«نام دیگر من» شهر، بازاریست که تمام حجرههاش پیراهن تو را میفروشند این استعارهای از دلتنگی من نیست میفروشند و عطر تنت اینجاست دارم برات لالایی میخوانم و شهر، مردمانیست که با آواز من به خواب میروند دارم در عصر کاهل خیابان راه میروم و شهر، خانهای که یکی لاقید آن را ترک کرده باشد میپرسی این استعارهای از دلتنگی تو نیست؟ میگویم، بیا به عبدالباسط این کوچه گوش دهیم اینجا یکی مرده است مثل احد که نه زاده و نه زاییده شده بعد، گریه میکنیم و تو میگویی مرگ عوض شدن سوال آدمیست و من میگذارم بروی پی سوال عوض شدهات بابای من! تو مردهای تو مردهای مرد و استعاره همین است تو مردهای و این شباهت بعیدی با نام دیگر من دارد
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
سر تا به سر ریش چاک چاک شد پوست کشیدهی انتظار بر تن سرد و منجمدم تمامی گنجایش کولهبارم آکنده به ثقل جنازه ندامت جمله مسیرها لغزان به شورابههای سرشک شوربختی است فرسوده، ساییده بود تخت کفشهای ماندگاریات
به پیشنهاد فرزین پارسیکیا
باد ستون فقرات را حول درخت میچرخاند از محال ذراتی را بر آب میپراکنم مفصلهایم را زیر نور ماه میخوانم. به درد نمیخورد مسکن در این دقایق استخوان به مکعب میریزم و جزر بر پوست سرم رعشه میاندازد درد را میکشم به چرخش گردنم حول تنه گرفتگی رگها و مدی که انگشتهایم را از درخت میتکاند
به پیشنهاد آناهیتا رضایی
داستان کوتاه هفته
آقای جونز زمستان ۱۹۴۵ من چند ماهی را توی یک آپارتمان مبلهی اجارهای در بروکلین زندگی کردم، جایی نه داغان بلکه با مبلمان و اثاثیهای آراسته، آجری رنگ و قدیمی که صاحبانش، دو تا خواهرِ دوشیزه عین بیمارستان تمیز نگهش داشته بودند. آقای جونز توی اتاق بغلی من زندگی میکرد. اتاقِ من کوچکترین اتاقِ خانه بود، مال او بزرگ ترین، اتاقِ مطبوعِ بزرگ آفتابگیری خیلی خوب، چون آقای جونز هم هیچ وقت ترکش نکرد: دو تا خانم میان سال مهمانخانهدار همهی نیازهایش، غذا، خرید، شستن رختها را برآورده میکردند. آقای جونز بیمهمان هم نبود؛ میانگین هر روز پنج ششتا آدم مختلف، مرد و زن، جوان، پیر، میانسال، برای دیدنِ او میرفتند به اتاقش، از اول صبح تا آخر عصر. ساقی مخدر یا فالگیر نبود؛ نه، فقط میآمدند با او حرف بزنند و ظاهراً بابت صحبت و توصیهای که میکرد مقادیر مختصری پول هم بهش هدیه میدادند. وگرنه که هیچ تکیهگاهِ مالیِ قابل تشخیصی نداشت. من خودم هیچوقت آقای جونز صحبت نکردم، اتفاقی که از همان زمان مدام افسوسش را میخورم. مرد جذابی بود، حدودِ چهل، بلند و باریک، مومشکی با چهره ای خاص چهرهای پریده رنگ و نحیف، استخوانهای گونههایش کشیده و نشانی مادرزادی بر گونهی چپش، سرخیِ غیرعادی کوچکی شکل ستاره. عینکِ قاب طلا با شیشههایی خیلی سیاه میزد: کور بود، چلاق هم-به گفتهی