تماشاچیان به ورزشگاه، صداهایی اعم از سوت کارخانه، تشویق تماشاچیان، سوت داور و همهمهی کارگران، تصاویر تخریب کارخانه روی پارچه کفن، چیدمان کاغذ دستساز (کفن و پنبه) با عکس آرشیوی، تکه روزنامههای آرشیوی و تصاویر مخدوششدهی تیم فوتبال. در کنار این آثار، قصهی پر فراز و نشیبی با ماهیتی اجتماعی، اقتصادی در بیانیهی هنرمند میشنوید که او را به خلق این نمایشگاه واداشته است و روایتی از دل شهر، ویرانه و حافظه برایتان بازنمایی میکند. کارخانجات نساجی قائمشهر روزگاری در خاورمیانه شهرت داشتند و افراد زیادی را بهصورت مستقیم و غیرمستقیم تحت پوشش خود قرار میدادند. در پی سیاستهای اقتصادی و مدیریتی مناقشهبرانگیز، از جمله خصوصیسازی، واردات محصولات خارجی، فرسودگی ماشینآلات و غیره، این کارخانهها به متروکه و مخروبه تبدیل شدند. در حال حاضر تنها کارخانهی شماره ۳ با ۲۷۰ کارگر به کار خود ادامه میدهد، مجموعهای که روزگاری در یک شیفت شمارهی ۲ آن ۲۵۰۰ نفر کار میکردند. در میان تخریب و فروپاشی کارخانهها، تیم فوتبال نساجی و هواداران آن خاطرات شهر و کارخانه را روی سکوها زنده نگه داشتند، آنها در قالب شعار «نساجی، ای امید شهر خسته» حافظهی زندهی این شهر شدند. نکتهای که دوگانه پیوند حافظه گذشته و حال را در این پرژوه رقم میزند. این نمایشگاه شما را چه متأثر بکند چه نکند، برای هنر ما بسیار حائز اهمیت است. در حوزهی هنرهای تجسمی چنین نمایشهایی به دلیل عدم حمایت فضاهای هنری، مغایرت با بازار هنر، صرف زمان زیاد برای پژوهش و ساخت، کمتر اتفاق میافتد. کمتر با مواردی روبهرو میشویم که هنرمند متکی بر پژوهش (چه نظری و چه میدانی) باشد. اغلب هنرمندان در فضایی کاملاً ایزوله و شخصی آثارشان را تولید میکنند. بیانیهها اغلب از نظریهها حرف میزند، اغلب خلق آثار به کل منفک از نظریههایی است که در بیانیهها میآیند. این وضعیت مخاطب را در یک چرخهی تکراری دیداری-نوشتاری قرار میدهد. اغلب نوشتهها در پر رمز و راز و پر طمطراق جلوه دادن آثار تلاش میکنند. از این حیث کار کلانتری در بستر هنر ما بسیار حائز اهمیت است. کاری پژوهشمحور که بهخوبی در قالب اثری هنری درآمده و با بیانیهای صمیمانه و ارجاع بر شنیدهها، مشاهدات و اسناد مخاطب را همراهی میکند. کلانتری آگاهانه از وضعیت کنونی هنر ما فاصله میگیرد و با هوشمندی آوای هواداران نساجی را به گوش ما میرساند و ما را در اندوه مجسمهی مادر بافنده که دیگر منبع زایش شهر خسته نیست، شریک میکند