میتوانستم محمد باشم صـِدام بزنی بایستی روی میمِ سوم و بگویی نمیشود به همین سادگیها از تو گذشت، برگرد
میتوانست چشمهام سیاه باشد شب را ورق بزنی ورق بزنی شب را که دیگر گریه نکنم
نمیدانم شاید اگر کمی خدا صبر میکرد میتوانستم اصلن سمیه باشم همان اول صبح که میزدی بیرون از در دستهایم را میگرفتی و لابهلای خندههات میگفتی؛ چشمهای سبز تو را نمیشود با هیچ پنجرهای عوض کرد
قدم بزن حوالیِ گورِ من قدم بزن دلهرهی این کوچه میکُشدم آخر آنقدر که از طبقهی هفتمِ این ساختمان فکر میکنم من از آن درختهای تازه به دوران رسیده کمترم؟
میتوانستم درخت باشم با صدها پرندهی تازهنفس در سرم
شب از من گذشته بود من از شب و بیستارهای روشن دست بر گلوی ابر رجز به برآمدنِ آفتاب میخواندم
ترانه میخواندی سرخ ترانه میخواندی سیاه ترانه میخواندی با شعلههای صبح ترانه میخواندی آبی، اما خشک
گفتم از درخت و پرنده بگذر از ترکهای بیابان و ابر بگذر از بیرنگیِ رنگها که میبینی از ستاره و زمستان و سنگ بگذر چنگ میکشیدی به صورتِ عروسکهات چنگ میکشیدی به انگشتهات به طرحی از پهلوی چپت تا پاهات
سلانه سلانه میآموختمت تو اما تلو تلو میخوردی با باد به سلاخیام
من از هجومِ ابرها خسته من از شکافِ عمیقِ استخوانها بر گلوی بغض من از شکایتِ ماهیهای لبالب حرف برف میبارید اما گوناگون پدرم میگفت؛ مرگ انتهای دستهای ما نیست سخت بکوش
شب از من گذشته بود من از شب نمیگذرم چرا؟ برف از روی قلهها با رودخانه به دریا ریخت آدم برفیِ خسته از دستهای زخمیِ من اما با آفتابِ فردا خواهد سوخت
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
باز می گردند آنان که در جنگ چیزی نیافتند جز دلتنگی هایی که در هر سرود زادگاهشان را به پرچم های افراشته می سپردند! باز می گردند تا قلب هایی را که به اسارت برده اند باز گردانند!!
درست به موقع باران گرفته بود! تو از هوای ابریِ دیروز گرفته بودی من از طراوات امروز سرمست! باران گرفت و ما دو حال متفاوت بودیم که از باران باز می گشتیم…
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
برای مردن فرصت مناسبی است امروز در یک روز هیچ
سال بعد در سه روز هرچه دوست داشتم
و بعد از بعد کسان بیشتری رها میشوند از نبودن ندیدن ندادن آنچه باید و نباید
امروز برای مردن فرصت مناسبی است و تنها یک نفر از این فرصت مناسب در موقعیتهای نامناسب یاد میکند
به پیشنهاد آناهیتا رضایی
داستان هفته
طاقباز در شب خولیو کورتاسار (ارژانتین، ۱۹۱۴ – ۱۹۸۳)
و در اوقاتی خاص به شکار دشمنانشان میرفتند و آن را جنگ شکوفهها مینامیدند.
