نه بر تفاوت شکلهای آینه میآیی نه سایه شکلهاش را به سایههات نمیدهد لانه در تراشهی الماس التماس به دستهایت که زمین را بشکاف خاکی که من میشناسم شانههایت را پس نمیدهد بخواب با تمایلی عجیب در مرگ میدانم آن زیر هم خودت را میکشی سه بار و قرصهای دیازپام در خدا هم آرامت نمیکنند قبرستان قدیمی شوشتر نشسته گوشهی اتاق اشخاصی پنجرهی لباسهایت میشوند در نور بنفش سیاه قرمز سیاه صورتی سیاه چهکار دارد با مردنت بوسیدنی در زغال هم شده باشی انگار و ارتفاعی که بر مبل اندامت میشود در از اینسو به آنسوی وسط مردمکهام دراز به دراز خوشههای گندم پخش شد بر سطح آگهی تسلیت از قاب عکس تو افتاد قاب تو قایمباشک شد زیر ِ نردبان چوب هر کی بگوید زمستان از کجاست؟ لعنتی میشنوی زمستان را میگویم _زمستان! حالا از کجا بیفتم در درخت؟ در گرمایی که میگویی از سیمان هوا از سفید آخرت برخاست من شب بهخیر ِ غمگین ترکید توی پلکهام از اشاره میروم به خیسی گلدان میروم پیراهنت را از ماهی بلند کنم. آتفه گفت و نگفت
به پیشنهاد آناهیتا رضایی
داستان کوتاه هفته
بعد از ظهر یك روز بهاری بارانی، ماریا دِ لالوز سروانتس كه به تنهایی رانندگی میكرد، اتومبیل كرایهاش در راه بارسلون توی بیابان مونه گروس خراب شد. زن بیست و هفت سالی داشت، اهل مكزیك و زیبا و متفكر بود كه چند سال پیش، در نقش بازیگر تئاتر، اندك شهرتی به هم زده بود. او با یك شعبده باز كاباره ازدواج كرده بود و قرار بود به دیدن چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایل شب، پیش او برگردد. یك ساعتی وحشتزده به اتومبیلها و كامیونها علامت میداد و آنها توی آن كامیون به سرعت از كنارش میگذشتند. تا این كه سرانجام رانندۀ یك اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت. اما هشدار داد كه راه خیلی دور نمیرود.
ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط میخوام یه تلفن پیدا كنم.»
واقعیت داشت و تلفن را هم از این رو ضروری میدانست كه شوهرش بداند قبل از ساعت هفت نمیتواند پیش او باشد. او با آن كت دانشجویی و كفشهای كتانی در ماه آوریل به پرندۀ كوچك ژولیدهای شباهت داشت و به دنبال آن بدبیاری، خاطرش آنقدر آشفته شد كه فراموش كرد كلید اتومبیل را بردارد. زنی با سر و وضعی نظامی كنار راننده نشسته بود و به ماریا حوله و پتویی داد و روی صندلی برای او جا باز كرد. ماریا سر و صورت بارانیش را پاك كرد و سپس نشست، پتو را دور خود پیچید و سعی كرد سیگاری روشن كند، اما كبریتها مرطوب بود. زنی كه با او روی یك صندلی نشسته بود سیگاری را روشن كرد و خواست كه یكی از سیگارهایش را كه هنوز خشك بود به او بدهد. سیگار كه میكشیدند، ماریا هوس كرد درِ دلش را باز كند و صدایش را از صدای باران و سر و صدای اتوبوس بلندتر كرد. زن انگشترش را روی لبها گذاشت و حرفش را قطع كرد.
زیر لب گفت: «خوابن.»
ماریا پشت سرش را نگاه كرد و دید كه اتوبوس پر از زنهایی است كه با سنهای نامشخص و موقعیتهای متفاوت كه لای پتوهایی، درست مثل پتوی خودش، به خواب رفتهاند. آرامش آنها به او سرایت كرد، روی صندلی كز كرد و با صدای باران از هوش رفت. وقتی بیدار شد هوا تاریك بود و طوفان به صورت نم نم بارانِ یخزدهای درآمده بود. نمیدانست كه چقدر خوابیده یا توی این دنیا به كجا رسیده. همسایهاش گوش به زنگ بود.
ماریا پرسید: «كجا هستیم؟»
زن گفت: «رسیدیم»
اتوبوس داشت وارد حیاط سنگفرش ساختمان عظیم و غمزده ای میشد كه ظاهراً صومعهای در دل جنگلی از درختان غولپیكر بود. مسافران، كه نور ضعیف چراغِ حیاط آنها را روشن كرده بود، سر جایِشان ماندند تا زنی كه سر و وضع نظامیها را داشت با تحكّمِ مرسومِ توی كودكستانها، كه دیگر ور افتاده بود، گفت كه از اتوبوس پیاده شوند. همه زنهایی مسن بودند و حركاتشان در نور پریده رنگِ حیاط آنقدر با بیحالی توأم بود كه به اشباحِ توی خواب شباهت داشتند. ماریا، كه پشت سر همه پیاده شد، پیش خود فكر كرد كه راهبهاند. اما وقتی چندین زن را با لباس یك شكل دید كه دَمِ درِ اتوبوس از آنها استقبال كردند دچار تردید شد. زنها پتوها را روی سر آنها كشیدند تا تر نشوند، آن وقت همه را به ستون یك خط كردند و نه با حرف، بلكه با كف زدنهای موزون و آمرانه هدایت كردند. ماریا خداحافظی كرد و دست دراز كرد پتو را به زنی كه با هم روی یك صندلی نشسته بودند بدهد، اما زن به او گفت كه تا وقتی دارد از حیاط میگذرد سرش را با آن بپوشاند و سپس به دفتر نگهبانی بدهد.
ماریا پرسید: «اینجا تلفن پیدا میشه؟»
زن گفت: «البته، جاشو بهت نشون میدن.»
سیگار دیگری خواست و ماریا بقیۀ جعبۀ مرطوب را به او داد، گفت: «تو راه خشك میشن.» زن از روی ركاب با تكان دادن دست خداحافظی كرد و با صدایی كه به فریاد میماند، گفت: «خدا به همراه.» اتوبوس پیش از آن كه به او فرصت بدهد چیز دیگری بگوید به راه افتاد.