خواهرها یک اتفاق در کودکی توانِ پاها را ازش گرفته بود و نمیتوانست بدونِ چوب زیر بغل حرکت کند. همیشه کتوشلوار و جلیقهی خط اتودار توسی یا آبیِ سیر میپوشید با کراواتی به رنگی ملایم-انگار همین الان هاست عازم دفتری در وال استریت شود. بههر حال، گفتم که هیچ وقت ساختمان را ترک نمیکرد. صرفاً توی اتاقش، اتاقی که حال آدم را خوب میکرد، روی صندلیِ راحتی مینشست و مهمانها را میپذیرفت. هیچ تصوری ندارم برای چی میآمدند او را ببینند، این آدمهایی که سَروریختشان زیادی عادی بود، یا دربارهی چی حرف میزدند، ذهنم به گرفتاریهای خودم مشغولتر از اینها بود که خیلی به او فکر کنم. وقتهایی که این کار را میکردم، خیالم این بود که به نظرِ دوستانش آدمی باهوش و مهربان میآید، آدمی که گوش حسابی برای شنیدن داشت و میشد بهش اعتماد و درباره ی مشکلاتشان باش مشورت کنند: آمیزهای از کشیش و روانکاو. آقای جونز تلفن داشت و تنها مستأجر با خط تلفن شخصی بود. تلفنش دایم زنگ میخورد، اغلب بعد نیمهشب و حتا صبح خیلی زود، مثلاً شش. من اسبابکشی کردم منهتن. چند ماه بعدتر برگشتم به خانههه تا یک جعبه کتابی را بگیرم که آنجا گذاشته بودم. خانمهای مهمانخانهدار توی اتاقِ «پذیرایی» پرده توریشان داشتند بهم چای و کیک تعارف میکردند که احوالِ آقای جونز را جویا شدم. خانمها چشمهایشان را پایین انداختند. یکیشان گلو صاف کرد و گفت «قضیه دیگه دستِ پلیسه.» آن یکی درآمد که «مفقودی اعلامش کردهیم.» اولی اضافه کرد «ماهِ قبل، بیست و شیش روز پیش، خواهرم صبحانهی آقای جونز رو طبق معمول آورد بالا. تو اتاقش نبود. همهی چیزمیزهاش بود، ولی خودش رفته بود.» «عجيبه__» «چهطور یه آدمِ کلا کور، یه چلاقِ بینوا__» ده سال می گذرد. الان یک بعد از ظهر صفر درجهی سردِ ماهِ دسامبر است و من در مسکوم. سوارِ واگنِ مترو، فقط چندتایی مسافرِ دیگر هست. یکیشان مردیست که روبهروی من نشسته، مردی که پوتین پایش و کُتِ کلفتِ درازی تنش و کلاهِ خزِ روسیطوری سَرش است. چشمهای روشنی دارد، عینِ طاووس آبی. بعدِ یکآن شک، من دیگر فقط زل زدم بهش، چون حتا بدونِ عینکِ سیاه هم راه نداشت آن چهرهی خاص و نحیف را اشتباه بگیری، آن استخوانهای کشیدهی گونه و آن تکنشانِ مادرزادیِ ستارهشکلِ سرخ. نزدیک بود پا بشوم بروم آن دستِ راهرو و باش حرف بزنم که قطار رسید به ایستگاهی و آقای جونز روی دوتا پای قُرص قشنگ بلند شد و از واگن زد بیرون. درِ قطار پشت سرش فِرز بسته شد.
به پیشنهاد کسری کبیری
پیشنهاد داستان کوتاه خرپشته
کتاب هفته
کتاب حفره نویسنده محمد رضایی راد نشر چشمه
از متن کتاب: من شهادت میدهم. شهادت میدهم که آن لحظه ی مجازات که او بر سکو خواهد ایستاد، لحظهی ی مرگ نیست؛ لحظهی ورود به ساحت دیگری از وجود است که ما فراموشش کردهایم،گمش کردهایم.