وسط راهرو هتل به فکرش رسید که احتمالاً دیر به آنجا میرسد و دواندوان خودش را به خیابان رساند تا موتورش را از گوشهای که سرایدار ساختمان بغلی در اختیارش گذاشته بود بردارد. ساعت جواهرفروشی نبش خیابان ده دقیقه به نه بود؛ هنوز وقت داشت. آفتاب از پشت ساختمانهای بلند مرکز شهر میتایید و او آخر برای خودش، برای راه رفتن و فکر کردن اسمی نداشت -قیقاج زنان خودش را به موتور رساند و همانطور که میرفت فکر یک موتورسواری دیش را مزمزه میکرد. موتور میان پایش به ناله درآمد و باد در پاچههای شلوارش پیچید مثل برق و باد از کنار وزارتخانهها (یکی صورتی، یکی سفید) و صف مغازههای خیابان اصلی با پنجره های براق گذشت. حالا کمکم به دلپذیرترین قسمت میرسید، یک تاختوتاز حسابی خیابانی بلند با دو ردیف درخت، ترافیک اندک و خانههای ویلایی دلباز با باغهایی کشیده در سرتاسر پیادهرو که فقط با جدول کوتاهی از خیابان جدا میشد. حواسش شاید خیلی سرجا نبود، اما سمت راست خیابان را گرفته بود و موتور را میتازاند و خود را به طراوت و فشردگی بیوزن روز سپرده بود که تازه داشت شروع میشد. این سبکباری بیاختیار، شاید مانع آن شد که او از آن تصادف پرهیز کند. وقتی آن زن را دید که از کنج خیابان دواندوان به آنطرف میرود در حالی که چراغ هنوز برای او سبز بود، دیگر برایتصمیم گیری دیر شده بود. ترمز دستی و پایی را با هم گرفت و خود را به سمت چپ کشید، جیغ زن را شنید و در لحظه برخورد چیزی به چشمش نیامد. مثل این بود که یکباره به خواب رفته باشد. ناگهان به خود آمد، چهار پنج جوان داشتند از زیر موتور بیرون میکشیدندش. طعم نمک و خون در دهانش بود، یکی از زانوهاش درد می کرد و وقتی بلندش کردند نالهاش به هوا رفت، تاب فشار بر بازوی راست را نداشت. صداهایی که انگار از صورتهای خم شده بر بالای سرش نبود با خنده و شوخی به او قوت قلب میداد. تنها تسلایش این بود که شنید کسی تصدیق میکند که چراغ چهارراه برای او سبز بوده. از حال آن زن جویا شد و در همان حال سعی کرد تهوعی را که تا گلویش بالا میآمد پس براند. وقتی طاقباز به داروخانهای در آن نزدیکی رساندندش، فهمید که تصادف فقط چند خراشی بر پایش انداخته. «نه بابا تو اصلاً بهاش نزدی، اما وقتی افتادی، ضربه این قدر شدید بود که موتور بلند شد و به پهلو افتاد…» اظهار نظرها، یادآوری تصادفات دیگر یواش، یواش اول به شانهش برس، آها همانجا،خوب شد و شخصی روپوش به تن در درگاه سایهسار داروخانه کوچک محله جرعهای از چیزی آرام بخش به او داد. پنج دقیقه بعد آمبولانس پلیس رسید و او را بلند کردند و روی برانکار تشک داری گذاشتند. از اینکه میتوانست بخوابد و دست و پاش را دراز کند حس کرد راحت شده. با هوش و حواس کامل اما باخبر از اثرات ضربهای شدید ماجرا را برای افسری که توی آمبولانس بود تعریف کرد. بازویش این قدرها درد نمیکرد. خون از بریدگی بالای ابرو به صورتش میچکید. دوبار زبانش را به اطراف چرخاند تا خون را بلیسد. حالش خوب خوب بود، تصادف بدی بود اما بختت بلند بود؛ چند هفتهای استراحت میخواهد و بس. افسر پلیس گفت موتور انگار خیلی آسیب ندیده، جواب داد: «چرا بیند، درست افتاد روی من.» هر دو خندیدند و وقتی به بیمارستان رسیدند افسر پلیس با او دست داد و برایش آرزوی سلامت کرد. حالا تهوع