ماریا دوان دوان به طرف راهروِ ساختمان راه افتاد. پرستاری سعی كرد با كف زدنهای سریع جلو او را بگیرد اما ناگزیر شد به فریادی آمرانه متوسّل شود: «میگم، بایست!» ماریا از زیر پتو بهتزده نگاه كرد و یك جفت سر و انگشت اشارهای گریزناپذیر دید كه او را به سوی صف میخواند. اطاعت كرد. وقتی پا به راهرو گذاشت از گروه جدا شد و از دربان سراغ تلفن را گرفت. یكی از پرستارها چند بار آرام روی شانهاش زد و او را به صف برگرداند. آن وقت با صدای شیرینی گفت:
«از این طرف، خوشگله، تلفن از این طرفه.»
ماریا همراه زنهای دیگر به طرف انتهای راهروِ تاریك راه افتاد تا به خوابگاه دسته جمعی رسید. پرستارها در آنجا پتوها را جمع كردند و شروع كردند هر تختی را به یك نفر بدهند. پرستار دیگری، كه در نظر ماریا انسانتر بود و مقام بالاتری داشت، تا انتهای صف رفت و فهرست نامی را با اسمهایی كه روی تكههای مقوا به بالاتنۀ تازه واردها دوخته شده بود مقابله میكرد، به ماریا كه رسید از این كه او كارت شناسایی به سینه نداشت متعجب شد.
ماریا گفت: «من فقط اومدم یه تلفن بكنم.»
با تأكید زیادی توضیح داد كه اتومبیلش توی بزرگراه خراب شده. شوهرش، كه توی جشنها كارش چشمبندی است، در بارسلون چشم به راه اوست؛ چون تا پیش از نیمه شب سه برنامه باید اجرا كنند و او میخواهد شوهرش بداند كه نمیتواند سر وقت برسد. و افزود كه حالا تقریباً ساعت هفت است و شوهرش میبایست تا ده دقیقۀ دیگر راه بیفتد و او میترسد كه، چون دیر كرده، شوهرش برنامهها را به هم بزند. پرستار كه ظاهراً به دقت به او گوش می داد.
پرسید: «اسمت چییه؟»
ماریا با آهی از سرِ آسودگی خیال اسمش را گفت، اما زن پس از چند بار مرور كردن فهرست، اسمش را پیدا نكرد. با اندكی دلهره از پرستار دیگری پرسشی كرد كه او چیزی به نظرش نرسید و شانه بالا انداخت.
ماریا گفت: «اما من فقط یه تلفن بكنم.»
سرپرست گفت: «البته، جونم.» و او را با ملایمتی آنقدر ظاهری تا كنار تختش برد كه به نظر واقعی نمیرسید. «اگه آدم خوبی باشی با هر كی میتونی تماس بگیری، اما الآن نه، باشه فردا.»
سپس در ذهن ماریا جرقهای زده شد و به صرافت افتاد كه چرا زنها توی اتوبوس حركاتشان طوری بود كه انگار در نه یك آكواریم باشند. آنها را در واقع با داروی آرامبخش بیحال كرده بودند و آن كاخ تاریك با دیوارهای سنگیِ ضخیم و گلدانهای یخزده در واقع بیمارستانِ زنان بیمارِ روانی است. با دلهره دوان دوان از خوابگاه بیرون رفت اما پیش از آن كه به درِ اصلی برسد، پرستار غولپیكری كه لباس كار تعمیركارها را به تن داشت با ضربۀ محكم دستش جلو او را گرفت، دست او را پیچاند و بی حركت نگه داشت. ماریا، كه از وحشت منگ شده بود، زیر چشمی به او نگاه میكرد.
گفت: «به خاطر خدا، به مرگ مادرم قسم میخورم من فقط اومدم یه تلفن بكنم.»
تنها یك نگاه گذرا به چهرۀ آن زن كافی بود كه ماریا دریابد هیچ التماسی هر چقدر دامنه داشته باشد آن دیوانۀ لباس كار پوش را، كه به دلیل قدرت غیر عادیاش هركولینا صدایش میكردند، نرم نمی كند. او مسؤل موارد دشوار بود و دو بیمار آسایشگاه را با دستش، كه به دست خرسهای قطبی می ماند و در كار كشتن اشتباهی مهارت پیدا كرده بود، خفه كرده بود. مشخص شده بود كه مورد اول تصادفی بوده. مورد دوم آن قدرها روشن نشد و به هركولینا گوشزد كردند و اخطار دادند كه بار سوم با یك بازجویی درست و حسابی روبروست. واقعیت ماجرا از این قرار بود كه این بُزِ گرِ یك خانواده قدیمی و نازنین، تاریخچۀ حادثههای مشكوكی در بیمارستانهای روانیِ گوناگونِ سراسر اروپا داشت.
شب اول ناگزیر شدند ماریا را با تزریق آرامبخش بخوابانند. وقتی تمایل به كشیدنِ سیگار، او را پیش از طلوع آفتاب بیدار كرد، مچ دستها و پاهایش را دید كه به میلههای فلزی تخت بستهاند. داد و بیداد كرد اما سر و كلۀ كسی پیدا نشد. صبح در آن حال كه شوهرش هنوز اثری از او در بارسلون پیدا نكرده بود، ماریا را ناگزیر به درمانگاه بردند چون او، غوطهور در درد و رنج خود، بیهوش افتاده بود.
وقتی به هوش آمد نمیدانست وقت چقدر گذشته. اما حالا دنیا در نظرش چهرۀ مطبوعی یافته بود. در كنار تختش، پیرمردی غول پیكر، با رفتاری مصمّم و دو بار نوازش استادانۀ دست، شادیِِ زنده بودن را به او برگرداند. مرد رئیس آسایشگاه بود.
ماریا پیش از آن كه چیزی بگوید و حتی پیش از آن كه سلام كند، درخواست سیگار كرد. مد یكی روشن كرد و همراه با پاكت سیگار كه تقریباً پر بود، به دست او داد. ماریا نتوانست جلو اشكهایش را بگیرد.