نمایشنامه ملودرام « روباههای کوچک» اثر لیلیان هلمن در سال 1939 که نمونه ای کلاسیک از نمایشنامه های قرن بیستم بشمار می آید در سال 1941 با فیلمنامه خود هلمن، دستمایه ساخت فیلمی به همین نام گردید که به روابط پیچیده خانواده ای جنوبی در ایالات متحده می پردازد. کارگردان بزرگ آلمانی تبار سینمای آمریکا، ویلیام وایلر که در زمان تولید فیلم هنوز به آوازه ای همسنگ دورانی که با فیلمهای نام آشنا و شهره آفاقش همچون بن هور، بهترین سالهای زندگی ما، تعطیلات رومی و بسیاری فیلمهایی که امروز از آنها با عنوان کلاسیک نام برده می شود، دست نیافته بود به سراغ این داستان رفت تا با همراهی فیلمبردار اسطوره ای، گرگ تولاند ، هزارتوی روابط خانوادگی و زناشویی را که در چنگال منافع کسب و کار به ورطه اضمحلال و سقوط می انجامد با جزئیاتی فراوان بکاود. ستاره شهیر کلاسیک بت دیویس نقش رجینا هوبارد گیدنز بانوی ثروتمندی جنوبی را که مالک مزارع پنبه در ایالت آلاباما ست بازی می کند. او صاحب دو برادر طماع ، همسری بیمار و دختری جوان و در آستانه ازدواج است. در آغاز فیلم خانواده هوبارد در انتظار تاجری برجسته از شیکاگو هستند که به میهمانی شام آنان دعوت شده است. بنجامین و اسکار، برادران رجینا قصد دارند تاجر شیکاگویی را برای راه اندازی کارخانه پنبه ریسی متقاعد کنند تا آنان را یک شبه میلیونر سازد. رجینا تلاش می کند با چک وچانه زدن با برادرهایش بر سر سرمایه ای که او وعده اش را از جانب ثروت شوهرش به آنان می دهد سهم بیشتری از این کارخانه عاید خویش سازد. رجینا دخترش را به بهانه اینکه دلتنگ شوهرش است نزد او می فرستد تا با هم پیش او برگردند. با بازگشت شوهر رجینا، بازی دلتنگی دیری نمی پاید و علیرغم حمله قلبی شوهر، رجینا برای به چنگ آوردن پول از او فشار بیشتری بر شوهرش می آورد. جنگ بر سر پول بین برادران رجینا و همسرش آینه تمام نمایی از سقوط نهاد خانواده است که به طرز معنا داری به سقوط اقتصادی و رکودی که در دهه سی ارکان جامعه آمریکا و تمام ارزشهای مورد تقدیس آن را به لرزه درآورد اشاره دارد. شاید تماشای این فیلم در روزگار معاصر بارها و بارها معناهای عمیق تری از آنچه ویلیام وایلر را در فیلمهای گیشه پسند سالهای بعد در جریان اصلی سینما به جهانیان شناساند به مخاطب عرضه دارد. سینمایی که هنوز اصالتی از آن سینمای آلمان دهه 20 دارد.
هنرمند: امید بازماندگان زمان: ۱۵ دی تا ۲ بهمن ۱۴۰۲ محل نمایش: گالری اُ نویسنده: مسیح طلوعی
گالری اُ از تاریخ ۱۵ دی تا ۲ بهمن ۱۴۰۲ میزبان آثار امید بازماندگان است. آثاری که در یک کلام، تجسمی از «حاشیه» است. حاشیهی زیست انسان شهری از دید نقاشی که موشکافانه آن را میپاید و ثبت میکند. گاهی نیز از همین فاصله به شهر نگاه میکند و به سازههای در هم فرو رفتهای که گویی در تلاشاند تا چیزی را از چشم ما مخفی کنند. آنچه که بازماندگان به تصویر میکشد، سوی نادیدنی و رانده شدهی زندگی پر زرق و برق شهر است: مناظری که به دور از آنچه در درونشان میگذرد به تصویر کشیده شدهاند، تصاویری اعجابآور از طبیعت، درختان، گیاهان و سگهایی که در میان خاک و سنگ و نخالههای ساختمانی جا خوش کردهاند؛ تصویری که یادآور صحنههای درخشانی از فیلم نفرین (Damnation) اثر کارگردان مجارستانی، بلاتار نیز هست. سگهایی که از دیرباز همراه و یار انسان بودهاند، حالا به مازاد زندگی مدرن تبدیل شدهاند و جایی جز در حاشیه ندارند. بهسان حاشیهنشینان، بهسان دیوانهگان و بهسان طبیعت.