کم کم بر میگشت و در همان احوال داشتند با برانکار چرخداری به طرف ساختمانی دور میبردندش. همچنان که از زیر درختانی پر از پرنده میگذشت چشمهاش را بست و آرزو کرد که به خواب برود یا با کلروفورم بیهوشش کنند. اما مدتی توی اتاق معطلش کردند فرمی را پر کردند، لباسش را در آوردند و روپوش شقورق و خاکستری رنگی به او پوشاندند. بازوش را با احتیاط بلند کردند، دردش نیامد. پرستار یکسر متلک میپراند و او اگر آن دلآشوبه نبود، هیچ کم و کسری نداشت، خوب و خوش بود. بردندش زیر دستگاه اشعه ایکس و بیست دقیقه بعد، در حالی که نگاتیو هنوز مرطوب مثل سنگ قبر سیاهی روی سینهاش افتاده بود، به اتاق عمل کشاندنش. شخصی بلند و لاغر و سفید پوش آمد، نگاتیو را برداشت و سرگرم بررسی آن شد. دستهای زنی سرش را جابهجا کرد و او حس کرد که از یک برانکار روی برانکار دیگر میگذارندش. مرد سفیدپوش دوباره لبخندزنان به سراغش آمد، چیزی در دستش برق میزد دستی به گونه او زد و به شخصی که پشت سرش ایستاده بود اشارهای کرد. خواب عجیبی بود چون پر از بو بود و او هیچ وقت خواب بوها را ندیده بود. اول بوی باتلاق بود، کمی آن طرفتر سمت چپ کوره راه، باتلاق شروع میشد، لجنزاری لرزان که هیچکس هیچگاه از آن برنگشته بود. اما این بو از بین رفت و بهجای آن رایحهای تیره و تر و تازه و درهم به مشامش رسید، چیزی مثل شب بالای سر او وقتی که از دست آزتکها فرار میکرد. ماجرا کاملاً طبیعی بود ناچار بود از دست آزتکها که شکار انسان را شروع کرده بودند فرار کند و تنها راه خلاصش این بود که در دل جنگل جایی برای پنهان شدن پیدا کند و مواظب باشد که رد آن کوره راه باریک را که فقط خودشان، موتکاها، بلد بودند، گم نکند. آنچه بیشتر از هر چیز عذابش میداد همان بو بود، انگار، با وجود آنکه خواب را دربست قبول کرده بود، چیزی در میان بود که مقاومت میکرد، چیزی که عادی نبود، همیشگی نبود و تا آن لحظه وارد بازی نشده بود. پیش خود فکر کرد «بوی جنگ است» و دستش بی اختیار به طرف کاردی سنگی رفت که زیر ریسمان پشمباف به کمر زده بود. صدایی ناگهانی شنید و یکباره، لرزان از ترس توی خود گوله شد و بیحرکت ماند. ترسیدن چیز غریبی نبود، توی خوابهایش تا بخواهی ترس موج میزد. آن دور دورها، شاید آن طرف دریاچه بزرگ آنها داشتند آتشی روشن میکردند، آسمان آن طرف برقی سرخگون داشت صدا دیگر تکرار نشد. مثل صدای شکستن شاخهای بود. شاید حیوانی مثل خودش داشت از بوی جنگ فرار میکرد. آرام آرام بلند شد، هوا را بو کشید صدایی به گوش نمیآمد، اما ترس هنوز در پیاش بود، مثل همان بو آن بخور دل آشوب جنگ شکوفهها. باید هر طور شده پیش میرفت از باتلاقها کناره میگرفت و خودش را به دل جنگل میرساند. کوروار و ترسان ترسان توی تاریکی چند قدمی جلو رفت، دمبهدم خم میشد تا دست بر زمین سفت و سخت کوره راه بکشد. دلش میخواست پا به دو بگذارد، اما لجنزار جوشان در دو طرف شلپشلپ صدا میکرد. پس کورمالکورمال در آن باریکه راه مسیر خودش را میجست و پیش میرفت. به بعد، یکباره موجی از آن بویگند که بیشتر از هر چیز مایه هراسش شده بود مشامش خورد و نومیدانه جستی به جلو زد. «داری از تخت میافتی، رفیق این قدر ورجه و ورجه نکن.» این را بیمار بغل دستیاش به او گفت. چشمهاش را که باز کرد، بعد از ظهر بود و از