دكتر با لحنی آرامبخش گفت: «حالا وقتشه كه گریه كنی تا دلت آروم بگیره. اشك ریختن بهترین داروست.»
ماریا، بدون شرم سفرۀ دلش را گشود، و این كاری بود كه هیچگاه نتوانسته بود در لحظههای تهی پس از بودن با عشاق اتّفاقی از عهدۀ انجامش برآید. دكتر، همانطور كه گوش میداد، با انگشتها گیسوان او را صاف میكرد، بالشش را مرتب میكرد تا او راحتتر نفس بكشد، با درایت و نوعی شیرینی كه زن هیچگاه در خواب هم نمیتوانست حس كند او را در مخمصۀ بی اطمینانی یاریاش میداد. برای اولینبار در زندگی به این معجزه دست یافته بود كه مردی او را درك میكند و با تمامی قلب به حرفهایش گوش میسپارد و انتظار ندارد بهعنوان پاداش با او به خلوت برود. در پایانِ ساعتی طولانی، وقتی دیگر اعماق روحش را عریان كرده بود، اجازه خواست كه تلفنی با شوهرش حرف بزند.
دكتر با آن حالت شاهانۀ موقعیتش از جا برخاست، گفت: «حالا زوده، شازده» و با لطافتی كه زن هیچگاه تجربه نكرده بود گونهاش را نوازش كرد و و گفت: «هر كاری بهموقع خودش» از دم در به شیوۀ كشیشها با دستهایش طلب رحمت كرد، و گفت كه به او اعتماد كند و برای همیشه ناپدید بود.
ماریا را همان روز بعد از ظهر، با یك شمارۀ مسلسل و شرحی سرسری دربارۀ معمای محلی كه از آن جا آمده و تردید پیرامون سرسری دربارۀ معمای محلی كه از آنجا آمده و تردید پیرامون هویتش، در بخش آسایشگاه پذیرفتند. رئیس در حاشیۀ پردونده به خط خود ارزیابی شخصیاش را آورده بود، نوشته بود: مضطرب.
همانطور كه ماریا پیشبینی كرده بود، شوهرش نیم ساعت دیرتر از وقت برنامۀ قراری كه داشتند از آپارتمانشان در محلۀ هورتا بیرون آمد. اولینبار بود كه در طول تقریباً دو سال پیوند آزاد و سازگار، ماریا دیر كرده بود و مرد گمان كرد علتش سیلاب بارانی است كه در آن دو روز پایان هفته همۀ استان را بههم ریخته بود. پیش از بیرون رفتن با سنجاق یادداشتی به در چسباند كه در آن مسیرش را مشخص كرده بود.
در جشن اول كه تویش بچهها همه لباس كانگارووار پوشیده بودند، او بهترین تردستیاش، ماهی نامرئی را از برنامه حذف كرد؛ چون نمیتوانست بدون یاری زن اجرا كند. برنامۀ نمایش دو در خانۀ زنی نود و سه ساله بود كه روی صندلی چرخدار نشسته بود و به خود میبالید كه در هر كدام از جشنهای تولد سیسال گذشتهاش یك شعبدهباز تازه برنامه اجرا كرده. مرد از غیبت ماریا آنقدر ناراحت بود كه در اجرای سادهترین تردستی تمركز پیدا نمیكرد. در برنامۀ سوم یعنی برنامهای كه هر شب در كافهای در خیابان رامبلاس اجرا میكرد برای گروهی جهانگرد فرانسوی نمایش كسالتبار به اجرا درآورد كه آنچه را میدیدند باور نمیكردند؛ چون به تردستی اعتقاد نداشتند. بعد از هر نمایش به خانهاش تلفن میزد و منتظر میماند تا ماریا گوشی را بردارد. بعد از آخرین تلفن دیگر نگران شد و یقین كرد كه اتفاقی افتاده است.
در راه خانه، توی وانتی كه برای نمایش عمومی راست و ریس كرده بود، شكوه بهار را در درختان نخل كنار پاسه تو دِِ گراسیا دید و این فكر شوم كه شهر بدون وجود ماریا چه حالی برایش خواهد داشت به خود لرزید. وقتی یادداشت را كه هنوز به در سنجاق شده بود دید آخرین امیدش را از دست داد. آنقدر ناراحت بود كه فراموش كرد غذای گربه را بدهد.
حالا كه دارم این را می نویسم یادم می آید كه هیچ وقت به اسم حقیقی مرد پی نبردم، اما توی بارسلون ما همه او را به اسم حرفه ای اش ساتورنوی جادوگر میشناختیم. شخصیت عجیبی داشت و در كارها بهراستی شلختگی نشان میداد. اما ماریا از ظرافت و جذابیتی برخوردار بود كه مرد بهرهای نبرده بود. این او بود كه توی این جامعۀ انباشته از اسرار بزرگ دست مرد را میگرفت و راهنمایی میكرد؛ جامعهای كه در آن هیچ مردی خواب آن را نمیدید كه بعد از نیمه شب مجبور شود با تلفن همسرش را جستجو كند. ساتورنو ماجرا را دنبال نكرد و ترجیح داد فكر حادثه را از سر بیرون كند و تنها كاری كه كرد این بود كه به ساراگوسا تلفن زد، و از آنجا مادربزرگ خواب آلود بدون دلواپسی گفت كه ماریا بعد از ناهار خداحافظی كرده و راه افتاده. مرد فقط یك ساعتی در طلوع آفتاب به خواب رفت و خواب آشفتهای دید كه در آن ماریا لباس عروسی ژندۀ آغشته به خونی پوشیده و با این اطمینان ترسناك از خواب پرید كه زن این بار برای همیشه رفته تا او بدون وجود ماریا با این دنیای درَندشت روبرو شود.
زن در پنج سال گذشته سه مرد متفاوت از جمله او را ترك گفته بود. در شهر مكزیكو شش ماه پس از دیدارشان در گرماگرم عشقی جنونآسا او را گذاشت و رفت. یك روز صبح نیز پس از یك شب زندهداری جانانه او را ترك گفت. هر چیزی هم داشت جا گذاشت، حتی حلقۀ ازدواج قبلی خود را. در نامهای هم نوشته بود كه تاب تحمّل بار عذاب این عشق مجنونوار را ندارد. ساتورنو پس از این در و آن در زدن پی برد كه ما را به هر بهایی شده برگرداند. خواهش و تمناهایش بی قید و شرط بود، قولهای زیادی هم داد كه آنقدرها نتوانست پای بندشان باشد اما با تصمیم راسخ زن روبرو شد. زن به او گفت «هم عشق كوتاه داریم هم بلند» و با بیرحمی نتیجه گرفت «این یكی كوتاه بود» یكدندگی ماریا او را ناگزیر كرد كه تن به شكست بدهد. اما در ساعتهای اول صبح روز جشن اولیا پس از كمابیش یك سال فراموشی عمدی وقتی پا به اتقا سوت و كور خود گذاشت، زن را دید كه با تاج شكوفههای نارنج به سر و لباس تور دنبالهدار عروسی، به تن روی كاناپه اتاق پذیرایی دراز كشیده است.
ماریا واقعیت ماجرا را برایش بازگو كرد و گفت كه نامزد تازهاش با داشتن یك زندگی آبرومند و با نیت ازدواج همیشگی در كلیسای كاتولیك، او را با لباس عروسی و جلو محراب كلیسای كاتولیك او را با لباس عروسی و جلو محراب كلیسا رها میكند و میرود پدر و مادرش تصمیم میگیرند كه در هر حال جشن را برگزار كنند و زن تظاهر میكند كه اتفاقی نیفتاده و با گروه نوازنده سنتی به پایكوبی سرگرم می شود و بیش از اندازه گلو تر میكند. آن وقت با حال زار و پشیمان از كردهها نیمه شب به سراغ ساتورنو میآید.
ساتورنو خانه نبود، اما زن كلیدها را توی گلدان راهرو جای همیشگی پیدا كرد و حالا این بود كه بی قید و شرط تسلیم شده بود. مرد پرسید «این چند وقت طول میكشه؟» و زن با سطری از شعر وینی سیوس ز مورانس جواب او را داد، گفت «عشق تا هر وقت طول بكشه همیشگیه» و حالا بعد از دو سال هنوز همیشگی بود.
ماریا ظاهراً عاقل شده بود. رؤیای هنرپیشه شدن را كنار گذاشته و خود را وقف ساتورنو كرد. در پایان سال گذشته توی گردهمایی شعبدهبازان در پرپیگنان شركت كرده بودند و موقع برگشتن، برای اولین بار سری به بارسلون زدند. این شهر آنقدر دوست داشتند كه هشت ماهی را در آنجا گذراندند و وقتی دیگر جا افتادند آپارتمانی را در محلۀ هورتا یعنی كاتالونیای واقعی خریدند. آپارتمان پر سر و صدا و بدون نگهبان بود اما گنجایش پنج بچه را هم داشت. خوشبختی آنها رشكبرانگیز بود، تا آن روز تعطیل آخر هفته كه زن اتومبیلی كرایه كرد و به دیدن اقوامش در ساراگوسا رفت و قول داد ساعت هفت شب دوشنبه برگردد. در طلوع آفتاب روز پنج شنبه هنوز از او خبری نبود.
دوشنبۀ هفتۀ بعد، از شركتی كه اتومبیل را بیمه كرده بود تلفن شد و سراغ ماریا را گرفتند. ساتورنو گفت «من چیزی نمیدونم توی ساراگوسا دنبالش بگردین» و گوشی را گذاشت. یك هفته بعد افسر پلیسی به در خانه آمد و گزارش داد كه اتومبیل اوراق شده توی جادۀ فرعی كادیس در فاصلۀ نهصد كیلومتری جایی كه ماریا آن را رها كرده بود پیدا شده بود. افسر میخواست بداند كه زن جزییات بیشتری پیرامون ارتباط با دزدی اتومبیل میداند یا نه. ساتورنو داشت گربهاش را غذا میداد و وقتی ماجرا را صادقانه برای پلیس تعریف میكرد سرش را هم بلند نكرد، گفت افسر نباید وقتش را تلف كند چون زنش او را ترك كرده و او خبر ندارد كه كجا رفته و با چه كسی رفته. این حرفها را آنقدر با اطمینان بر زبان آورد كه افسر ناراحت شد و از پرسشهایی كه مطرح كرده بود پوزش خواست. پلیش پرونده را پایان یافته اعلام كرد.
این بدگمانی ماریا باز ممكن است او را ترك كند، در جشن عید پاك، توی كاداكس به جانش نیش زد. كاداكس جایی بود كه رُسا رگاس آنها را برای قایقرانی دعوت كرده بود. در مارتیم توی نوشگاه شلوغ ملكوت چپ، در آن وقتی كه آفتاب فاشیسم داشت غروب میكرد، بیست نفر از ما دور یكی از آن میزهای آهنی خوشساخت، كه فقط جا برای شش نفر دارد، تنگ هم چسبیده بودیم. ماریا بعد از آن كه پاكت دوم سیگارش را در آن روز تمام كرد، جعبۀ كبریتش ته كشید. دستی لاغر و ظریف كه دستبند برنزی رُمی در آن دیده میشد از وسط آن گروه شلوغ دراز شد و سیگار زن را روشن كرد. ماریا تشكر كرد، بی آن كه كسی را كه از او تشكر میكرد نگاه كند؛ اما ساتورنوی شعبدهباز اور را دید، نوجوانی پوست و استخوان بود با چهرهای برق انداخته و رنگ پریده و موی دم اسبیِ بسیار مشكی كه تا كمرش میرسید. و در آن حال كه شیشههای پنجرۀ نوشگاه به زحمت میتوانستند شدّت باد سرد و خشك بهاری را تحمل كنند او شلوار نخی سادهای پوشیده بود و صندل دهاتیها را به پا داشت.