پنجرههای قدی بخش آفتاب را دید که دارد پایین میرود. همچنانکه سعی میکرد لبخندی به روی بیمار بغلدستی بزند، تلاش کرد تا کم و بیش جسماً از آخرین صحنه آن کابوس فاصله بگیرد. دستش، توی قالب گچی، از دستگاهی با کلی وزنه و قرقره آویزان بود. تشنهاش بود، انگار فرسنگها راه را دویده بود اما قصد نداشتند آب فراوان به او بدهند، فقط همانقدر که لبش را تر کند و نیم جرعهای توی دهن بگیرد. تب کمکم بالا میرفت و او میتوانست راحت بگیرد و بخوابد، اما بیشتر خوش داشت بیدار بماند و با چشم های نیمبسته به حرفهای بیماران دیگر گوش بدهد و گاهبهگاه به پرسشهاشان پاسخ بدهد. دید که چهارچرخهای سفید را کنار تختش آوردند، پرستاری موطلایی بالای رانش را الکل مالید و سوزن کلفتی به پایش فرو کرد که به لوله ای وصل بود که بالا میرفت و به شیشهای پر از مایعی غلیظ و رنگارنگ متصل میشد. پزشکیار جوانی آمد و دستگاهی از فلز و چرم به بازوی سالمش بست تا خدا میداند چه چیزی را اندازه بگیرد. شب فرا رسید و تب آرامآرام او را به دنبال خود کشید و به حالی برد که هر چیز انگار که از پشت دوربین اپرا نگاه کنی برجسته مینمود، همهچیز واقعی و نرم بود و در عین حال، بفهمینفهمی، نفرتانگیز، مثل تماشای فیلمی کسلکننده و فکر کردن بهاینکه، خب توی خیابان از این هم بدتر است، و باز ماندن در سینما. کاسهای سوپ سبزی طلایی رنگ برایش آوردند که بوی تره فرنگی و کرفس و جعفری از آن بلند میشد. تکه نانی کوچک را که برایش از هر سفره رنگینی عزیزتر بود، ذرهذره به دهان گذاشت. دستش دیگر اذیتش نمیکرد، فقط زخم بالای ابرو که بخیههاش را کشیده بودند که گاه داغ میشد و به زقزق میافتاد. وقتی پنجرههای بزرگ کنار تختش بدل به لکههای سرمهای رنگ شد فکر کرد اگر بخواهد میتواند بگیرد و بخوابد. همچنان خوابیده به پشت بنابراین کمی ناراحت زبانش را دور لبهای داغ و خشکیدهاش کشید و باز طعم سوپ را مزه.مزه کرد و با آهی از سر رضایت خود را به خواب سپرد. اول یک جور گیجی و سرگشتگی بود، مثل سردرگم شدن آدمی که همه حواسش را که یک لحظه کرخ و در هم ریخته شده، توی وجود خودش حبس میکند. متوجه شد که دارد توی ظلمتی بیامان میرود، هر چند ظلمت آسمان بالای سرش که کاکل درختان خطخطیاش کرده بود، کمرنگ تر از جاهای دیگر بود با خود گفت: «کوره راه از کوره راه پرت افتادهام.» پاهایش در لجهای از برگ و گل فرو رفت و از آن به بعد هر قدمی که بر میداشت شاخهها و بوتهها مثل شلاق بر دندهها و پاهاش میکوبید. خسته و نفس بریده با وجود. ظلمت و سکوت دانست که دورش را گرفتهاند. پس چمباتمه زد و گوش تیز کرد. شاید کوره راه همان نزدیکیها بود و با اولین پرتو روز میتوانست دوباره پیداش کند. فعلاً هیچچیز نبود که در پیدا کردن آن کمکش کند. دستی که بیاختیار قبضه کارد را چنگ زده بود، مثل عقرب آرامآرام بالا رفت تا به تعویذی رسید که به گردنش آویخته بود. بیآنکه لب از لب باز کند، منمنکنان دعای توسل ذرت را که اسباب احضار ماه پربرکت بود نجوا کرد و همچنین دعای توسل به اعلی علیین، آن که مقسم مایملک موتکاها بود. در همان لحظه حس کرد تا قوزک پا در گل فرو میرود، منتظر ماندن در ظلمت آن بیشه انبوه کمکم برایش تحمل ناپذیر میشد. جنگ شکوفهها از اول ماه آغاز شده بود و حالا سه روز و سه شب بود