ماریا و ساتورنو دیگر او را ندیدند تا اواخر پاییز، توی نوشگاهی در بارسلویه تا، كه غذاهای دریایی میپخت. مرد همان لباس نخی ساده را پوشیده بود و به جای موی دم اسبی، این بار، گیسباف داشت. به هر دوی آنها سلام كرد، انگار كه سالهاست همدیگر را میشناسند و آن طور كه ماریا را بوسید و طوری كه ماریا در مقابل او را بوسید، ساتورنو بدگمان شد كه نكند آنها پنهانی همدیگر را میبینند. چند روز بعد ساتورنو تصادفی به نام و شمارۀ تلفن جدیدی برخورد كه ماریا توی دفتر نشانی های خانوادگی نوشته بود و حسادت بیرحمانه، آشكارا، برای مرد روشن كرد كه قضیه از چه قرار است. سابقۀ كار و بارِ آن مزاحم مدرك نهایی بود: بیست و دو سال داشت، تنها فرزند یك خانوادۀ ثروتمند بود كه كارش تزیین و ویترین مغازههای شیك بود. بدنامیاش همه جا پیچیده بود كه از زنها اخاذی میكند و مشكلات عاطفیشان را حل میكند. اما ساتورنو موفق شد جلو خود را بگیرد تا شبی صبح تا تقریباً طلوع آفتاب روز بعد، ابتدا هر دو یا سه ساعت یك بار و سپس هر وقت كه نزدیك تلفن بود. این واقعیت كه كسی گوشی را بر نمیداشت به عذابش دامن میزد.
روز چهارم زنی از اهالی اندلُس كه برای رُفت و روب به خانهاش میآمد، گوشی را برداشت. گفت: «آقا رفتهن بیرون.» لحن مبهمش ساتورنو را عصبی كرد. نتوانست جلو وسوسۀ خود را بگیرد و نپرسد كه ماریا خانم تصادفاً آنجا هستند یا نه.
زن گفت «كسی به اسم ماریا اینجا زندگی نمیكنه، آقا زن ندارن.»
ساتورنو گفت: «میدونم. خانم اونجا زندگی نمیكنن، اما انگار گاهی سری میزنن، هان؟»
زن از كوره در رفت.
«تو دیگه چه زهرماری هستی؟»
ساتورنو گوشی را گذاشت. انكار زن تأیید دیگری بر چیزی بود كه دیگر بدگمانی به حساب نمیآمد بلكه قاطعیتی جگرسوز بود. از خود بیخود شد. در روزهای بعد به هركسی كه توی بارسلون میشناخت، به ترتیب الفبا تلفن زد. هیچ كس خبری نداشت، اما هر تلفن رنج او را عمیقتر میكرد، چون دیوانگیهایش كه از حسادت مایه میگرفت ورد زبان شب زندهدارانِ توبه ناپذیر ملكوت چپ بود. و آنها با انواع لطیفههایی كه میشاختند او را میآزردند. تنها در این وقت بود كه به صرافت افتاد كه توی آن شهر زیبا و دیوانه و نفوذناپذیر تنهاست و هیچگاه رنگ خوشبختی را نمیبیند. در طلوع آفتاب بعد از آن كه غذای گربه را داد، به خود هی زد كه قرص و محكم باشد و تصمیم گرفت كه فكر ماریا را نكند.
پس از گذشت دو ماه ماریا هنوز با زندگی آسایشگاه خو نگرفته بود. با قاشق و چنگالی كه با زنجیر به میز چوبیِ دراز و یُغُر متصل بود اندكی از جیرۀ غذای زندان را میخورد تا زنده بماند و در آن حال از تصویر ژنرال فرانسیسكو فرانكو كه بر آن اتاقِ غذاخوریِ تاریك قرون وسطایی سایه افكنده بود، چشم بر نمیداشت. روزهای اول در برابر مراسم هر روزۀ كسالتبار و نیز مراس دیگر كلیسا، كه وقت را تلف میكرد، مقاومت نشان میداد؛ حاضر نبود توی حیاط ترفیح توپبازی كند؛ حاضر نبود توی كارگاهی پا بگذارد كه همبندهایش با پشتكاری پر تب و تاب حضور پیدا كی كردند تا گل كاغذی درست كنند اما بعد از هفتۀ سوم رفته رفته توی زندگی صومعه جا افتاد. دكترها میگفتند، هر كدام از اینها همینطورها شروع كردهاند و جزو جامعه شدهاند.
بی سیگاری، كه دو سه روز اول به دست پرستاری كه سیگار را به قیمت طلا میفروخت، حل شده بود، با ته كشیدن پول كمی كه ماریا داشت دوباره حكم شكنجه را برایش پیدا كرد. بعد كه چند تا از همبندها با روزنامه و ته سیگارهای آشغالدانیها سیگار درست كردند آرامشی پیدا كرد، و علاقۀ وسوسهانگیزش به سیگار به اندازۀ زل زدن به تلفن شدّت پیدا كرده بود و بعدها كه با ساختن گل كاغذی چند پِزِتا پول به جیب میزد تسلی خاطری موقتی پیدا كرد.
تنهایی شبها از هر چیزی شاقتر بود. خیلی از همبندها، مثل خود او در آن فضای نیمه تاریك بیدار میماندند و جرأت نمیكردند كاری بكنند چون پرستاران شب نیز كنار درِ سنگینی كه با قفل و زنجیر مجكم شده بود، بیدار بودند. اما یك شب كه غم، ماریا را از پا در آورده بود، با صدایی آنقدر بلند كه زن كنار تخت او بشنود، گفت:
«ما كجاییم؟»
صدای واضح و جدیِ زن كنار او جواب داد:
«وسط جهنم»
زن دیگری، در دوردست كه صدایش در تمام آسایشگاه میپیچید، گفت «میگن اینجا كشورهای عربهای مغربییه. درست هم میگن، چون توی تابستون، كه ماه پیداش میشه، آدم صدای سگها رو میشنوه كه به رو به دریا پارس میكنن»
زنجیر قفلها مثل لنگر كشتی بادبانی به صدا درآمد و در باز شد. نگهبان سنگدل آنجا، كه در آن سكوت سمج تنها موجود زنده بود، در طول آسایشگاه شروع به قدم زدن كرد، میرفت و می آمد. ماریا دچار وحشت شد چون میدانست كه چه خبر است.
از همان هفتۀ اولی كه ماریا به آسایشگاه گذاشت پرستار شب رك و راست از او خواست كه در اتاق نگهبانی به اونزدیك بشود. با لحنی روشن و كاسبكارانه از سیگار، از شكلات و «هر چه او بخواهد» یاد كرد و هراسان گفت «همه چیز در اختیارت قرار میگیره» و وقتی ماریا نپذیرفت، شیوهاش را تغییر داد. آن شب كه درِ آسایشگاه باز شده بود یك ماهی از وقتی گذشته بود كه پرستار شب خود را شكست خورده دیده بود.
وقتی یقین پیدا كرد كه همۀ ساكنان آسایشگاه در خوابند به تخت ماریا نزدیك شد. در همین وقت بود كه ماریا پشت دست به پرستار زد بهطوری كه محكم به تخت كناری خورد. پرستار كه از كوره در رفته بود از جا برخاست و در میان سر و صداهایی كه ساكنان مضطرب آسایشگاه به راه انداخته بودند، فریاد زد: «كثافت، كاری میكنم كه توی این جهنم بپوسی»
تابستان در روز یكشنبۀ اول ژوئن، بدون خبر از راه رسید و لازم بود كارهایی انجام بگیرد؛ چون در طول مراسم عشای ربانی ساكنان آسایشگاه كه عرق از سر و روی شان میریخت شروع كردند پیراهنهای پشمیِ از ریخت افتادهشان را در بیاورند. ماریا با لبخند منظرۀ مضحك بیماران لخت را تماشا میكرد كه پرستارها توی راهرو سر به دنبالشان كرده بودند و او كه توی آن شلوغی دلش نمیخواست كسی شوخی خشنی با او بكند تك و تنها به یك دفتر خلوت پناه برد كه تویش تلفن بیوقفه زنگ میزد و او صدای ملتمسانۀ كسی را در پشت آن احساس میكرد. ماریا بی آنكه فكر كند گوشی را برداشت و صدای خندان و دوردستی را شنید كه با لذّت زیادی صدای گویندۀ اعلام ساعت را تقلید می كرد:
«ساعت چهل و پنج و نود و دو دقیقه و صد و هفت ثانیه»
ماری كه انبساط خاطری پیدا كرده بود، گوشی را گذاشت. میخواست از اتاق بیرون برود كه به صرافت افتاد فرصتی استثنایی به چنگ آورده تا از آنجا فرار كند. شش شماره را طوری عجولانه و با هیجان زیاد گرفت كه یقین نداشت تلفن خانهاش را گرفته باشد. درنگ كرد، قلبش داشت از جا كنده میشد، صدای مشتاق و غم انگیز زنگ آشنا را میشنید، یك بار، دو بار، سه بار و سرانجام صدای مردی را شنید كه دوستش میداشت، در خانهای بدون حضور او.
«الو؟»
صبر كرد تا بزاقی كه راه گلویش را بسته بود كنار برود.
آهی كشید: «سلام عزیزم.»
اشكهایش را رفرو خورد. در آن طرف خط سكوتی كوتاه و گزنده كه از حسادت میسوخت سرانجام دق دلش را خالی كرد:
«لگوری!»
و گوشی را محكم روی تلفن زد.
ماریا آن شب، ناگهان خشمش فوران كرد، تصویر فرمانده كل را توی اتاق غذاخوری پایین كشید و با همۀ توانش توی پنجرۀ كثیف شیشهای كه به باغ منتهی میشد پرتاب كرد و با سر و روی خونآلود خود را روی زمین انداخت. آنقدر عصبی بود كه ضربههای پرستارها كه سعی میكردند جلو او را بگیرند به جایی نمیرسید تا این كه هركولینا را با دستهای درهم انداخته توی درگاه دید كه به او خیره شده است. ماریا تسلیم شد. اما او را كشان كشان به بخش بیماران خطرناك بردند و با شیلنگ آب سرد آرامش كردند و به هر دو پایش تربانتین تزریق كردند. تورم پاها مانع از راه رفتن او میشد. با این همه ماریا به این نتیجه رسید كه از هیچ كاری نباید فروگذار كند تا از این جهنم رهایی یابد. هفتۀ بعد، وقتی او را به آسایشگاه برگرداندند، نوك پا نوك پا به طرف اتاق پرستار شب رفت و در زد.
قیمیتی كه ماریا پیشنهاد كرد و از پیش هم می خواست این بود كه پرستار پیغامی برای شوهرش بفرستند. پرستار پذیرفت، به این شرط كه معاملۀ آنها كاملاً مخفی بماند و انگشت اشارهاش را تحكم آمیز پیش آورد و گفت:
«اگه بو ببرن لاشه تو رو زمین میاندازم»
و به این ترتیب، شنبۀ بعد، ساتورنوی شعبدهباز با وانت خود كه برای پیشواز از ماریا آماده كرده بود، به طرف آسایشگاه زنان راه افتاد. رئیس آزمایشگاه ساتورنو را توی دفرش كه مثل محوطۀ رزمناو تمیز و مرتب بود، پذیرفت و گزارش محبّتآمیزی از حال زنش به او داد: كسی خبر نداشت كه ماریا از كجا، چگونه یا چطور به انجا وارد شده چون اولین اطلاع پیرامون ورودش به آسایشگاه همان برگۀ پذیرش رسمی بود كه رئیس پس از گفت و گو با ماریا تنظیم كرده بود. تحقیق كه همان روز انجام گرفته بود به جایی نرسید. اما آنچه كنجكاوی رئیس را بیش از هر چیزی برانگیخت این بود كه سراتونو از كجا بود برده كه همسرش كجاست. ساتورنو حرفی از پرستار نزد.