که ادامه داشت. اگر میتوانست همان کوره راه را بگیرد و از زمینهای باتلاقی بگذرد و خودش را به اعماق جنگل برساند. شاید جنگجوهای آزتک ردش را گم میکردند. به فکر اسیران فراوانی افتاد که تا حالا گرفته بودند. اما تعداد اسیران مهم نبود، مهم ایام مقدس بود. شکار ادامه مییافت تا وقتی کاهن اعظم فرمان بازگشت بدهد هرچیز برای خودش تعدادی و حد و مرزی داشت و این همه در محدوده همان ایام مقدس، و حالا او بود و شکارگران؛ او اینطرف و آنها آنطرف. فریادها را شنید و کارد به دست بلند شد. انگار آسمان آتش گرفته بود، مشعلها را دید که میان شاخهها در چند قدمی او، تکان میخوردند. بوی جنگل تحملناپذیر شده بود و وقتی اولین نفر دشمن به رویش جهید و گلویش را گرفت، تیغه کارد سنگی را تا قبضه در سینه او فرو برد، و لذتی گنگ در خود احساس کرد. حالا دیگر مشعلها و فریادهای شادی دورهاش کرده بود. فقط توانست یکی دو بار با کارد هوا را زخم بزند، و بعد ریسمانی از پشت گرفتارش کرد. فریادها را شنید و کارد به دست بلند شد. انگار آسمان آتش گرفته بود، مشعلها را دید که میان شاخهها در چند قدمی او، تکان میخوردند. بوی جنگل تحملناپذیر شده بود و وقتی اولین نفر دشمن به رویش جهید و گلویش را گرفت، تیغه کارد سنگی را تا قبضه در سینه او فرو برد، و لذتی گنگ در خود احساس کرد. حالا دیگر مشعلها و فریادهای شادی دورهاش کرده بود. فقط توانست یکی دو بار با کارد هوا را زخم بزند، و بعد ریسمانی از پشت گرفتارش کرد. «همهاش از تب است. من هم وقتی اثنی عشرم را عمل کردند همینجور شده بودم.» اینها را همان بیمار بغل دستیاش میگفت. «یک کم آب بخور، میبینی که چه راحت میگیری میخوابی.» دراز کشیده کنار شبی که از آن برگشته بود، سایه نیمگرم بخش برایش دلپذیر بود. لامپی بنفش بالای دیوار مثل چشم نگهبانی پاس میداد. صدای سرفه میآمد و نفسهای عمیق و گاهبهگاه نجوای گفتوگویی. همهچیز دلچسب و امن بود، فارغ از تعقیب، نه … دلش نمیخواست باز به آن کابوس فکر کند. خیلی چیزها داشت که سرگرمش کند. نگاهی به قالب گچی دستش انداخت و به قرقرههایی که آن قدر راحت آن را توی هوا نگه داشته بودند. یک بطری آب معدنی روی میز کنار تختش گذاشته بودند. بطری را به دهن برد و مثل مشروب گرانبهایی نوشید. حالا میتوانست اشیای مختلف توی بخش را تشخیص بدهد، سیتا تخت و گنجههایی با در شیشهای. حدس زد تبش پایین آمده، صورتش خنک شده بود. زخم بالای ابرویش به ندرت درد میگرفت، دیگر خاطرهای شده بود. دوباره خودش را میدید که از هتل بیرون آمده و دارد موتور را بیرون میکشد. کی به فکرش می رسید که کار به اینجا میکشد. سعی کرد لحظه تصادف را دقیقاً پیش خود مشخص کند و پاک عصبانی شد وقتی دید آن وسط جایی خالی هست که هیچ جور نمیتواند چارهاش کند. در فاصله میان تصادف و آن لحظه که او را از کف خیابان برداشته بودند آن از حال رفتن یا هر حالتی که پیش آمده بود، چیزی نبود که او ببیندش. در عین حال احساس میکرد این خلا، این نیستی تا ابد ادامه یافته بود. نه حتی زمان هم نبود بیشتر به این میماند که او در آن خلا، از چیزی عبور کرده بود، مسافت عظیمی را به عقب برگشته بود. آن ضربه ناگهانی، آن کشیده شدن روی سنگفرش خیابان، هر چه بود احساس آسودگی عجیبی داشت. وقتی از آن چاله تاریک درآمد یعنی وقتی مردم از زمین بلندش کردند. با وجود درد بازوی شکستهاش و خونی که از شکاف ابرویش میچکید و کوفتگی، زانویش با وجود همه اینها، چه آسودگیی داشت که به چق چق کلونهای چوبی مثل شلاقی از جا پراندش. تقلاکنان و پیچیده به خود، سعی کرد ریسمانهایی را که توی گوشتش فرو رفته بود پاره کند. بازوی راستش، همان بازوی قویتر، آن قدر فشار آورد که درد دیگر تحمل ناپذیر شد و به ناچار دست از تلاش برداشت. دید که در دو لنگه باز شد و بوی مشعلها جلوتر از نورشان به او رسید. خادمان معبد که فقط لنگی تشریفاتی به کمر داشتند، با نگاهی تحقیرآمیز به سویش آمدند. نور مشعلها تنه عرقکرده و موی سیاه آراسته به پر را روشن میکرد. ریسمانها شل شد و به جای آن پنجههایی داغ، سخت مثل مفرغ دست و پایش را چنگ زد. چهار خادم معبد همانطور طاقباز بلندش کردند و در طول دالان به راه افتادند. مشعلداران جلو میرفتند و دالان و دیوارهای آبچکان و سقفی را که آن قدر کوتاه بود که ناچار بودند سرشان را خم کنند با نوری بی رمق روشن میکردند. دیگر داشتند بیرون میبردندش، بیرونش میبردند، دیگر کارش تمام بود. طاقباز زیر یک فرسنگ سنگ سخت که چند لحظه پیاپی با نور لرزان مشعل.ها روشن میشد. وقتی به جای این سقف ستارهها را بالای سر میدید و آن پلههای پهن که آکنده از شور هلهله و رقص بود به چشمش می.آمد، پایان کار بود. دالان اگرچه بیپایان به نظر میآمد، انگار کم کم داشت تمام میشد و او ناگهان آسمان پرستاره را بالای سرش میدید، اما هنوز نه آنها همچنان روی دست میبردندش در آن ظلمت سرخ گون، لاقیدانه و آرامآرام میبردندش و او این رفتن را نمیخواست، اما چطور میتوانست جلو آنها را بگیرد، تعویذش را دل اصلیاش را جان جانش را از گردنش باز کرده بودند. با جهشی ناگهانی خود را در شب بیمارستان دید، زیر آن سقف بلند آرام بیآرایه، میان سایه لطیفی که گرداگردش پیچیده بود. فکر کرد حتماً فریاد زده، اما بغل دستیهاش آرام و آسوده خروپف میکردند. آب توی بطری کنار تخت پر از حباب شده بود، چیزی شفاف و شبتاب بر زمینه تاریکی بنفشگون پنجرهها نفسنفس میزد، دنبال چیزی میگشت که ریههاش را آرام کند، و دنبال چیزی برای فراموش کردن تصویرهایی که هنوز به پلکهاش چسبیده بود. هر بار چشمش را میبست بلافاصله ظاهر میشدند، بلند شد و نشست خسته و درهمشکسته اما خوشحال از این یقین که حالا بیدار است، اگر زنگ بزند پرستار کشیک به سراغش میآید، چیزی به روز نمانده بود و با آن خواب عمیق و دلچسبی که معمولاً در این ساعت شب داشت هیچتصویری، هیچتصویری… مشکل میتوانست چشمش را باز نگه دارد. میل به خواب از او قویتر بود. برای بار آخر تقلایی کرد، دست سالمش را به سوی بطری آب دراز کرد، اما دستش به بطری نرسید، پنجههاش دوباره بر تهی تاریک بسته شد و دالان تا بینهایت ادامه داشت، سنگ پشت سنگ، و گاه پرتوی سرخ و زودگذر و او همانطور طاقباز ناله خفهای سر داد، چون آن سقف داشت به انتها میرسید، بالا میرفت، داشت مثل دهان ظلمت باز می شد و خادمان معبد قد راست کردند و از آن بالا ماهی روی به محاق بر چهرهای افتاد که چشمهایش نمیخواست آن را ببیند و نومید و درمانده باز و بسته می شد و تقلا میکرد تا به آن طرف برود، تا بار دیگر سقف لخت و پناه بخش بیمارستان را پیدا کند و آن چشمها هر بار