گفت: «شركت بیمه به من خبر داد»
رئیس كه قانع شده بود سری تكان داد و گفت «نمیدونم این شركتهای بیمه چطور از همه چیز اطلاع پیدا میكنن» و با نگاهی سرسری به پرونده كه روی میز زاهدانهاش جا داشت، نتیجهگیری كرد كه:
«تنها چیزی رو كه با قاطعیت میتونم بگم اینه كه وضعش وخیمه»
رئیس اجازه داد با رعایت احتیاط كاریهای لازمترتیب ملاقاتی را بدهد به این شرط كه ساتورنوی شعبدهباز قول بدهد به خاطر رعایت حال زنش، بدون چون و چرا مقرراتی را كه او اعلام میكند بپذیرد. به خصوص بر رفتار با ماریا تأكید كرد تا از عود كردن حملههای عصبی او، كه پیوسته تكرار و خطرناك میشد، جلوگیری شود.
ساتورنو گفت «خیلی عجیبه، چون درسته كه اخلاق تندی داره اما جلو خودشو میگیره»
دكتر با نگاهی عاقل اندر سفیهوار گفت «رفتار بعضیها تا سالها نهفته میمونه و اون وقت یه روز بروز میكنه. روی هم رفته، جای شكرش باقییه كه تصادفاً به اینجا راه پیدا كرده، چون تخصص ما توی مواردییه كه مهارت لازم داره» سپس او را از وسواس عجیبی كه ماریا نسبت به تلفن نشان می داد آگاه كرد.
گفت «كاری نكنین كه نشاط پیدا كنه»
ساتورنو با قیافۀ خندانی گفت «نگران نباشین، دكتر. من تو این كار تخصص دارم»
اتاق ملاقات كه تركیبی از سلول زندان و اقرارگاه بود، سالن پذیرایی سابق صومعه بود. ورود ساتورنو آن غیان شادی را كه زن و شوهر انتظار داشتند به پا نكرد. ماریا در وسط اتاق، كنار میز كوچكی با دو صندلی كوچك و گلدانی بدون گل، ایستاده بود. واضح بود كه با آن كت ارغوانی كه به تنش زار می۳زد و كفشهای بد تركیبی كه به هنوان صدقه به او بخشیده بودند، آمادۀ بیرون رفتن است. هركولینا دستها تا كرده بر هم در گوشهای ایستاده بود و كمابیش ناپیدا بود. ماریا با دیدن شوهرش كه پا به اتاق گذاشت از جا تكان نخورد و چهرهاش كه هنوز جای زخم های شیشۀ ریز ریز شدۀ پنجره بر آن دیده میشد، هیجانی نشان نداد. بر گونۀ هم بوسهای عادی رد و بدل كردند.
ساتورنو پرسید «چه احساسی داری؟»
زن گفت «خوشحال كه بالاخره اومدی این جا عزیزم، بارها مرگو پیش چشمم دیدهم»
فرصت نشستن نداشتند. ماریا با چشمان غرقه در اشك از رنجهای صومعه گفت، از وحشیگری پرستارها؛ از غذایی كه باید پیش سگها انداخت؛ و از شبهای تمامنشدنی وحشتی كه نمیگذاشتند چشم بر هم بگذارد.
«حتی نمیدونم چند روزه اینجام، یا چند ماه یا حتی چند سال، چیزی كه میدونم اینه كه هر كدوم از قبلی بدتره» و از ته دل آه كشید:
«خیال نمیكنم به حال اولم برگردم»
ساتورنو گفت «دیگه حالا تموم شد» با سر انگشتانش بر جای زخمهای چهره دست میكشید. «شنبهها میآم به دیدنت، و اگه دكتر اجازه بده حتی بیشتر میآم، خواهی دید، همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه» زن چشمهای از حدقه درآمدهاش را به مرد دوخته بود. ساتورنو سعی میكرد افسونش را، در اجرای تردستیها، در اینجا به كار بگیرد. با لحن ابلهانۀ دروغگوهای ماهر، كه نسخه بدل چاشنی زدۀ هشدارهای دكتر بود، با زن حرف می زد و سرانجام نتیجه گرفت: «منظورم اینه كه چند روز دیگه لازمه اینجا باشی تا بهبودی كامل پیدا كنی» ماریا به صرافت موضوع افتاد.
بهتزده گفت «به خاطر خدا، عزیزم، تو دیگه نگو كه من دیوونهم»
ساتورنو كه سعی میكرد بخنند، گفت «به چه چیزهایی فكر میكنی! آخه به صلاح همه ست كه یه مدتی دیگه اینجا باشی. البته با شرایط بهتر»
ماریا گفت «اما من بهت گفتم كه فقط اومدم یه تلفن بكنم»
ساتورنو نمیدانست در برابر وسواسهای ترسناكِ زن چه واكنشی نشان بدهد. به هركولینا نگریست. او از فرصت استفاده كرد و به ساعتش اشاره كرد تا بگوید كه وقت تمام است. ماریا اشاره را گرفت، به پشت سرش نگاهی انداخت و هركولینا را دید كه آمادۀ حمله است و دارد خیز میگیرد. سپس به گردن شوهرش آویخت و مثل یك زن دیوانۀ واقعی شروع كرد به جیغ كشیدن. ساتورنو تا آنجا كه میتوانست با محبت تمام خود را از چنگ او رها كرد و به الطاف هركولینا كه او را از پشت سر گرفت، سپرد. هركولینا بی آن كه فرصت واكنش به ماریا بدهد، با دست چپ دست او را پیچاند، دست آهنین دیگرش را اطراف گلوی زن حلقه كرد و بر سر ساتورنوی شعبدهباز داد كشید:
«برو دیگه!»
ساتورنو وحشتزده پا به فرار گذاشت.
اما شنبۀ بعد كه وحشت ملاقات گذشته را از سر گذرانده بود همراه گربه، كه لباسی همانند لباس خود به او پوشانده بود، یعنی شلوار چسبان زرد و قرمز لئوتاردوی بزرگ به آسایشگاه رفت. كلاه سیلندر سرگذاشته بود و شنل چرخانی كه ظاهرا به درد پرواز میخورد. با وانت سیرك خود وارد حیاط شد و آنجا نمایش جذابی اجرا كرد كه ساعتی طول كشید و ساكنان آسایشگاه از بالكنها با فریادهای گوشخراش و كف زدنهای بی موقع، حالی كردند. همه حضور داشتند به جز ماریا كه نه تنها حاضر نشد او را ملاقات كند بلكه برای تماشا هم پا به بالكن نگذاشت. ساتورنو رنجید.