که باز میشد، شب بود و ماه و در همان احوال آنها داشتند از پله های وسیع بالا میرفتند، حالا سرش به پایین افتاده بود و بالای پلهها خرمن آتش روشن بود، ستونهایی سرخ از دود معطر و او ناگهان چشمش به سنگ سرخ افتاد، درخشان از خونی که از آن میچکید و قوسهای مارپیچ که ردپای قربانی بود که کشانکشان میبردندش تا از بالای پلههای شمالی غلت زنان پایین بیندازندش با ته مانده ای از امید پلکهاش را سخت به هم فشرد، و به تمنای بیداری نالهای سر داد یک لحظه فکر کرد به آنجا رسیده، چرا که بیحرکت روی تخت افتاده بود با این تفاوت که سرش از تخت آویزان بود و تاب میخورد. اما بوی مرگ را شنید و وقتی چشم باز کرد هیکل آغشته به خون کاهن دژخیم را دید که کاردی سنگی به دست، به سویش میآمد. به هر زحمتی که بود دوباره پلکهاش را بست، هرچند میدانست که این بار بیدار نمیشود، میدانست
به پیشنهاد کسری کبیری
پیشنهاد داستان کوتاه خرپشته
کتاب هفته
پیشنهاد خواندنی کتاب تاریخچهی تقریبا همه چیز نویسنده بیل برایسون ترجمه محمدتقی فرامرزی انتشارات مازیار
دربارهی کتاب :تلاشی برای یافتن پاسخی به پرسشهای ما از نوجوانی و جوانی، به چیستی و سازگار جهان و بسیاری پرسشهای علمی دیگر. تقریبا همه چیز.
عباس نعلبندیان نمایشنامهنویس، نویسنده و کارگردان تئاتر از چهرههایی است که کمتر از زندگیاش گفتهاند؛ کسی که با اولین نمایشنامهاش غوغایی به راه انداخت و از همان ابتدا قربانی دعواهای سیاسی و ادبی شد. نعلبندیان مردی محجوب، آرام و گوشهگیر بود که تلاش میکرد از هر جنجالی دور بماند؛ اما هر متنی که مینوشت یا ترجمه میکرد با واکنشهای فراوان مخالفانش روبهرو میشد. مرگ خودخواستهی او در دههی شصت تراژدی زندگیاش را کامل کرد. این شمارهی رادیوتراژدی به زندگی او اختصاص دارد؛ با تمرکز روی وقایعی که از سر گذراند و نه نقد و تفسیر آثارش.
در ژانر موسوم به «جیدای گکی» jidai geki که از شناخته ترین و محبوب ترین ژانرهای سینمای ژاپن قلمداد می شود فیلم « طغیان سامورایی» با هنرمندی بازیگران اسطوره ای ژاپن، توشیرو میفونه، یوکو تسوکاسا و تاتسویا ناکادای با گذر قریب به شصت سال بر تارک سینمای ژاپن و جهان درخشان و پرفروغ است. داستان فیلم که نام ژاپنی آن« طغیان: باز پس گیری زن مسروقه» است همچون دیگر فیلمهای ژانر جیدای گکی، فیلمی تاریخی و سامورایی است که به دوران ادو در تاریخ کشور ژاپن بین سالهای 1603 تا 1868 می پردازد. ایسابورو ساساهارا با نقش آفرینی میفونه،دستی یکتا و بی رقیب بر شمشیر دارد و با شرافتی اصیل، باج گزار ارباب خاندان آیزو ست. تنها آنکس در عرصه جولان و کشاکش شمشیر با او رقیب است که از قضا رفیق قدیمی او با بازی ناکادای است. صاعقه سرنوشت آنگاه بر خاندان ایسابورو فرود می آید که یکی از مباشران ارباب به پسر جوان و دلیر ساساهارا امر می کند، همسر دوم و صیغه ای ارباب را که مادر یکی از فرزندان ذکور ارباب نیز هست، به عقد خود در آورد. این پیشنهاد آمرانه، پدر و پسر را در مخمصه قرار می دهد و سرانجام ازدواج صورت می پذیرد. پسر در ابتدا از این ازدواج اجباری دلزده است و خود را با با پدر خویش که او نیز عشقی را در ازدواج قراردادی و اجباری با مادر وی، نیافته همسان می یابد. اما حضور بانوی جوان و منش و فضیلتهای والایش ابتدا در نظر پدر جلوه می کند و او پسر را رهنمون می شود تا گوهر والای بانوی جوان را با چشم دل دریابد. بانوی جوان مظهر کمال زیبایی و معرفت، هوشمندی و وقار، جسارت و شرافت است و حضور او در میان خانواده، خورشید عشقی می شود که همسان بر پدر و پسر می تابد. ساساهارا در دل عاشقانه عروس خود او را می پرستد و پسر خوشبختی ازدواج را همچون موهبتی الهی که دست پنهان تقدیر بر او گشوده شکرگزار می گردد. حاصل پیوند، نوزاد دختری به نام تومی می شود. بازی سرنوشت اما حکمی دیگر در چنته دارد. وارث و پسر بزرگ ارباب از دنیا می رود و ارباب، حکم به بازگشت بانو در مقام بانوی اول خاندان و مادر پسر وارث کنونی می دهد. آشوب بزرگ در می گیرد و جدال شرف و هنجارهای صلب اجتماعی آغاز می شود. ساساهارا و پسر از بازپس فرستادن بانوی جوان سر باز می زنند و همسر ساساهارا که بی عشق سالها در پس قواعد و قراردادهای خاندانها با همسرش ساساهارا زندگی کرده و به عروسش حسد می ورزد، با هر دوی آنان به سختی مخالفت کرده و به حکم قواعد از پسر و همسرش ساساهارا می خواهد عروس را به ارباب بازگردانند. با مخالفت پدر و پسر، مادر خانه را از ترس جان، ترک می کند و به خاندان خویش باز می گردد چه این کار را مصادف با نابودی خاندان ساساهارا می شمارد. در خانه متروک از خدم و حشم، ساساهارا، پسر و عروسش در برابر سامورایی های در خدمت ارباب در جدالی نابرابر مقاومت می کنند. ساساهارا ، پدر شوهری عاشق، به پاس عشقی که به عروسش در دل دارد و به پاس شرافتی که سالها برای آن جنگیده است، خود را بر امواج سرنوشت می کوبد تا در نهایت با خدعه ارباب، شمشیر خویش را تنها در برابر هماوردی همتا که ناگزیر صمیمی ترین دوست خویش است از نیام بیرون آورد.
مجموعه آثار سعیده میقانی با عنوان «مکنون» از تاریخ ۶ الی ۲۰ بهمن ۱۴۰۲ در گالری نیان به نمایش در آمده است. کلمهی مکنون به معنی مستور و پنهان است و ویژگی مهم آثار این نمایشگاه نیز، حضور روایت پنهانی است که مخاطب را با خود همراه میکند و ذهن او را به بازی میگیرد. مخاطب در نقطهای معلق در میانهی رخداد قرار میگیرد و برای پیدا کردن جواب این معما، گاه از مکان حادثه فاصله میگیرد و گاهی هم به درون آن کشیده میشود. نقاش تنها با ارائهی عناصری همچون دست یا پاهایی بیرونزده از میان شاخههای درهم، که حسی از تشویش را القا میکنند، سرنخی از این روایت به دست میدهد و باقی ماجرا باید در ذهن مخاطب ساخته شود. در آثار این مجموعه، بهطور کلی دو شیوهی برخورد تصویری و تکنیکی متفاوت را میتوان مشاهده کرد. تعدادی از آثار که سایزهای کوچکتری دارند، بیشتر به سمت سنت منظرهپردازی میروند و ضربقلمهای آزادانهتری دارند و تعدادی دیگر، جنبهی روایی قویتری دارند و از نظر تکنیکی نیز، توجه بیشتری به جزئیات تصویری در آنها شده است. استیتمنت نمایشگاه نیز، در حکم داستانی است که این دو رویکرد را در کنار هم قرار میدهد و مانع از گسیختگی مجموعه میشود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محل نمایش: @nianartgallery هنرمند: @saeede.mighani ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Instagram: @neveshtart Website: www.neveshtart.com ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