رئیس او را تسلی داد: «این واكنش عادییه، فراموش میشه»
اما هیچگاه فراموش نشد. ساتورنو بعد از آن كه بیهوده سعی كرد ماریا را ببیند همۀ تلاش خود را به كار برد تا نامهای به دست او برساند، اما بی نتیجه بود. زن چهار بار نامه را باز نكرده و بدون اظهار نظر پس فرستاد. ساتورنو دیگر دنبال نكرد اما مرتب توی دفتر نگهبان سیگار میگذاشت بی آن كه پیجویی كند كه به دست ماریا میرسد یا نه تا این كه سرانجام واقعیت او را شكست داد.
كسی از عاقبت كار ساتورنو خبری پیدا نكرد، از این كه دوباره ازدواج كرد و راهی زادگاهش شد. پیش از ترك بارسلون گربۀ نیمه گرسنه را به دست یكی از دوستان سر به هوایش سپرد؛ كه او نیز قول داد برای ماریا سیگار ببرد. اما دختر هم پس از مدّتی دیگر پیدایش نشد. رُسا رگاس تعریف میكرد كه دوازده سال پیش او را، به سبك یه فرقۀ شرقی با سری تراشیده و خرقۀ بلند نارنجی رنگ، توی فروشگاه بزرگ كورته اینگلس دیدهاست. رسا تعریف كرده كه چند وقت یكبار برای ماریا سیگار میبرده و چند مشكل ضروری او را حل كرده تا این كه روزی تنها با خرابههای بیمارستان روبرو میشود كه مثل خاطرۀ ناخوشایندی از زمانهای مصیبتبار درهم كوبیده شده. ماریا ظاهراً در آخرین ملاقات خیلی معقول بوده؛ فقط كمی چاق بوده و از آرامش صومعه رضایت داشته و این همان روزی بود كه او گربه را برای ماریا برد؛ چون پولی كه ساتورنو برای غذایش گذاشته بود ته كشیده بود.
به پیشنهاد کسری کبیری
کتاب هفته
زندگینامهی هانا آرنت نویسنده: سامانتا رز هیل ترجمه: علی معظمی نشر برج
درباره کتاب: زندگینامهی هانا آرنت، توسط سامانتا رز هیل و جستجوی در میان اسناد باقی مانده، دفترهای خاطرات، نامهها، اشعار و مکتوبات موجود، نوشته شده است. آرنت که تلاشی برای ارائهی راه حل عملی مسائل سیاسی نمیکرد، نظریه پردازی در زمینهی حقیقت، زیبایی یا خیر نیز، محصول طرز فکر و کارش نبود؛ جدیدترین تجربیات ما در هر لحظه ابزار بازنگری ما در “حقیقت یکتا” هستند. از متن کتاب: “خودِ فکر از وقایع تجربیات زندگی برمیآید و برای اینکه راهش را گم نکند ضروری است که همواره به عنوان تنها تابلوی راهنما به همین وقایع چشم بدوزد
«زندگی شگفتانگیز» فرانک کاپرا پس از هفتاد و اندی سال که از ساخته شدنش میگذرد تبدیل به فیلمی آیینی شده است؛ فیلمی که هر سال در شب کریسمس و سال نو مهمان شبکههای تلویزیونی سراسر جهان است، از همین روست که بنیاد فیلم آمریکا آن را به عنوان «تاثیرگذارترین» فیلم تاریخ سینما انتخاب حکرده است.
مرد مردمدار و انساندوستی به نام «جرج بیلی» با بازی «جیمز استوارت» پس از مواجه شدن با زنجیره توانفرسایی از ناکامیها تصمیم به خودکشی میگیرد و فرشتهای مامور میشود تا با روبهرو کردن «جرج بیلی» با جهان پس از خودکشیاش و معضلاتی که در نتیجه این اقدام وی برای خانواده و اطرافیانش رخ میدهد ارزش زیستن را به او یادآوری کند و …
به پیشنهاد ارغوان نامور و شهاب عبدالله پور
پیشنهاد فیلم خرپشته فیلم ” آزندگی شگفتانگیز ” ساخته ” فرانک کاپرا “
طرفداران نمایشگاه “کنار و میان” غزاله هدایت، دستهای از مخاطبانی هستند که کارهای او را طی سالیان گذشته دنبال کردهاند و مسیر فکری و طرز نگاه او به عکاسی و نظریههای وابسته به آن را میشناسند. بیشک نقش مسیری که هدایت طی کردهاست در خوانش آثار او در درجه اهمیت بالایی قراردارد. کار بر روی تصویر از پیش ثبت شده و خراشیدنش برای رسیدن به عمق آن، در کارهای سالهای گذشته او هم مشهود است و از علاقه و دغدغههای کهنهی او نشات میگیرد. هنرمند در نمایش کنار و میان در گالری امکان، با همین تمهید در غالب منظرهنگاری به سراغ چالشی میان تصویر ثبت شده و کادر پیرامونش رفته است. دریدا تحلیل اثر تجسمی را در بررسی سه بخش؛ ماده اثر، نشانهها و در نهایت پاررگون میداند که مرزهای اثر و محدوده آن را تعریف میکند. در این نمایشگاه غزاله هدایت با خراشیدن تصویر و براشتن رنگ از روی کاغذ و خلق یک نقش جدید، در کنار جابجایی ارزش تصویر درون و بیرون کادر و در آخر اشاره به کلماتی متقابل در متن کوتاه ورودی نمایشگاه، همچون درون و برون، کنار و میان، ژرفا و نزدیکی، گویی هر سه این عناصر دریدایی را به چالش کشیده است. ارزش کار غزاله هدایت نه به تصاویر گیرا و زیبای او، بلکه به درگیری او در بررسی و چرایی مفاهیم و بایدهاییست که همیشه بهگونهای با آن درگیر بودیم و غیر از آن، برایمان تعریفی ثبت نشده است.